امیرالمؤمنین علیه السلام:
فکر کن ، تا دور اندیش شوی و چون همه جوانب کار برایت روشن شد ، آن گاه تصمیم قطعی بگیر 🌿
《میزان الحکمه 》
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•°{@yamahdifatemeh3131}°•
هدایت شده از حنین🌙
...
السلام علیک یا فاطمة الزهرا سلام الله علیها
سالروز شهادت حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها ( به روایت ۴۵ روز )
را به محضــر امـام عصـــــر عجل الله تعالی فرجه الشریف و ارادتمندان به ساحــت مقـــدس آل الله علیهم السلام تسلیت عرض میکنیم.
...
#حسینیه_مبارکه_گودال_قتلگاه
http://Telegram.me/hajgholamhosseinmardani
تـبـلـیـغـات آزاـد شـبـانـه ࢪوزۍ بـازـہ👻♥️
https://eitaa.com/joinchat/610730133C3ee912fc83
مـدیـࢪ📦💕
@Noraaaaaaa
#چـت_مـمـنـو؏🌱‼️
نـورا✨☁️
تـبـلـیـغـات آزاـد شـبـانـه ࢪوزۍ بـازـہ👻♥️ https://eitaa.com/joinchat/610730133C3ee912fc83
هرکی مدیره عضو شه واسه جذب کانالش
#نمــاز🕌
شهيد معتمد، محمدمهدي:
برادران عزيز نمـاز را با تفڪر و آرامش قلبے و روحي و جسمي بخوانيدكه مايہ لطف خداوند تبارك و تعالے خواهد شد.
•°{@yamahdifatemeh3131}°•
نـورا✨☁️
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_65 پارک خلوت و دنجی را انتخاب کرده بودند که نه نزدیک خا
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_66
احدی نبود که آن را ببیند و نخندد مخصوصا آن کاریکاتور مسخره پایین نوشته ها هر بیننده ای را به خنده وا میداشت!
نزدیک قاسم شد و گفت: جمعش کن مسخره عمو ذوالفقار ببینه ناراحت میشه !
قاسم بی خیال میگوید: ببین سید! گیربازار راه ننداز دیگه! فحش که ننوشتم خوش آمد گوییه!هوای حاجیمونم داشتم با همون زبان خارجکی که بهش عادت داره نوشتم یعنی مضمون خارجکیه خط و ریشه فارسیه الاصول ....
داشت برای ابوذر فلسفه میبافت که احمد روی شانه ی ابوذر زد و گفت: اومد اومد
ابوذر هول نگاهش را به پله ها می دوزد و از دور جوان قد بلند و خوش سیما با ریش پرپشت و گوش شکسته ی آشنایی را میبیند...
لبخندی که ریشه در عمق وجودش دارد میهمان لبهایش میشود. امیر حیدر هم با کمی چشم چرخاندن پیدایشان میکند! کمتر کسی است که
پلاکارد(مهندس ولکام تو یور هوس) را نبیند
با خواندنش سرش را پایین انداخت و شروع به خندیدن کرد! لحظه ای با خود اندیشید چطور
اینهمه سال توانسته از این خاک و این آدمها و این آب و هوا دور باشد؟
.
.
.
عمو مصطفی را ندیدم ترجیح دادم دم ظهر بیایم و نرگسها را بگیرم. پاتند کردم و وارد بخش شدم. سلام کرده و نکرده به اتاق مخصوص پرستارها رفتم و لباسهایم را عوض کردم.
برای مینا عروسکی خریده بودم و ذوق داشتم زودتر به دستش برسانم. دکتر تجویز کرده بود دو هفته ای بعد از عمل بستری باشد تا با خیال راحت ترخیصش کنند!
عروسک به دست و خندان به سمت اتاق 210 رفتم. نازنین با چهره گرفته ای به دخترکش خیره شده بود.
با نشاط به او سلام کردم. سرش را به سمتم برگرداند و لبخندی زد که بیشتر شبیه تلخند بود. آرام سر مینا را بوسیدم و گفتم: تو باز غمبرک زدی؟ دیگه چته؟ دخترت هم که سر و مر و گنده خوابیده حالشم خوبه!
با غم گفت: دیشب دوباره حالش بد شد.
نگران پرسیدم: چی شده؟
آهی میکشد و میگوید: آخرای شب بود که دو سه باری بالا آورد و همش میگفت سرم گیج میره.
دروغگو نبودم خوشبین چرا: چیزی نیست عزیزم عوارض عملشه
_دکتر یه سری آزمایش دیگه براش نوشت.آیه اونم یه جوری نگاه میکرد گمون نکنم فقط عوارض بعد از عمل باشه
دست و پایم میلرزید خودم را میزنم به آن راه و میگویم: تو چرا اینقدر بدبینی؟ توکل کن به خدا
هیچی نیست ان شاءالله
مینا چشمهایش را باز میکند و من از جایم بلند میشوم و کنارش میروم: سلام مینا خانم
آرام آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: سلام خاله آیه
_احوال خانم خانما؟ شنیدم دیشب حسابی خودتو برای مامانت لوس کردی؟هوم؟
مظلومانه میگوید: لوس نکردم خاله همش اتاق دورم میچرخه
دلم خون میشود از این درد و دل صادقانه: خوب میشی خاله قربونت بره یه ذره دیگه تحمل کنی خوب میشی
بعد عروسک را رو به رویش میگیرم و با هیجان میگویم: دا را را رام! اینم یه کادوی خوشکل برای یه دختر قوی و شجاع!
خوشحال میشود دست دراز میکند و با ذوق میگوید:مرسی خاله.خیــلی خوشکله
عروسک را میگیرد و آرام آرام آن را از جعبه اش بیرون میکشد.نازنین با لبخند خسته ای نگاهش
میکند مینا چشم از عروسک میگرید و آرام میگوید:مامان
_جانم
_من شکلات میخوام
_صبر کن بزار دکترت بیاد ازش اجازه بگیرم برات میخرم......
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_67
_نه الآن .
نازنین باز خواست مخالفت کند که گفتم: مینا جون میرم برات میخرم اما پیش خودت داشته باش
دکترت اومد ازش اجازه بگیر و بخور باشه؟
با اکراه قبول کرد پیشانی اش را بوسیدم نازنین سرزنش وار گفت: باید همیشه حرف حرف
خودش باشه!
نگاهش کردم و گفتم: عیبی نداره بچه است دیگه!
نگاهی به ساعتم کردم و با حد اکثر سرعت خودم را به بوفه بیمارستان رساندم .با وسواس
پاستیل ها و شکلاتها را از نظر میگذرانم پاستیل دندانی شکل و شکلهای تخم مرغی نظرم را
جلب میکند.
مریم را بین راه میبینم .با دیدن پاستیل ها و شکلات ها در دستم با خنده میگوید: چه خبره آیه
کوچولو؟جشن گرفتی؟
_نه بابا برای مینا گرفتم
_ای جانم به هوش اومده
_آره خدا رو شکر.نگاهی به ساعتش می اندازد و انگار که عجله دارد میگوید: من دیرم
شده...راستی به نرجس جون یه سر بزن بالاخره دکترا رضایت دادن بعد از چند ماه انگار چند روز
دیگه داره مرخص میشه!!
با ذوق میگویم: راست میگی؟ بله
تند خداحافظی میکند و من هم خوشحال از این خبر خوش به بخش برمیگردم...
اما...اما کاش بر نمیگشتم.کاش اصلا آنروز آنجا نبودم.کاش شکلات خریدنم تا ابد طول میکشید
کاش نسرین و چند پرستار دیگر با عجله اتاق 210 نمیدویدند!
در شوک عمیقی فرو رفته بودم .صدای جیغ های بلند نازنین واقعا ترسناک بود.جیغ های بلندی که
حس میکردم الان است که پرده گوشهامو پاره کند!پاستیل ها و شکلات ها از دستم افتاد..پاهایم از رمق افتاده بود.میترسیدم ...میترسیدم به اتاق
210 نزدیک شوم.پرستاری نازنین را در آغوش گرفته بود و نمیگذاشت وارد اتاق شود. آرام
نزدیک اتاق شدم.صدای نازنین را میشنیدم که میگفت: آیه التماست میکنم بهشون بگو ولم کنن
...آیه یه کاری بکن.آیه مینا...
گوشهایم را گرفتم.خدای من این دیگر چه جهنمی بود؟
بالاخره جراتش را پیدا کردم و در اتاق را باز کردم. دکتر والا بود نسرین بود ...مینا بــ.....
مینا کجا بود؟ نمیخواستم باور کنم آن حجم انسانی زیر آن ملافه سفید میناست.نگاهم بین دکتر
والاو آن حجم انسانی رد و بدل میشد.باورم نمیشد ولی این آیین والا بود که سرش را پایین
انداخت و گفت: متاسفم.
همین؟ تمام شد؟ یک ملافه ی سفید و تاسف؟تمامش همین؟داشت از اتاق میرفت بیرون که
گفتم: دکتر...
برگشت و بی حرف نگاهم کرد...بغضم را فرو خوردم و گفتم: شکلات میخواست!
هیچ نمیگوید و تنها خیره ام می ماند.... زانوهام دیگر تحمل وزنم را نداشتند.بی اختیار گوشه ی
دیوار سر میخورم.صدای جیغ های نازنین قطع نشده و من به این فکر میکنم:هنوز شکلات هایش
را نخورده!
تخت مینا را با همان تن بی جان بردند.فکر کنم سمت سرد خانه بود! حالا من روی همان نیمکتی
نشسته بودم که روزی مینا کنارش بازی کرده بود سکوت سرد و خشنی دور و برم حاکم.سکوتی
که مو به تنم سیخ میکرد.
کسی لیوان لیوان داغ نسکافه به را به سمتم گرفت نگاهش کردم.دکتر والا بود.لحظه ای
اندیشیدم یعنی واقعا نمیشد؟
لیوان را از دستش گرفتم کنارم نشست.او هم سکوت کرد.اما بعد از چند دقیقه گفت: برام خیلی
عجیه که اینقدر احساساتی هستی! قبول کن داری زیاده روی میکنی.
هیچ نمیگویم.من دلائل خودم را داشتم.
ادامه میدهد: اگه اینجوری پیش بری زود تر از مردم عادی میمیری!
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_68
آیین والا اینقدر جدی شوخی نکنید! تلخندی میزنم و میگویم: ممنونم بابت نسکافه.
پوزخندی میزند و او هم به درخت بید مجنون رو به رویمان نگاه میکند. بی هوا میگویم:
_اولین بچه ای بود که جلوی چشمم رفت
متعجب میگوید:یعنی اینجا تا حالا هیچ بچه ای نمرده؟
_چرا ولی خیلی اتفاقی من مرگ هیچ کدومشونو ندیدم!
و تو با همشون رفاقت داشتی؟
لبخندم را در می آورد: نه خب مینا یه چیز دیگه بود راستش تو چشمم خیلی شبیه سامره بود
_سامره کیه؟
_خواهر کوچیکترم
لحظه ای نگاهم میکند و میگوید: قبل از اینکه بیام بابا از تو برامون گفته بود.مادرم از اسمت
خوشش می اومد خواهرم هم خیلی دوست داشت ببینتت و من فکر میکردم بابا داره قصه سر هم میکنه راستش خانمِ آیه تو واقعا باید یه تجدید نظر در رابطه با احساساتت داشته باشی خودت اذیت میشی
به کراواتش نگاه کردم و گفتم: من همینم دکتر! بی تفاوت بودن اصلا قشنگ نیست
هیچ نمیگوید نگاهی به ساعتش می اندازد و از جا بر میخیزد چیزی که تمام مدت به نوک زبانم
آمده و قورتش دادم را دوباره مزه مزه میکنم! خب دکتر والا هم مثل همه!
میخواهد برود که میگویم: راستی دکتر...من(تو)نیستم همونطور که شما(من) نیستید بازم ممنونم
بابت نسکافه ... خیره نگاهم میکند و من خیره ی بید مجنون میشوم و نسکافه ام را مینوشم.
میبینم که جا خورده بی هیچ حرفی میرود.حق را به خودم میدهم.
از دیدگاهش خوشم نیامد.او هم یکی بود مثل بقیه! او هم خود خواه بود. من خود خواهی را دوست
داشتم اما به سبک خودم!شیفت شب و این همه گریه کار خودشان را کرده بودند و سر درد شدیدی گرفته بودم. سعی میکردم نگاهم نرود سمت اتاق 210 . شماره مریم را گرفتم و ازش خواستم یکی دو ساعتی را
بیاید بخش اطفال تا سری به نرجس جان بزنم. فکر میکردم اگر با کسی حرف بزنم حالم بهتر
شود. میان این همه اتفاق بد این واقعا خوشایند بود که پیر زن دوست داشتنی بعد از چند ماه
بستری بودن و عمل پی در پی دارد مرخص میشود.سعی میکنم خوشحال تر باشم.
تقه ای به در میزنم : یا الله با اجازه!
سرش را از کتابی که دارد میخواند بر میدارد با لبخند خیره ام میشود.
_سلام آیه خانم
_سلام به روی ماهت
دنبال دخترش میگردم و میگویم: تنهایی نرجس جان؟ پس معصومه کو؟
_نمازش مونده بود رفت بخونه الآن میاد
کنارش میروم و گونه اش را میبوسم و میگویم: چقدر شما شبیه خان جون منید وقتی کتاب
میخونید
عینکش را بر میدارد و میگوید: چه بلایی سر چشمات اومده؟
تلخندی میزنم و سرمش را چک میکنم و میگویم: گریه کردم
از صداقتم به خنده می افتد و میگوید: چرا؟
بغضم را میخورم و میگویم: مینا....
هیچ نمیگویم و تا تهش را همراه با فاتحه ای میخواند!
کنارش مینشینم و میگویم: میبینی نرجس جون؟ هی گفتم علم دروغ میگه علم مال این حرفا نیست که درصد بده انگار بهش بر خورد! خواست ثابت کنه.
او هم تلخ لبخند میزند و دستهایم را میگیرد و میگوید: علم که صاحب نظر نیست !خدا بود که
خواست !
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_69
جرعه ای از چایش را مینوشد و میگوید: چند تا دانشگاه درخواست دادن برای تدریس ولی من
آدم تدریس نیستم .یه پرژه اونور داشتم که نیمه کاره موند میخوام با چند تا از بچه ها همینجا
تمومش کنم.بیشتر تو فکر تاسیس یه شرکت دانش بنیانم. متنها پول!پولش نیست!
_خب وام بگیر!
_ابوذر دلت خوشه ها! کی به چهارتا جوون آس و پاس که ضامن درست حسابی هم ندارن واسه
فعالیت تولیدی وام میده؟ تازه چندر غازی هم که با کلی منت و تدابیر امنیتی میدن بدنه کار رو هم نمیگیره!
_خب پس چیکار میکنی؟
_دنبال یه حامیم.
صدای کربلایی ذوالفقار صحبتشان را قطع میکند: خوب دوتا رفیق چیک تو چیک هم شدیدا
ابوذر میخندد و محمد میگوید:کربلایی به ابوذر بیشتر از شما سخت نگذشته باشه کمتر نگذشته
الیاس کنار ابوذر مینشیند و روی شانه اش میزند و میگوید: بله آقا محمد از سر زدن های مداومش پیداست!
ابوذر با لبخند سرش را به زیر می اندازد و امیرحیدر با خنده میگوید: بیاد به کی سر بزنه؟ به تو؟ نه داداشم بهونه باید می بود که نبود!
جمع به خنده می افتد و حاج رضا علی میگوید: حیدر جان حالا یکی مراعات حالتو کرده هندونه
نمیده زیر بغلت شما هم کوتاه بیا دیگه! اینهمه هندونه زیر بلغت جا نمیشه!
بعد نگاهی به ساعت دیوار خانه می اندازد و یاعلی گویان از جا بلند میشود. کربلایی ذوالفقار جدی میگوید: کجا حاجی؟
_با اجازه زحمت رو کم کنیم
کربلایی ذوالفقار هم بلند میشود میگوید: حاجی این کار چیه؟ شام تا چند دقیقه دیگه آماده میشه!
لبخندی میزند و میگوید: ما نمک پرورده ایم کربلایی راستش بچه ها شب میهمانند و منزل تاکید کردن اگر شد زود برگردم خونه!
الیاس زیر گوش ابوذر میگوید: زن ذلیلی حاجی رو ندیده بودیم که دیدیم!
ابوذر اخم میکند و دم گوشش میگوید: ال شعور اسم این کار احترامه!
الیاس آرام میخندد و ابوذر هم از جا برمیخیزد و میگوید: حاجی اگه عازمید بریم
تعارفهای کربلایی ذوالفقار افاقه نکردند و حاج رضا علی راهی میشود
امیر حیدر کتش را میپوشد و دم گوش کربلایی ذوالفقار میگوید: بابا من با ابوذر میرم بر میگردم.
کربلایی ذوالفقار نگاهی به ساعت میکند و میگوید: زود بیا بابا زشته تو نباشی
چشمی میگوید و به سمت گوشه حیاط که پرده ای کشیده شده و خانمها مشغول پخت شام
هستند میرود و مادرش را صدا میزند:مامان...مامان جان
طاهره خانم چادرش را به کمرش سفت میکند و به سمت پرده میرود: جانم ...
امیرحیدر با لبخند میگوید:جانت بی بلا بی زحمت تو یه ظرف یکم از شام امشب بده
طاهره خانم با کنجکاوی میپرسد: برای چی میخوای؟
_برای حاج رضا علی داره میره شام نمیمونه
طاهره خانم با اخم میگوید: وا چرا؟ نگهشون دار شام الآن آماده میشه
_نه مامان جان نمیتونن شما کاریت نباشه بیزحمت بریز بیار دیرمون شد.
طاهره خانم با وسواس برنج و خورشت را میکشد و میخواهد تحویل بدهد که نظرش عوض میشود نگار برادر زاده اش را صدا میزند و میگوید: نگار جان بیا عمه
نگار نزدیکش میشود: بله عمه
_اینو ببر بده به امیر حیدر
نگار چشمی میگوید و حینی که ظرف را میبرد روسری اش را مرتب میکند و باخود می اندیشد
کاش آینه ای همراهش داشت!
عقیله و پریناز که مثل تمام زنهای آشنا و همسایه به پخت شام امشب کمک میکردند توجهشان
به این صحنه جلب شد و عقیله با لبخند شیطنت باری رو به پریناز گفت: نگفتم؟پریناز نگاهی به نگار می اندازد و میگوید: همونه؟
عقیله سری تکان میدهد و میگوید:خودم با گوشای گناهکار خودم شنیدم مادرش پریروز به
سپیده خانم تو روضه میگفت: امیرحیدر هوا خواه دخترمه!
پریناز نگاهش بین نگار و طاهره خانم در گردش است:این که خیلی از امیرحیدر کوچیک تره ۱۸
سالش شده؟
عقیله میخندد و میگوید: نمیدونم والاولی مثل اینکه این قرار و مدارها از وقتی بچه بودن بین
خانواده ها گذاشته شده!
پریناز به کار خودش مشغول میشود و بی تفاوت میگوید: چه میدونم والا. ان شاءالله که خوشبخت بشن ولی مادر دختره اسمش چی بود؟
_مهری
_آره همون مهری خانم کار درستی نمیکنه همه جا چو انداخته امیرحیدر دخترمو میخواد. اومدیم و نشد.اونوقت آبروی دخترش میره
عقیله هم با سر موافقت میکند و بعد میگوید:البته پز دادن هم داره! امیرحیدر خان جابری!
پریناز به این لحن بامزه عقیله میخندد درحالی که فکرش درگیر این است که کاش آیه امشب
اینجا بود!خودش هم نمیدانست چرا اما دوست داشت اینجا میبود و آیه را به رخ مهری خانم
میکشید.اعتراف میکرد کمی فقط کمی به مهری خانم حسودی کرده! خنده اش گرفته بود اویی که باید حسودی میکرد بی تفاوت شیفت شب ایستاده و سرم بیمار چک میکند بعد خودش اینجا ایستاده به مهری خانم حسودی میکند!
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_70
هشتمین روزی است که مهران بی آنکه خود بداند چرا روبه روی مغازه مانتو فروشی ایستاده و شیوا نامی را تماشا میکند! نزدیک میرود و در کمال ناباوری حتی جرات این را که با او حرفی بزند را ندارد
این دختر با آن مانتوی سنتی و شال و روسری جالب و محجبه و صورتی که تمام آرایشش همان سرمه ی چشمهایش است به طرز عجیبی یک حائل نامرئی بین خود و هر مرد غریبه ای
کشیده!این را مهران که یک مرد بود خوب درک میکرد!خیلی خوب.
او دختر مغرور در زندگی اش زیاد دیده بود اما جنس غرور این دختر....
خوب میدانست فرق دارد! آنقدری تجربه داشت که فرق ادا و واقعیت را بداند. آنقدری میفهمید که تشخیص دهد این غرور از نجابت است که سرچشمه میگیرد!
دلش میخواست برود در مغازه را باز کند روبه روی شیوا بنشیند و از او بپرسد: ایا من عاشقت
شدم؟
پوزخندی زد! آنقدری هرز رفته بود که حالا نمی توانست فرق عشق و هر احساس کذایی دیگر را درک کند! اما این را خوب میدانست دلش نمیخواست شماره بدهد شیوا شماره بگیرد شبها ساعتی با هم حرف بزنند بیرون بروند و هزار جور تفریح سالم و ناسالم دیگر با او داشته باشد. فقط میخواست شیوا باشد آن هم در بطن زندگی اش!
معادله ای روبه رویش بود که فقط یک معلوم داشت و هزار مجهول. معلوم بود که او شیوا را
میخواهد و این مجهول بود که چرا او را میخواهد؟ چرا او را جور دیگری میخواهد و چرا و چرا و چرا؟
شیوا را دید که برقهای مغازه را خاموش کرد و بیرون آمد و مغازه را بست.در یک آن تصمیم گرفت و آنی دیگر آن را عملی کرد. سوار ماشین شد و کنار پای شیوا نگه داشت:
_ببخشید خانم...
شیوا اما عکسالعملی نشان نداد.
مهران دوباره بوق زد و گفت: خانم...
شیوا گویی تازه صدایش را شنیده باشد به سمت صدا بر میگردد و لحظه ای جا میخورد. کنار ماشین می آید: بفرمایید
مهران لبخندی میزند و میگوید: سلام
شیوا جدی تر از قبل پاسخش را میدهد: سلام کاری داشتید؟
مهران دنبال توضیح برای کاری که نداشت میگشت بی هوا گفت: ببخشید ابوذر امروز نیومده؟
شیوا با خودش گفت: گوشی مگه نداره این ابوذر شما؟ جواب داد: خیر نیومدن
مهران حالت حق به جانبی گرفت و گفت: بهم گفته بود میاد که!
شیوا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: اگه کاری ندارید من برم؟
مهران نمیخواست مکالمه شان اینقدر کوتاه باشد . هول گفت: بفرمایید برسونمتون.
شیوا حس میکرد کم کم دارد عصبی میشود اخمی کرد و گفت: ممنونم از لطفتون
مهران اصرار کرد: تعارف نکنید خانمِ...
_مبارکی هستم... ممنونم خداحافظ
و به سرعت از کنار ماشین مهران دور شد. مهران به رفتنش نگاه میکرد و با خود می اندیشید این
دختر درست مثل یک صخره نفوذ ناپذیر است!
**
مثل جوجه اردک ها دنبال خانم صالحی سوپروایزر بخش راه میوفتم و میگویم: آخه چرا خانم صالحی مگه من کاری کردم؟جایی از من کم کاری دیدین؟به جز اتفاق دیروز؟
کلافه میگوید:خانم سعیدی با من بحث نکن عزیزم تصمیمیه که گرفته شده!
من از او کلافه تر و عصبی تر میگویم: خب شما به من بگید چرا؟
خانم صالحی برمیگردد و جدی میگوید: به خاطر اینکه جلسه تشکیل شد سرپرستار بخش این
پیشنهاد رو مطرح کرد و همه موافقت کردیم! از منم کاری بر نمیاد خیلی ناراحتی برو پیش مترون
دلم میخواست جیغ بکشم.
_خو بابا محض رضای خدا به من بگید چرااااا
_برای اینکه قرار باشه همه مثل تو باشن و با مرگ یه بچه دو روز راندمان کاریشون بیاد پایین
بیمارستان میره رو هوا!آیه تو چرا متوجه نیستی؟ دیروز اگه نسرین حواسش نبود تو دارو رو اشتباهی به مریض میدادی! ما مسئول جون آدمایی هستیم که زیر دستمونن.
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
یاصاحب الزمان ادرکنی🤲✨
امروز روز جمعه متعلق است به وجود امام زمان عجل الله،که سرور و اقای همه ما شیعیان می باشد.لذا جا دارد حداقل امروز مقداری به یاد این حضرت باشیم.وحداقل امروز به احترام خاص حضرت گناه نکنیم.
اما اعمال امروز:خواهران عزیز اعمالی که امروز باید انجام بدیم✨🍀
۱_غسل روز جمعه🍀
۲_صدقه✨
۳_زیارت پدر و مادر و اقوام🍀
۴_رفتن سر مزار پدر ومادر و مومنین ✨
۵_ذکر صلوات حداقل ۱۰۰ مرتبه🍀
۶_خواندن ۱۰۰ مرتبه سوره قدر بعد از نماز عصر✨
۷_خواندن دعای سمات غروب جمعه🍀
۸_خواندن دعای ندبه✨
9-خواندن یک زیارت آل یس🍀
نکته بسیار مهم:یکی از ساعات استجابت
✨ دعا،وقتی نصف خورشید در غروب جمعه،وقتی نصف خورشید غروب کرده است.
: امام سجاد ع صبح روزجمعه که میشدایت الکرسی میخواندند تاظهروبعدازنمازعصرسوره قدررازیادمیخواندند ✨✅
برای آگاهی بیشتر به مفاتیح مراجعه کنید
و من الله توفیق☘😊
«🛴🎣»
-
-
رآهظھـورترابسـتہام،
قبـول!-
امـٰاشایـدقراراسـتحـرتـوبـٰاشم..!
-
-
«🛴🎣»↫ #منتظرانہ‴
«🛴🎣»↫ #انتظارفرج ‴
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ
••°{@yamahdifatemeh3131}°•💜