~~~~~~~~~~🌼♡🌼~~~~~~~~~
🌿| #تلنگر
🌼| #امام_زمان
شہدا از ما اشڪ نمێ خواهند،
"عمل"مێ خواهند ....
- مابراێ ِخوشحالۍ آقا چھ ڪردیم ؟!😔
- غیبتڪردیم ؟!😒
- دروغگفتیم ؟!😏
- نگاھ بہنامحرمڪردیم ؟!😢
- چھ ڪردیم ؟!☹️
#نہوجداننچڪارکردیم ؟!😐
بدترینسخناین استڪه
دعاڪردمونشد💔∞
زیارترفتمونشد!😢°°
ایننشدهاشیطانۍاست!😞🔥○○
هیچدعاڪنندہاۍدستخالۍبرنمیگردد
اگربهصلاحباشدهمانرا
واگربهصلاحشنباشد
بهترازآنرا میدهند ..🌙🌻••
{#آیتاللہفاطمےنیا}
{•°@iafatemeh1280°•}☘
#حدیـث🌿
امامعلۍ علیهالسلام |♡
شیعیان ما کسانى اند که در راه ولایت ما بذل و بخشش مى کنند، در راه دوستى ما به یکدیگر محبت مى نمایند، در راه زنده نگه داشتن امر و مکتب ما به دیدار هم مى روند. چون خشمیگین شوند، ظلم نمى کنند و، چون راضى شوند، زیاده روى نمى کنند، براى همسایگانشان مایه برکت اند و نسبت به همنشینان خود در صلح و آرامش اند.
•{کافى(ط-الاسلامیه)ج۲، ص۲۳۶و۲۳۷}•
{•°@iafatemeh1280°•}☘
اللهمَّ صَلِّ علی محمّد و آل محمّد
و عجّل فَرَجَهم.....
تقدیم نگاهتون.... 🌱
{•°@iafatemeh1280°•}☘
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۹۷❣
بعد از قطع کردن تماس رو به ساناز گفتم:
-بریم. مهراد منتظره...
چادرم را برداشتم و از ساناز خواستم روی سرم بکشد. آرایشگر تا ما را دید خیلی هول به طرفمان آمد و گفت:
-نکنین!
ما هم متعجب به او نگاه کردیم که گفت:
-موهات بهم میخوره. آرایشت خراب میشه.
خیلی خونسرد گفتم:
-مراقبم. محکم نمیگیرمش.
-خیلیا بدون شنلو اینجور چیزا میرن. چطور حاضری موهات خراب بشه؟
لبخندی زدم و گفتم:
-اولا که کار شما درسته و به این آسونیا خراب نمیشه، ثانیاً من هم محکم نمیگیرم تا خراب نشه. ثالثاً اگه با پوشیدن چادر و حجاب بخواد خراب بشه من راضیم تا اینکه بخوام حجابمو بردارم.
-والا من از حجابی که میگی فقط محدودیت میفهمم.
-اگه حجاب محدودیته شما به من بگین آزادی چیه؟
کمی مکث کرد و گفت:
-به نظر من آزادی یعنی هر کسی هر طور خواست رفتار کنه. جلوی تفریحات ما خانما گرفته نشه. مثلا هر کسی هر پوششی خواست داشته باشه و مهم فکر و اخلاق آدمه.
-از نظر من آزاد مقدسه اما به شرط اینکه به بقیه آسیب نزنه. مثلا قوانین و مقررات راهنمایی و رانندگی را در نظر بگیرین!
اگر کسی پیدا بشه و بگه که کنترل عبور و مرور وسایل نقلیه و عابرین پیاده، خلاف آزادیه، بعد هم بگه چون با وجود چراغ قرمز جلوی کسایی که دوست دارن با سرعت به مقصد خود برسن گرفته می شه، چرا نباید همه در رفت و آمدا آزادی کامل رو نداشته باشن؟ در حالیکه اگر این محدودیت نباشد، هرج و مرج و تصادفات و ترافیک به دنبال میاره. پس همه ی محدودیت ها بد نیستن.
نگاهش را میان من و ساناز چرخاند و گفت:
-خب اینایی که گفتی رو قبول دارم اما این ربطی به حجاب نداره.
از حرفش جا خوردم. خواستم من هم مثل او جبهه بگیرم اما یکهو فکری به ذهنم رسید و گفتم:
- اگه قرار باشه خانما در پوشش خودشون آزاد باشن و هر نوع شکل و رنگی در پوشش خود استفاده کنن، باید به مردایی که با دیدن همچین صحنه های تحریک شدن هم این حق داده بشه که اونها هم توی نوع رفتار خود آزاد باشن.
چون که وجود آزادی برای خانما و سلب آزادی از آقایون با اصل آزادی که گفتین سازگاری نیست؛ اما واقعیت اینه که نتیجه چنین آزادی هایی جز هرج و مرج نیست.
ساناز کتابی را از توی کیف اش در آورد و به دست آرایشگر داد و گفت:
-این کتابه راز یک فریبه! منم میخواستم با حجاب آشنا بشم اینو خوندم. اگه دوست داشتی بخون انسیه جون!
با این کار ساناز خوشحال شدم. خانم آرایشگر نگاهم می کرد و گفت:
-اگه بخوام حرفات رو قبول نکنم عین جاهلیته، تموم حرفات منطقی و درست بود اما اگه قبول کنم از خیلی چیزا جا میمونم.
دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
-بعد از خوندن این کتاب تصمیم بگیر.
بوسه ای بر گونه اش کاشتم و تشکر کردم. با ساناز از آرایشگاه خارج شدیم که مهراد بوق زنان ما را متوجه خودش کرد. فیلم بردار ها با دیدن ما شروع به توضیح دادن کردن که از کجا بیایم و چطور مهراد در ماشین را باز کند.
سرم را پایین انداخته بودم تا کسی چهره ی آرایش شده ام را نبیند. از پله های آرایشگاه پایین آمدم که پایین پله ها مهراد دستم را گرفت و در ماشین را باز کرد و نشستم.
خودش هم سوار شد و به سمت آتلیه به راه افتادیم.
خانم عکاس فوق العاده بد حجاب بود. مهراد از جهت بد حجابی آن زن سرش همیشه پایین بود و به سختی نگاه به دوربین می کرد. زن وقتی متوجه علت کار مهراد شد شالش را جلو کشید و توانستیم عکس بگیریم.
هوا رو به تاریکی می رفت تا اینکه کارمان تمام شد از آتلیه بیرون آمدیم.
بوق زنان به تالار نزدیک شدیم و همگی سوت و کف زنان به طرفمان آمدند.
مادر و سارا به همراه لیلا اطرافم بودند. با خانم های اطرافم احوال پرسی کردم و به داخل تالار رفتیم.
با پخش شدن اذان، استرسی در چهره ی مهراد نمایان شد. وقتی در جایگاه عروس و داماد نشستیم خیلی آرام به او گفتم:
-چرا نگرانی؟
لبخند مصنوعی ای زد و گفت:
-چیزی نیست.
نگاهم را به عمق چشمانش گره زدم و گفتم:
-من اگه تو رو نشناسم باید برم بمیرم.
-این چه حرفیه! نگران نمازمم. میترسم نمازم توی بهترین روز زندگیم، نماز اول وقت نباشه. من میخوام برم از خدا تشکر کنم.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
{•°@iafatemeh1280°•}☘
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۹۸❣
-خب بریم نماز بخونیم.
-کجا؟ این همه مهمونو چیکار کنیم؟
فکری به ذهنم خطور کرد و گفتم:
-تا حالا دیدی عروس و دوماد توی مراسم عروسی شون نماز بخونن؟
سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:
-نه!
-خب منو تو میتونیم اولین نفراش باشیم. به مامان میگم ترتیبش رو بده.
بعد هم به مادر اشاره کردم و به سمتمان آمد. مادر به طرفمان آمد و گفت:
-چیشده؟
-میشه نماز بخونیم؟
چشمانش گرد شد و گفت:
-با این موها؟ این آرایش؟
-من که وضو دارم. اگه یه جایی بشینم و سرمو مستقیم روی زمین نزاریم میتونم نماز بخونم.
مادر سرش را تکان داد و گفت:
-باشه. ببینم میتونم چیکار کنم.
مهراد با خوشحالی به مادر گفت:
-مامان جان دستتون درد نکنه.
-خواهش میکنم پسرم.
مادر در نمازخانه دو سجاده پهن کرد. همگی هاج و واج ما را نگاه می کردند و نمیدانست میخواهیم چه کار کنیم. مهراد جلویم ایستاد و به او اقتدا کردم.
بعد از خواندن نماز ما خیلی ها به نماز رفتند.
مهراد خیلی استرس داشت که مبادا در مراسم مان گناهی صورت بگیرد. او می گفت:" زندگی که با گناه شروع بشه دعای صاحب الزمان (عج) رو دور میکنه."
با مولودی خوانی مراسم به شور و شوق افتاد.
کم کم زمان شام فرا رسید و نوبت عکس ها شد. مادر کمک کرد چادرم را بپوشم. عکس هایمان هم تقریبا شبیه به هم بود و فقط افرادی که در کنارمان بودند عوض می شدند.
فیلم بردار ها دوربین به دست از شام خوردنمان فیلم می گرفتند و اصلا نفهمیدیم چه خوردیم!
موقع خارج شدن از تالار، دختر بچه ها دور و اطراف من و مهراد راه می رفتند. یکی از دختر ها نزدیکم آمد و با زبان شیرین اش گفت:
-تو چطوری عروس شدی؟
خم شدم و گونه اش را بوسیدم. گفتم:
-ای شیطون! این چه سوالیه؟
خندید و گفت:
-چقدر کار خوب کردی؟ مامان من میگه وقتی خیلی کار خوب انجام بدی عروست می کنیم.
لپش را آهسته کشیدم و گفتم:
-من خیلی کار خوب انجام دادم. تو اگه به مامانت کمک کنی یعنی خیلی کار خوب کردی.
-خوشبخت بشی عروس خانم.
با هم خداحافظی کردیم. مهراد که شاهد ماجرا بود میخندید و در مورد بچه ها حرف هایی می زد.
سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم. قرار بود بقیه تا خانه ی پدرم پشت ما بیایند.
دسته گلم را از پنجره ماشین بیرون دادم و کمی تکانش دادم. از عروسی مان بیش از حد راضی بودم، شاید دلیل اش هم این بود که شادی کاذب را انتخاب نکردیم.
مهراد با سرعت وارد خیابانی شد. یکهو ترسیدم و به حالت داد گفتم:
-مهراد! چیکار میکنی؟
خندید و دستم را محکم گرفت. گفت:
-نترس! میخوام سرکارشون بزارم. من باید روی مهردادو کم کنم.
خنده ام گرفت و گفتم:
-عجب شیطونی هستی تو! فکر نمیکردم ازین کارا هم بکنی.
-پس چی فکر کردی؟ شوهر شما هیجانیه. زندگی بدون هیجان که کیف نمیده.
چندین خیابان را پیچید. وقتی به پشت سرمان نگاه اندختم دیدم هیچ ماشینی نیست. مهراد جلوی یک آبیموه فروشی ایستاد و بعا از چندی برگشت.
آب طالبی را به دستم داد و گفت:
-امشبو یادت نره! این آبمیوه خوردن داره، باید تا سالها مزه ی این آب طالبی زیر زبونمون باشه.
با خنده گفتم:
-دستت دردنکنه. نترس با این کارات همه چی یادم میمونه. برا نوه هامونم تعریف میکنم.
-نه براشون تعریف نکنی! ازین کارا یاد میگیرن.
-اونوقت اینکارا برای شما عیب نیست؟
خندید و گفت:
-نه! اینا جز شیطنتای مهراده.
بعد از خوردن آبمیوه ها به راه افتادیم. همگی کلافه وار از ماشین هایشان در آمده بودند. وقتی رسیدیم مهرداد و دوستان مهراد حسابی اذیتش کردند.
مادر مرا در آغوش گرفت و به داخل خانه رفتیم. آن شب اصلا نخوابیدیم. تمام شب مادر موهایم را از گیره پاک می کرد.
موهایم بخاطر تافتی خورده بود؛ چسبیده بود و ناچارا به حمام رفتم. وقتی از حمام برگشتم اذان صبح را داده بودند. مهراد از خواب برخواست و برای نماز آماده شد.
وقتی که مادر، پدر را برای نماز بیدار می کرد چند کلمه ای بین شان رد و بدل شد و متوجه شدم آنها هم با ما به مشهد می آیند.
مادر مهراد برای رسیدن به مشهد عجله داشت. او میخواست زود تر کارهای مهمانی اش را انجام دهد برای همین مجبور شدیم بعد از صبحانه به راه بیوفتیم.
تا به حال ندیده بودم مادر اینقدر زود وسایل سفرش را مهیا کند اما برای آن سفر به سرعت حاضر شدند و با وجود خستگی راهی مشهد شدیم.
مهرداد و مادرش با ماشین آقا محمد می آمدند و من و مهراد هم با ماشین پدر آمدیم.
وقتی داخل ماشین نشستم از شدت خستگی تا اذان ظهر خوابم برد. صدای مهراد در عالم بین خواب و بیداری را می شنیدم اما قدرت باز کردن چشمانم را نداشتم.
-مهربانو جان! خانم خانما؟
به سختی پلکم را بالا دادم و گفتم:
-چیه؟
دستان گرمش مهمان دستم شد و گفت:
-بریم نماز بخونیم.
سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
-خسته ام.
ادامه دارد...
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت_پایانی❣
دستی به گونه ام کشید و مهربانانه وار در گوشم زمزمه کرد:
-خدا منتظره که باهاش حرف بزنیم. بهمون فرصت داده باهاش حرف بزنیم. فرض کن! بزرگترین قدرت جهان و فرا تر از جهان بهت فرصت داده باهاش حرف بزنی.
حرف های مهراد انرژی بسیار بهم داد و برخاستم.
باهم به راه افتادیم. او به سمت نمازخانه رفت و من به طرف وضو خانه رفتم.
به طرف نماز خانه رفتم و به نماز ایستادم. به یاد حرفی از مهراد افتادم که می گفت "اگر می خوای همراه امام زمان نماز بخونی باید موقع اذان بیدار باشی، چه صبح، چه ظهر و چه شب ها. اگر موقع اذان آماده باشی امام زمان هم اون لحظه حتما آماده نماز هستن و متوجه تو هم میشن"
از فکر اینکه میخواهم پشت سر امام زمان بایستم و با ایشان نماز بخوانم روی پایم بند نمی شدم.
بعد از خواندن نماز دوباره به راه افتادیم. گاهی پدر رانندگی می کرد و گاهی مهراد... من هم مدیر تدارک بودم و خوراکی به دست همه میدادم.
بالاخره شب به مشهد رسیدیم. مهراد از خیابان های نزدیک حرم رد شد. گنبد و گلدسته ی نورانی از دور هم به چشم می آمد؛ آنقدر زیبا بود که ماه در برابر زیبایی گنبد امام هشتم (ع) کم آورده بود.
با تکان خوردن شانه های مادر و صدای گریه اش همه به مادر نگاه کردیم.
آنقدر شدت گریه هایش زیاد بود که یاد اشک هایی افتادم که بر سر مزار شهدای گمنام می ریخت.
در آغوشم گرفتمش و پرسیدم:
-مامان چی شده؟
بریده بریده گفت:
-چشمم به گنبد افتاد تموم گذشتم روی سرم ریخت. پنجاه سالمه اما یکبار حرم امام رضا(ع) نرفتم. چطور میتونم بگم مسلمونم؟ بگم شیعه ام؟
با مهربانی به من او گفتم:
-دیر نشده که! شما شیعه ای چون که الان دلت با امام رضاست، چون پشیمونی از پنجاه سالی که به حرمش نرفتی. گریه نکن عزیزم ان شاالله دیر نیست که بیام.
دستش را بالا آورد و گفت:
-نه! من همین الان باید برم حرم. اگه یه دقیقه هم دیر کنم رو سیاه تر میشم.
-الان خسته ای خب. بزار وقتی حالت بهتر بود برو!
سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
-من خسته نیستم. اگه شما خسته این برین من خودم میام.
مهراد از آیینه نگاهی به ما انداخت و گفت:
-اشکال نداره ما هم میریم حرم.
بعد هم به طرف حرم رانندگی می کرد. مادر تا خود حرم در خودش بود و اشک میریخت.
هر چه به حرم نزدیک می شدیم متوجه میشدم کسی ما را به طرف خودش میکشد و موانع را کنار می زند.
بالاخره بعد از بازرسی به صحن حرم رسیدیم. حرم از نزدیک زیبایش چندین برابر بود.
گنبدت از هر کجای شهر سوسو می کند ...
دست هر آشفته ای را پیش تو رو می کند...
در لباس خادمانِ مهربانت، آفتاب...
صبح ها صحن حرم را آب و جارو می کند...
مادر دیگر نگاه گنبد نمی کرد و سرش پایین بود.
کنارش رفتم و گفتم:
-مامان زمین نخوری!
کمی سرش را بالا آورد و گفت:
-روم نمیشه نگاه گنبد کنم. اصلا روم نمیشه با امام رضا (ع) حرف بزنم.
مهراد با اشاره به من فهماند که به طرفش بروم. وقتی به او رسیدم، گفتم:
-چیزی شده؟
-بنظرم مامانت توی خلوت خودش باشه بهتره...
لبه ی باغچه ای نشستیم. در تاریکی شب و در بهترین نقطه ی ایران و در کنار بهترین عزیزم نشسته بودم، در دلم خدایا را به خاطر تمام نعمت هایی که به من داده بود شکر کردم.
سکوت بینمان را مهراد شکست و گفت:
-زهرا جان!
-جانم؟
لبخندی زد و به گنبد اشاره کرد و گفت:
-یادمه اولین باری که دلم تو رو میخواست اومد همین جا. لبه ی همین باغچه نشستم و از امام رضا (ع) خواستم اگه خدا بخواد تو رو به من بده. من تو رو از امام رضا (ع) گرفتم تا باهم به خدا برسیم. امیدوارم برات همون کسی باشم که باید باشم.
با چشمان اشک آلود گنبد طلا شه خراسان را نگاه می کردم.
از جا برخاستم و هم زمان با من مهراد هم شانه به شانه ام ایستاد. هر دو به نشانه ی احترام دست به سینه، رو به حرم سلام دادیم و خم شدیم و خواندیم:
"اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ
وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ"
"پایان"
"وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا وَجَعَلَ بَیْنَکُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ."
"و از آیات خداوندی است که برای شما از جنس خودتان جفتی بیافرید، که در کنار او آرامش یابید، و میان شما عشق و محبّت و مهربانی قرار داد، که در این حقیقت نشانه هائی از خداست برای مردمی که در گردونه اندیشه و فکر نسبت به حقایق به سر میبرند!"
سوره روم، آیه 21
توجه توجه توجه👇👇👇👇👇👇👇👇👇
💖سلام خواهران گرامی به لطف خداوندمتعال رمان من نیلا نیستم به اتمام رسیدتشکرمی کنم بابت صبری که برای پارت گذاری رمان کردید لطفا ازاین به بعد دوستانی که دنبال رمان هستندبه کانال رمان مراجعه کنن چون این کانال برای رمان نیست وازاین به بعدکسانی که صبرندارند رمان سرساعت خودش پارت گذاری بشود کانال راترک کنند چون ماهرروز بیشترازحدمعمول پارت گذاری انجام میشه وخواهشا خواهشا ازاین به بعدهرکس پیام ناشناس می فرستد لطفاجانب ادب رارعایت کنیدچون اگه دوباره پیام توهین آمیز تکراربشود خوانده نمیشه واصلا جواب داده نمیشودبازهم تکرارمی کنم هرکس نمیتونه تحمل کنه ازکانال خارج بشه باتشکرازشما همراهان گرامی🙏💖