|•💗•|•🌸•|•💗•|•🌸•|
#سلام_به_چهارده_معصوم
السلام علیکَ یا رسولَ الله🧡🍀
السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین💛☘
السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ❤️🌿
السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی💙🌱
السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ💚🥀
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ💜🌱
السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ💖🌱
السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ🧡🍃
السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ💛🍃
و رحمة الله و برکاته🌝🖐🏽
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی❤️🍀
و رحمة الله وبرکاته🙂🖐🏽
السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ💙🌿
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی💚🌿
السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری💜🌿
السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان🌼💗🥀
و رحمة الله و برکاته🌙🙃✋🏻
التماس دعا...
#حال_خوب😊
28.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+هفته خود را چگونه آغاز کردید؟
- بسم الله الرحمن الرحیم
با نماهنگ دهه هشتادیا
انتشار:امروز
سازمان هنری رسانهای اوج
با حضور
علیرام نورایی
محمد حسین پویانفر
عبدالرضا هلالی
۱۴۰۰/۶/۱۳
🏠 زینتِ خانه کتاب علمی است که در طاقچه است، نه مجسمه سگ و گربه و...
خانه شما باید کتابخانه باشد.📚
📚 کتاب: هزار و یک نکته، ص ۵۴۱
✅ علامه حسنزاده آملی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•°{@yamahdifatemeh3131}°•
🌷 #آوای_عاشقی🌷
🌹 #قسمت ۱۳۶🌹
همون لحظه باصدای آیفون بدنم به لرزه افتاد. نمیدونم چرا یک دلشوره عجیبی داشتم.
بابا صورت خیلی خسته ای داشت.
آقاپارسا مهدی رو ازم گرفت وباهاش شروع به بازی کرد.
ریحانه هم رفت پیش مامان ملیحه وباهم میوه میخوردن.
بابا توی پذیرایی نشست. براش چایی بردم. نگاهش پر ازغم بود. خواستیم بریم غذارو بیاریم ومیز بچینیم که باباگفت: چند لحظه صبر کنید. بیاین بشینید. براتون خبر مهمی دارم.
همه منتظر بودیم ببینیم بابا چی می خواد بگه؟
سکوتی حاکم شده بود.
_خب، همه میدونیم که زیبا ترین وبا سعادت ترین کار، جهاد هستش،
که علی جان زیبا ترین کار رو کرد.
دلشوره تو دلم بیشتر شد. نمیخواستم حرفی که توی ذهنم مثل آژیرقرمز بود وحدث میزنم که قراره بشنوم رو باورکنم.
آب دهنمو قورت دادم ومنتظرشنیدن ادامه ی حرف بابا شدم.
_ وبزرگ ترین افتخار هستش که ما همچین کسی رو داریم.
چون اگه روزی هم برسه که پیش ما نباشن. میدونیم همنشین اولیا خدا هستن.
الان تنها چیزی که به قلب ما میتونه تسلی بده؛اینه که علی جان همنشین اولیا خدا هستن.
+با..با..بابا یعنی چی؟! میشه واضح تر بگی؟
_باباجان، علی به آرزوش رسید.
اشک تو چشم هام حلقه زد وباچشم های گرد شده گفتم: بابا اصلااا شوخی قشنگی نیست. یعنی چیی؟! علی این همه آرزو داشت.
علی به من قول داد همیشه کنارمه، هیچ وقت زیر قولش نزده بابا.
من باور نمی کنم.
بابا سرش روانداخت پایین وهمون جوری گفت: از سپاه وبسیج اومدن در خونه ی ما، تاخبر بدن. خودعلی خواسته بود. گفتم اول خودم میگم.
بابا اکبر گفت: حاجی اگر داری شوخی می کنی بگو. اگر علی دم در ایستاده ودست به یکی کردین تا باما شوخی کنید، بگو بیاد.
_نه حاجی ، علی باآسمونیا دست به یکی کرده. ماچی باشیم؟ به جای علی، دوستای علی دم درخونه منتظرن.
مامان ملیحه بلند شد تا بره آشپزخونه که نیمه ی راه، از حال رفت.
فاطمه رفت بالا سرش وهمین جور که اشک میریخت داد میزد.
مامان همین جور که گریه میکرد مهدی رو از آقا پارسا گرفت.
بااینکه توی شک بودم امارفتم برای مامان ملیحه آب قند آوردم و بابازنگ زد تا اورژانس بیاد.
آقاپارسا داشت فاطمه رو آروم میکرد.
بابا اکبر رفت تو حیاط ومنم بی صدا اشک میریختم ونگاه میکردم.
ریحانه اومد سمتم و گفت: مامان بابا علی چیشده؟! آرزوی بابا چی بوده؟
چرا همه گریه میکنن؟ مامان گریه نکن
گذاشتمش رو پام وبقلش کردم.
موهاشو نوازش میکردم. نمیدونستم چجوری به ریحانه بگم.
* آخ علیی، چه کارسختی رو به دوشم گذاشتی. چجوری بگم؟*
مهدی ازگریه وصدای بلند فاطمه وعلی گفتن های پرغم مامان ملیحه به گریه افتاده بود.
اورژانس اومد ومامان ملیحه رو بردن بیمارستان. فاطمه وآقا پارسا هم رفتن.
مامان هم مهدی رو برد بالا توی اتاق وبابا هم ریحانه رو برد بیرون.
نمیخواستم نبود علی رو باورکنم.
عقلم میگفت نیست ولی دلم میگفت نمیتونه نباشه.
اشک هامو کنار زدم. رفتم اتاق خودم ولباس هامو عوض کردم.چادرمو سر کردم. _کجامیری مونا با این حالت؟
+خوبم مامان خوبم
در خونه بستم رو رفتم.
راه میرفتم بی هوا واشک میریختم. اصلا برام اطرافم مهم نبود بقیه چی فکر میکنن.
سوار اتوبوس شدم رفتم حرم، تنها جایی بود که به نظرم میتونست آرومم کنه.
سرمو تکیه دادم به شیشه وچشم دوختم به راه.
آنقدر تو خیالاتم غرق بودم که نفهمیدم کی رسیدم!
پیاده شدم ورفتم سمت حرم گنبدش مثل همیشه دلمو میبرد.
اشک هام تمومی نداشت.
چشم دوختم به کفش هام و قدم برمیداشتم.
بعد بازرسی رو کردم به گنبد و گلدسته وسلام کردم. یعنی فردا یا پسفردا، توی این حرم به علی نماز میت می خونند؟ یعنی میرسه ساعات ولحظاتی که کلی آدم برای علی بیان حرم، اونهم برای تشیع جنازه؟
چند قدمی بیشتر برنداشتم که چشم هام سیاهی رفت یک لحظه و افتادم.
دورم شلوغ شد. دورمو تار میدیدم.
🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸
☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 #آوای_عاشقی 🌷
🌹 #قسمت ۱۳۷🌹
چند قدمی بیشتر برنداشتم که چشم هام سیاهی رفت یک لحظه و افتادم....
دورم شلوغ شد دورمو تار میدیدم ...
صداها برام گنگ بود...
خادم ها دورمو خلوت کردن و روم یکم آب ریختن وبهم شکلات دادن تا فشارم برگرده سرجاش
یک خادم خانمی بلندم کرد ومنو برد نشوند روی صندلی سنگی حرم
وخیلی مهربون گفت دخترم چیشده؟
من تو قسمت بازرسی دیدم گریه میکنی ...
الآنم حالت بدتر از هزار بار گریه کردن هست ...
چیشده عزیزم ؟!
میتونی با من صحبت کنی؟
حرفی نزدم وخیره شده بودم به گنبد ...
دستامو گرفت و با حوصله نشست کنارم تا من یکم آروم بشم...
نگاهمو از گنبد گرفتم وبهش نگاهی کردم
صورت خیلی دلنشین ومهربونی داشت
دوباره چشم هام شروع کرد به باریدن
با بعضی گفتم علی.....
علی کیه؟!
شوهرته؟!
اره شهید شد....
وااای چه سعادت بزرگی نصیب من شده من با همسر یک شهید دارم صحبت میکنم یعنی!!!!
بی هوا بغلش کردم و بلند بلند گریه کردم...
اونم باحوصله دلداریم میداد
دخترم بلند شو برو باآقا صحبت کن. دل شکسته خوب خریدارن.
اونم کی؟ همسر شهید.
تو الان خییلی جایگاهِ والایی داری پیش آقا.
سرمو به نشونه ی تاییدتکون دادم وتشکر کردم ورفتم.
وارد صحن انقلاب شدم.
دلم لرزید؛ واقعا این بار، باهمه ی دفعات قبل فرق داشت.
احساس میکردم آقا میگه دخترم آروم باش.
چشم هام رمقی نداشت.
یاد یک تیکه از آهنگ های امام رضایی افتادم که میگفت:
« بایک سینه پر از سوز وگداز، آب سقا خونه خوردن داره »
برای همین رفتم سمت سقاخونه وآب خوردم.
یکم از آتیش وجودم وخشکی گلویم رو مهار کرد.
رفتم نشستم یک کنار وتکیه دادم به دیوار وغرق گنبد شدم. زیرلب با امام رضا(علیه السلام) حرف زدم.
یک لحظه وقوع کربلا رو، جلوی چشمم تصور کردم.
الان میفهمم.
مونا، تو دردت در برابر حضرت زینب(س) چیزی نیست.
بلند شو خودتو جمع کن دختر. غم روی دلت سنگینی می کنه؟ ببر پیش خریدارش. اجر خودتو کم نکن. خدا واهلبیت(ع) خوب میخرن. از خدا صبر بخواه. برای خداهم تحمل کن.
یعنی چی؟ مگه سعادتش رو نمی خواستی؟
علی الان به آرزوش رسید.
پس حضرت رقیه(س) چی! ایشون که فقط۳سالش بود.
بانوی ۳ساله، خودتون برای ریحانم دعا کنید. بچه ام دق میکنه.
اگر سخته، سیع کن توی این سختی خودت رو به خدا ثابت کنی.
خدا کارگردان دنیاست. اگر میبینی خیلی فشار دنیا وامتحان خدا برات سنگینه، بدون حتما بازیگر خیلی خوبی هستی که خدا، بهت یک نقش خیلی سخت داده.
اشک هامو کنارزدم ورفتم سمت سرویس بهداشتی؛ صورتمو آب زدم وبعد زیارت، باتاکسی روانه خونه شدم.
وقتی رسیدم خونه و مامان که منو دید.باصورتی نگران اومد سمتم وگفت:معلومه تو کجایی؟؟ گوشیت هم که جا گذاشتی. دلم هزار راه رفت مادر.
لبخندی زدم وگفتم: خوبم
مهدی کجاست؟!ریحانه کو؟!
_مهدی خوابوندم؛ ریحانه هم وقتی بابا آوردش خواب بود.
+پس من برم بیمارستان
_نه؛ ملیحه خانومشون رفتن خونه، فقط سرم زدن. چیزی نشده خداروشکر
+آهان، باشه.
رفتم سمت اتاق.
سرپله ها مامان گفت: مونا، لباس عوض کردی بیا کارت دارم.
لباس عوض کردم ورفتم توی پذیرایی پیش مامان. اول شربت، بعد غذا جلوم گذاشت و اجبارم کردبخورم. تا ته چلوگوشت رو به زور مامانم خوردم.
به یاد آخرین نهار باهم بودنمون که چلوگوشت بارکرده بودم. علی اون روز رو سنگ تموم گذاشت. چقدر خندیدیم. همه اش بهم می گفت: این چلوگوشت خوردن داره؛ چون عشقم پخته.
اما برعکس کم خورد. بهش گیر دادم. گفت: می خوام عادت کنم به کم خوردن.
اما به جاش به من میگفت: خوب بخورتا هم من وهم مهدی، حسابی جون بگیریم. حتی اون نهار آخر، خودش به ریحانه غذا داد.
حالا که فکر می کنم، واقعا علی رفتارش عجیب بود.
غذای امشب رو بابغض قورت دادم.
مامان اومد کنارم نشست ودستامو گرفت.
_مونا، چشمات داره داد میزنند که حالت چجوریه.
دخترم گریه کن. بزار سبک بشی. حرف بزن بامن؛ نریز تو خودت. مامان پیشته.
درسته احساسات رو بروز نمیدی، به خاطر ریحانه، بهخاطر ما.
ولی من مادرم، توی چشمات نگاه کنم تاآخرشو میفهمم.
🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸
☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆