💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_77
آیین متفکر گفت: جالبه. خیلی جالب. تا حالا هیچ کس اینطور هنرمندانه از اسمش برام نگفته بود. پدر و مادر خوش سلقیه ای داشتید!
یادش آمد (آیه) نامی بود که آقا بزرگش برایش انتخاب کرده بود!لبخندی زد.آقا بزرگ واقعا خوش سلیقه بود!
از جایش بلند شد که آیین متعجب گفت: اتفاقی افتاده؟
ساعتش را نشان داد و گفت: نه باید برم سر کارم!
آیین آهانی میگوید و بعد لبخند زنان به میز اشاره میکند: عصرونه خوبی بود! فکر نمیکردم
ترکیبشون چیز خوشمزه ای باشد!
آیه نیز محو لبخند میزند و با خداحافظی کوتاهی از او دور میشود.
در حالی که از آیین دور میشود پوفی میکشد و از خود میپرسد چرا هر چقدر که دکتر والای بزرگ انرژی مثبت دارد پسرش پر از
انرژی منفی است؟
****
شیوا برای سومین روز متوالی است که درست وقتی سرگرم کار است گل رز قرمز رنگی را روی
میز ویترین میبیند و کنارش یک کاغذ کوچک با این مضمون: ((راستی تو در میان اینهمه اگر چقدر بایدی!))
داشت کلافه میشد. مدام از خود میپرسید فرستنده این محصول عاشقانه چه کسی میتواند باشد؟؟
پوفی میکشد و گل رز را کنار دو گل دیگر در گلدان میگذارد. اینطور نمیشد باید فکری میکرد.
مهران اما بیرون مغازه با لبخند به چهره کنجکاو شیوا خیره شده بود. کنجکاو بودن به صورت
جذابش می آمد. با همان لبخند سوار ماشین شد و سمت دانشگاه حرکت کرد. امروز دیگر باید با
ابوذر ماجرا را در میان میگذاشت . خودش هم فهمیده بود به یک یقین شیرین رسیده است!
جلوی دانشگاه پارک میکند و از دور ابوذر و همسرش را میبیند که آرام و با طمئنینه قدم زنان وارد دانشگاه میشوند! لبخندی میزند. واقعا خوشحال بود که ابوذر به کسی که لیاقتش را داشت رسیده بود. همین دیروز بود که به دوستانش شیرینی داده بود و حالا دیگر همه ی دوستان میدانستند آن دو زن و شوهرند. سعی کرد مزاحم خلوتشان نشود و تا دیدن ابوذر سر کلاس صبر کند. زهرا روی نیمکتی نشست و ابوذر هم کنارش. لبخند زنان خیره به زهرا گفت: خسته شدیا؟ ماشین تعمیرگاه بود وگرنه اینجوری زحمتت نمیدادم.
زهرا هم لبخند میزند و میگوید: نه خیلی خوش گذشت. من خیلی سوار اتوبوس نمیشدم.... کیف
داد!
ابوذر هیچ نمیگوید و به روبه رو خیره میشود. اندکی صورتش بابت کلیه درد خفیفی که از دیشب دست از سرش برنداشته بود جمع شد.زهرا نگران پرسید چیزی شده؟
ابوذر بی آنکه جوابش را بدهد تا مجبور نشود دروغ بگوید بی ربط پرسید: تا ساعت چند کلاس داری ؟
زهرا نگران تر پرسید:چیزی شده ابوذر؟
ابوذر لبخند زنان گفت: چی باید بشه بانو؟
_صورتت جمع شد!خودم دیدم بازم درد داری؟
_زن داشتن اینقدر خوبه و من نمیدونستم بانو؟ بله یکم درد گرفت خوب شد!
_ابوذر بریم دکتر؟
ابوذر خندان گفت:چه خبرته زهرا جان؟ این دردا هر چند وقت یه بار میاد و میره!
زهرا فقط نگران نگاهش میکند.ابوذر گفته بود که یکی از کلیه هایش خیلی کم کار است و زهرا از آن روز مدام دلواپسش بود.
_زهرا جان نگفتم که نگران بشی! گفتم که در جریان باشی داری صاحب یه شوهر مریض میشی چشماتو وا کنی!
زهرا چشم غره ای میرود و میگوید: سکوت کن لطفا.!
ابوذر چشم کشیده ای میگوید و از جایش بلند میشود و میگوید: اجازه مرخصی میفرمایید بانو؟
زهرا لبخندی میزند و میگوید: اجازه ما هم دست شماست.
ابوذر خداحافظی میکند و زهرا خیره به قد و بالای ابوذر برایش وانیکاد میخواند!
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_78
دانای کل هم که باشی باز دانای میزان خیلی چیزها نیستی! یکیش همین عشق است!
مهران با دیدن ابوذر میزند روی شانه اش و میگوید: مستر (ز ز) چه عجب ما شما رو دیدیم!
ابوذر میخندد و میگوید: خجالت بکش مرد حسابی برو از خدا بترس
مهران هم هیچ نمیگوید و با خنده کنار ابوذر مینشیند: چه خبر؟
_سلامتی!
_دیگه چه خبر؟
_سلامتی!
_بعد از سلامتی؟
ابوذر با لبخند میگوید: ای بابا چه گیری دادی!؟
مهران با مزه میگوید: واسه اینکه ازم بپرسی تو چه خبر!
ابوذر دست زیر چانه میگذارد و میگوید: تو چه خبر برادر مهران؟
مهران تکیه میدهد به صندلی و خیره به سقف بدون مقدمه میگوید: خب حس میکنم داره یه
اتفاقاتی تو دلم میوفته!
ابوذر کنجکاو میگوید: جالب شد! چی شده برادر!؟
مهران بی رودروایستی گفت:دختره رو میخوام!
ابوذر متعجب و با خنده پرسید: دختره کیه؟ چی میگی؟
_بابا زن میخوام عزیزم زن!
ابوذر کمی بلند تر میخندد و میگوید: شوخی میکنی!
مهران جدی میگوید: من شبیه آدمایی هستم که داره شوخی میکنه؟
_کی بود تا چند ماه پیش میگفت ۲۴ سالگی و زن گرفتن؟
مهران دستی به موهایش میکشد و میگوید: حالا نظرم عوض شده! کمکم میکنی یا نه!
_حتما اگه کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم
مهران هیجان زده به سمتش بر میگردد و میگوید: اتفاقا فقط از دست تو برمیاد!
ابوذر مشکوک نگاهش میکند: میشنوم!
_خب میدونی طرف...شیوا خانمه!
ابوذر چشمهایش گرد میشود: جدی میگی مهران؟
مهران مصمم میگوید: بله جدی میگم ابوذر!
ابوذر متفکر به صندلی تکیه میدهد و میگوید: کارت سخت شد!
_چرا؟
_مهران تو مطمئنی؟
_اه ابوذر داری حوصلمو سر میبری معلومه که مطمئنم! چرا کارم سخت شده؟
_مهران اون دختر پاکیه! ایدهآل ایشون شدن واقعا سخته!من میترسم حست یه حس زودگذر
باشه!
_نیست! نیست! میفهمم فرق داره!میفهمم هوس نیست!
ابوذر لبخند میزند و میگوید:باهاش صحبت میکنم!
مهران لبخند میزند و خواست چیزی بگوید که استاد وارد کلاس شد.
و ابوذر به این فکر کرد حاال شیوا را چطور مجاب کند؟
قدم زنان به در خانه میرسم. چه روز خسته کننده ای بود امروز. کلید در را پیدا میکنم و میخواهم در را باز کنم که زودتر از من باز میشود و چند جعبه کارتونی نزدیک بود روی سرم بیوفتد که کنار میکشم. با تعجب سرم را بالا میگیرم و مرد تقریبا چاق و با ریش های پر پشت و صورت مردانهای را میبینم بی آنکه چیزی بگویم نگاهم بین کارتونها و مرد در گردش است که مرد میگوید:
همشیره شرمنده ببخشید تو رو خدا.....
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_79
با تعجب خواهش میکنمی میگویم مرد شروع به جمع کردن کارتونها میکند. واقعا برایم سوال بود که او کیست و اینجا چه خبر است که صدای آشنایی پاسخم را میدهد:
_حواست کجاست قاسم؟
صدا صدای امیرحیدر بود. از راهرو بیرون آمد و دم در من را که دید سرش را پایین انداخت و
گفت: سلام خانم سعیدی شرمنده ببخشید.
همیشه همینطور بوده ! از وقتی یادم می آید پیش غریبه ها نه ابوذر اسمم را می آورد نه این مرد گوش شکسته!
سلامی میگویم و بعد خیره به کارتونها میگویم: خواهش میکنم اشکالی نداره!اینجا چه خبره؟
لبخندی میزند و میگوید: اسباب زحمت شدیم!داریم اسباب کشی میکنیم!
گنگ میپرسم: اسباب کشی؟
_بله سوئیت پایینو اجاره کردیم!
_آهان خسته نباشید.
و بعد با اجازه ای میگویم و از در کنار میرود تا بروم داخل!چشمهایم گرد میشود از این سرعت
عمل! مامان عمه تو رو خدا ببین چه بساطی برایمان درست کردی!
دیوار ها به قدر پوست پیاز کلفتی دارند و اینها تا خود صبح میخواهند اسباب کشی کنند و سرو
صدا! و من وقتی خسته بودم نیاز به یک سکوت مفرط داشتم تا بخوابم!
پشیمان شدم و از خانه بیرون زدم به مامان عمه خبر دادم شب را میروم خانه بابا او هم بیاید
آنجا!
شماره خانه را گرفتم و بعد از چند لحظه پریناز گوشی را برداشت: سلام آیه خانم چه عجب...
_سلام پری جان خوبی؟ یه لطفی میکنی؟
_جانم؟
_خونه رو از هر سر و صدایی برام خالی میکنی میخوام بیام بخوابم! میخندد و میگوید: چی شده مگه؟
_ماشاءالله این آقای جابری چه سرعت عملی داره! سوئیت پایینو اجاره کردند دارند اسباب کشی میکنن نمیتونم بخوابم!
بلند تر میخندد: ای جانم باشه بیا عزیزم خیالت راحت
_خدا خیرت بده فعلا خداحافط
_خداحافظ عزیزم.
گوشی را قطع میکنم و با پای پیاده سمت خانمان راه می افتم.
صدای بابا محمد بود که داشت صدایم میکرد:
_آیه بابا پاشو ...پاشو نمازت قضا شد!
آرام چشمهایم را باز میکنم و نگاهی به دور و برم می اندازم. بابا محمد را بالای سرم
میبینم. نگاهم میرود به ساعت که پنج صبح را نشان میداد.گیج نگاهی به دور و برم انداختم. یعنی واقعا پنج صبح بود؟ کمیل را دیدم که سر سجاده نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد. با صدای خش داری گفتم: پنج صبحه؟
بابا محمد خندان از اتاق خارج میشود و میگوید: بله تنبل خانم! پاشو نمازتو بخون....
دستی به موهای آشفته ام میکشم و نگاهم میرود سمت تخت کمیل که دیشب اشغالش کرده بودم و لحاف تشکی که برای خودش انداخته بود شرمنده میگویم:
_وای ببخشید داداشی جای تو رو هم گرفتم.
سجده ای میکند و مهر را میبوسد و بعد جانمازش را جمع میکند و بعد بوسه ای به پیشانیم مینشاند و میگوید: دیگه از این حرفا نزنیا آبجی!
لبخند میزنم. کمی سردم شده. از جا بلند میشوم و وضو ام را میگیرم. مامان عمه و پریناز هم
بیدارند و با لبخند سلامشان میدهم. مامان عمه سرش را از کتابچهی دعای عهدش بالا می آورد و میگوید:صبحت بخیر کرگدنِ عمه.....
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_80
پریناز از آشپزخانه صدایش می آید که میگوید: آیه تو حالت خوبه؟ کل دیشبو یه سره خوابیدی
ترسیدم...
لبخند میزنم و جانماز را پهن میکنم و مامان عمه جایم جواب میدهد: این همون فاز کرگدنی
معروفه پریناز جان چیزیش نیست فقط وقتی خیلی خسته است مثل خرس میخوابه!
تکبیر میگویم و نمازم را شروع میکنم. آخه که چقدر دلم برای نماز خواندن با این جانماز و سجاده تنگ شده بود. ارثیه خان جون برای پریناز بود. عطر مریم همیشگی! سیر و سلوکی داشت خان جون با این جانماز و سجاده ! همیشه ی خدا عطر خدا میداد.
پریناز صبحانه را چیده بود. نگاهی به ساعت انداختم که نزدیک شش بود. عادت خانوادمان بود بین الطلوعین را نمیخوابیدند. البته به استثناء من و سامره! از بس که لوس بودیم. ابوذر هم با سر و صدا آمد و سر میز نشست:
به به! آیه خانم. بالآخره بیداری شدی؟
لبخند میزنم و با همان چشم خمار میگویم: سلام داداش صبحت بخیر.
کمیل که می آید همگی به جز سامره سر میز نشسته بودیم. سراغ زهرا را میگیرم و میگوید گرفتار کارهای عقد است. جواب آزمایششان را دیروز خودم گرفته بودم و خدا را شکر مشکلی نبود. شیر و عسل داغم را مینوشم و میگویم: بهش بگو شرمندشم که نمیتونم کمکش کنم میبینی که چقدر کار رو سرم ریخته!
کمیل میگوید: بله مشخصه! از ۱۸ ساعت خوابیدنتون کاملا مشخصه!
چشم غره ای میروم و میگویم: صدای منو در نیار مطرب!!! منم چیزایی دارم برای رو دایره ریختن!
پریناز چای میریزد و میگوید: خب حالا اول صبحی دعوا راه نندازید. ابوذر زود صبحانتو بخور آیه رو برسون.
میگویم: نه بابا چیکارش داری خودم میرم.
ابوذر لقمه ای نون و پنیر و گردو میخورد و بعد از نوشیدن جرعه ای چای الهی شکر گویان بلند
میشود. داد میزنم: نمیخواد ابو ... خودم میرم.
بی توجه سمت اتاق میرود و بابا محمد میگوید: پول داری برای خرید لباس؟
_آره هست بابایی دستت درد نکنه. پریناز با ذوق میگوید: خرید چیه...یه مدلی دیدم تو تنت محشر میشه خودم میخوام برات بدوزم.
_دستت درد نکنه !مگه شما به فکر باشی....
ابوذر روبه ی بیمارستان پارک میکند.
_مرسی داداشی زحمت کشیدی.
_خواهش میکنم... مواظب خودت باش
میخواهم پیاده شوم که میگوید: راستی آیه یه سوال شما دخترا از چه چیزایی خوشتون میاد.؟
مینشینم و با لبخند معنا داری نگاهش میکنم.
_چیه چرا اونجوری نگاه میکنی؟
_میخوای براش کادو بخری؟
_آره...
فکر میکنم و میگویم: یه شاخه گل رز قرمز خیلی قشنگ میشه!
نگاهم میکند و میگوید: اونو که خیلی خریدم براش یه چیز بهتر.
_اووومممم بزار فکر کنم... آهان یه جعبه پر از رژلب و لاک های رنگی رنگی!
متفکر میگوید: یعنی چیز خوبیه؟
_آره بابا منکه خیلی ذوق میکنم اگه یکی برام از اینا بخره.
ماشین را روشن میکند و میگوید: مرسی از راهنماییت.
خداحافظی میکنم و سمت بیمارستان راه میوفتم. عمو مصطفی چند روزی است که به مرخصی رفته و جایش حسابی خالی است.
خب اینبار دیرم نشده بود و با آرامش بیشتری حیاط بیمارستان را طی میکردم. گل کاری های تازه عمو مصطفی حال خاصی به حیاط اینجا داده بود. اواخر تابستان بود و کمی هوا رو به سرما میرفت. نزدیک درب ورودی بخش بودم که دخترک سر به زیر نشسته روی پله های بیمارستان توجهم را جلب کرد.
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
نـورا✨☁️
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_80 پریناز از آشپزخانه صدایش می آید که میگوید: آیه تو حا
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_81
نزدیکش رفتم و دیدم مدام زانویش را ماساژ میدهد و صورتش را از درد جمع میکند. با تعجب نگاهی به شلوار جینی که کمی از زانویش پاره شده بود می اندازم میگویم: کمکی از دستم بر میاد؟
سرش را بالا میگیرد و من میتوانم چهره بچگانه اش را ببینم. موهای پیشانی اش خیلی کوتاه بود و تا بالا ابرو هایش بود اما چون لخت بود به طور نامنظمی روی پیشانی اش ریخته بود. یک لحظه حس کردم چقدر چهره اش برایم آشناست.
نیمچه لبخندی زد و بعد آرام گفت: داشتم با عجله می اومدم که افتادم. یکم درد میکنه زانو هام.
با لهجه حرف میزد یک لهجه خاص...
کنارش مینشینم و کمی زخمش را وارسی می کنم. به نظر میرسد کمی بیش از یک زخم ساده است.
فشاری به زانویش وارد میکنم که جیغ کوتاهی میکشد.
به چشمهای خاکستری اش نگاه میکنم و می پرسم: درد داره؟
صادقانه میگوید:زیاد...
میخورد هم سن و سال کمیل باشد. از جایم بلند میشوم کیفم را جابه جا میکنم و بعد میگویم: ببین فکر کنم ضرب دیده. آروم روی اون یکی پات بلند شو و پای ضرب دیده ات رو بزار روی پای چپمو باهام حرکت کن.
کمکش میکنم و از جایش بلند میشود و با هم سمت بخش راه میوفتیم...
_حالا اینجا چیکار داری؟
آرام و با درد میگوید: اومده بودم بابامو ببینم...
_اوهوم... اسمت چیه؟
_شهرزاد
قدری نیم رخش را از نظر میگذرانم. هنگامه با دیدنمان جلو می آید و میگوید: چی شده؟
به شهرزاد اشاره میکنم و میگویم: دشت اوله! دم همین بخش مصدوم شده.
هنگامه خندان نگاهی به زانوهایش میکند و میگوید: خب میبردیش اورژانس.
_تا اورژانس کلی راه بود. تخت کدوم اتاق خالیه فعال بخوابه اونجا دکتر ببینه چشه تا بعد ...
هنگامه هم کمک میکند تا او را روی یکی از تخت ها بخوابانیم. خیلی درد داشت و این را میشد از
چهره اش فهمید.
وضعیت بیماران را چک کردم و طبق معمول از ریحانه برای پیدا کردن رگها کمک گرفتم! خب این یک ضعف بزرگ برایم به حساب می آمد.
بعد از بررسی حال بیماران سراغ شهرزاد میروم. منتقل نشد به اورژانس و همانجا کارش را انجام
دادند. تشخیص همان ضرب دیدگی بود و حالا آتل سبز رنگی به زانوانش بسته بودند. مستقیم به سقف خیره شده بود و به فکر فرو رفته بود. کنارش میروم و بعد از وارسی آتل پایش میگویم: حالا پدرت نگران نشه نرفتی پیشش... بهش خبر دادی چه اتفاقی برات افتاده؟
نگاهم میکند و اشک چشمهایش را پاک میکند و میگوید: اون نمیدونه من اینجام!
با تعجب میگویم: نمیدونه؟ از بیماران همینجاست؟
لبخند محوی میزند و میگوید: نه از دکتراست.
اوضاع جالب تر شد :کی؟
آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: دکتر والا!
تعجبم بیشتر میشود! این دختر ریز نقش دختر دکتر والا بود؟ باید حدس میزدم با آن لهجه خاص و بامزه. حالا میفهمم چرا آنقدر برایم آشنا بود چهره اش! شبیه دکتر والا بود...خیلی زیاد. دستانش را میفشارم و میگویم: پس تو دختر یکی یه دونه ی دکتر والایی...
کمی جا میخورد و میگوید: تو منو میشناسی؟
قدری پتوی رویش را مرتب میکنم و میگویم: گاهی وقتا ازت میگفتن!
دستم را دراز میکنم سمتش میگویم:اسم من آیه است شهرزاد!
این بار متعجب تر از قبل میگوید:آیه تویی؟
منهم تعجب میکنم:اوهوم اسم من آیه است! منو میشناسی؟
میخندد و میگوید:آره بابا خیلی از تو میگفت! من خیلی دوست داشتم ببینمت!
#نویسنده_نیل2 (کوثر _امیدی)
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_82
_وااای من چقدر طرفدار دارم و نمیدونستم!
باز هم میخندد! چه خوب که دیگر گریه نمی کرد.... نگاهی به ساعتم می اندازم و میگویم: معمولا این ساعت روز برای ویزیت مریضاشون میان!
هول و هیجان زده کمی در جایش جابه جا میشود و میگوید: راست میگی؟ خب من باید چیکار کنم تا منو نبینه؟
خنده ام گرفته بود از این کارهایش...
_چرا باید تو رو نبینه؟
_خب میخوام سورپرایزشون کنم!
سری تکان میدهم و میگویم: وضعیتت به اندازه کافی شگفت آور هست! ببینم تو وقتی اومدی
بهشون خبر ندادی؟
تخس سری بالا می اندازد و میگوید: نه!تازه کلی با مامانم کلنجار رفتم تا راضی شد بزار بیام!
_ایشون نیومدن؟
_نه خوب یه سری کار داشت که باید انجامشون میداد اونم تا چند وقت دیگه میاد تا وقتی بابا
برگشت همه باهم برگردیم!
از دور صدای دکتر والا را میشنوم و با لبخند رو به شهرزاد میگویم:بیا اینم جناب پدرت! همین
دیشب هم از کنفرانس کیش برگشتن! مطمئنن سورپرایز خوبی میشی!
با غم نگاهم میکند و میگوید: یعنی خیلی وضعیتم بده؟
شانه ای بالا می اندازم و چیزی نمیگویم!... دخترک با مزه ای بود شیرین و دلچسب بود حرکاتش!
دکتر والا بی آنکه متوجه ما شود سمت اتاق های بیمارانش حرکت میکند. از اتاق بیرون میروم و
حین خروج به شهرزاد میگویم: اون قیافه کج و کوله رو درست کن! مگه نمیخوای سورپرایزشون
کنی؟
منتظر میمانم تا کارشان تمام شود. طبق معمول پدر و پسر همراه همند! درست مثل شاگرد و
استاد.... دکتر والا با دیدنم لبخندی میزند و با سر سلام میدهد و دکتر آیین هم چیزی شبیه سلام زمزمه میکند. میخواهند بروند که دکتر والا را صدا میزنم:
_دکتر یه لحظه لطفا...
با کنجکاوی نگاهم میکند و با لبخند به در کناریشان اشاره میکنم و میگویم: یه چیز خیلی جالب اونجا هست که دیدنش میتونه خیلی هیجان انگیز باشه!
دکتر آیین ابرویی بالا می اندازد و بعد از کمی مکث در اتاق شهرزاد را باز میکند! یک آن هر دو با دیدن دخترک ریز نقش و آن لبخند مضحک روی لبش مات میمانند!
دکتر آیین نگاهی به زانوهای شهرزاد می اندازد و میگوید: این جا چیکار میکنی؟
هر دو وارد اتاق میشوند و من با لبخند سمت ایستگاه برمیگردم! خب حداقلش این بود که دخترک چشم خاکستری به خواسته اش رسیده بود و به قول خودش پدرش را سورپرایز کرده بود! هنگامه با لبخند میگوید: ماشاءالله چه شیطونه!
سری به علامت تایید تکان میدهم و کنارش مینشینم. خیره به حلقه در دستانش میپرسم: چه خبرا؟
_خبر خاصی نیست سلامتی
دستانش را در دستم میگیرم و میگویم: اوضاع بر وقف مراده؟
لبخند خسته ای میزند و میگوید:خدا رو شکر... خوبه ...حالا تا حدودی با اوضاع کنار اومدیم...
میپرسم: دیگه پیگیر ماجرا نشدید؟
_نه دیگه وقتی نمیشه پیگیر چی بشیم؟
_پرورشگاه...
_محسن نمیزاره حتی حرفشو بزنم!
دستانش را بیشتر میفشارم و میگویم: نگران نباش! هرچه به صلاحه همون میشه.
هیچ نمیگوید و هیچ نمیگویم...خب هنگامه از آنهایی بود که بلد بود زندگی کند! بلد بود به خودش. بیاید بلد بود ....
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_83
طاهره خانم مدام دستور میداد و الیاس را کلافه کرده بود! نذری پزان داشتند و دوباره خانه شلوغ شده بود.
امیرحیدر از صبح روی طرحش کار میکرد و اول صبح عذر خواهی هایش را کرده بود! خب اون نیاز به کمی درک شدن داشت و کاش راهی بود تا مادرش را بفهماند که چه کارهای مهمی روی سرش ریخته.
راحله در حالی که با شیشه شیر به دخترش شیر میداد وارد اتاق امیرحیدر شد.
_داداش دستت درد نکنه راضی به زحمت نیستیما!
امیر حیدر سرش را از کتاب بالا می آورد و با لبخند به خواهرش نگاه میکند و میگوید: بابا چرا هیچکی درک نمیکنه چقدر کار ریخته رو سرم؟
راحله روی صندلی کنار امیرحیدر مینشیند و در حالی که سارا را تکان تکان میدهد غرغر میکند: کارا که تموم شد! لااقل بیا برو نذری ها رو پخش کن!
امیرحیدر لاالهالااللهی میگوید و از جا بلند می شود! اینکه کاری بکند و قائله را ختم به خیر کند منطقی تر از این بود که هر دفعه توضیح بدهد که کار دارد!
یا الله گویان وارد حیاط میشود و دختر های فامیل خودشان را جمع و جور میکنند! تنها نگار است که اندکی احساس راحتی میکند! دستور مهری خانم است!
آرام سلامی میگوید و کاسه های یکبار مصرف را از هم جدا میکند. طاهره خانم با ملاقه هرکاسه را پر از آش میکند و بقیه آنرا تزیین میکنند.
رو به امیرحیدر میگوید: حیدر مامان بیا اینا رو ببر پخش کن!
امیر حیدر چشمی میگوید و یاعلی گویان سینی را بر میدارد و بعد الیاس را صدا میزند. طاهره خانم میپرسد: چیکارش داری؟
_بیاد کمکم ببریم اینا رو پخش کنیم دست تنها که نمیتونم طاهره خانم فرصت بدست آمده را غنیمت شمرده میگوید: دستش بنده.
بعد نگار را صدا میزند:نگار عمه برو کمک امیرحیدر نذری ها رو پخش کنید.
نگار چشمی میگوید و چادرش را سرش میکند. زودتر از امیر حیدر از خانه خارج میشود و مهری خانم با لبخند آن دو را نظاره میکند!
امیرحیدر اما دلش خیلی رضا به این کارهای مادرش نیست! او خوب میداند این کارها بیش از همه به ضرر خود نگار است! این بریدن و دوختن ها و حرف هایی که نباید خیلی راحت زده میشد! حرفهایی که بیشترین ضربه را به خود نگار میزند و رویاهایش! این را هر آدم پیرو منطقی میفهمید که او و نگار چه میزان بایکدیگر تفاوت دارند!
نگار اما واقعا داشت کلافه میشد! او همیشه در رویاهایش خویش را مالک امیرحیدر
می دانست! یعنی القاءهای عمه و مادرش بی تاثیر نبودند و حالا امیرحیدر ورای تصوراتش با او رفتار میکرد.
یعنی این را خیلی خوب میفهمید که او برای امیرحیدر یکی هست مثل بقیه و او این را
نمیخواست!چون امیر حیدر برایش مثل بقیه نبود!
امیرحیدر سینی را بدست گرفته بود و نگار آنها را پخش میکرد. از سکوت بینشان خوشش نمی
آمد.
آخرین خانه خانه ی سعیدی بود. نگار زنگ در را فشرد. صدای نازک آیه از آیفون بلند شد:کیه؟
نگار زودتر از امیرحیدر گفت: بفرمایید نذری...
آیه گوشی را گذاشت و چادر گل گلی پریناز را سرش کرد. در را باز کرد و دخترک زیبای کاسه به
دستی را دید. با لبخند کاسه را گرفت و گفت: قبول باشه
نگار خواهش میکنمی گفت و امیر حیدر که در کادر دید آیه نبود گفت: سلام خانم آیه
آیه از خانه بیرون آمد و امیرحیدر را کنار در دید. متعجب سلامی کرد و با شرمندگی گفت:سلام آقاامیرحیدر... ببخشید ندیدمتون.
امیر حیدر با خوشرویی گفت: خواهش میکنم. ابوذر خونه است؟
_نه متاسفانه در گیر کارهای عقده. زود میره دیر میاد!
#نویسنده_نیل2 (کوثر_امیدی)
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_84
_خب الحمدلله تا باشه از این درگیری ها
_ممنونم
امیرحیدر نگاهی به نگار کرد و گفت: با اجازتون....
آیه چادرش را کیپ میکند و رو به نگار کرده و گفت: بفرمایید تو در خدمت باشیم...
هر دو تشکری کردند و رفتند. آیه در را میبندد و در دلش از اینکه کسی خانه نیست تا شریک آش
نذری اش شود ذوق میکند.
نگار اما یک جوری شده بود. یک جور بدی.
این را درست بعد از مکالمه امیرحیدر و آن دختر چشم میشی چادر گل گلی به سر در دلش حس کرده بود و دنبال دلیلش بود!
شاید دلیلش _خانم آیه_خطاب شدن آیه بود! چرا؟ واقعا چرا باید آن دختر چشم میشی چادر گل گلی به سر باید اینجور خطاب میشد؟ یک جور خاص و توی چشم؟
خانم قبل از آیه بیاید آن هم با(میم) ساکن! چرا مثل باقی دخترا صدایش نکرد! اصلا چرا مثل
خودش صدایش نکرد! چه میشد بگوید آیه خانم؟
چرا باید تمام راه را با او لام تا کام حرفی نزند اما نزدیک به دو دقیقه و بیست ثانیه با دختر چشم میشی چادر گل گلی به سر حرف بزند!
اخم هایش توی هم رفته بود! از خود می پرسید (این فکرا بچگانه است؟) و بعد نتیجه میگرفت نه که بچگانه نیست! ....
***
ابوذر و زهرا خسته از بالا و پایین کردن پاساژ طلا فروشی روی نیمکت نشستند. زهرا چند قلوپ
آب مینوشد و میگوید:من خیلی خسته ام ابوذر!خیـــلی!
ابوذر خندان ساندویچ فلافل را سمتش میگیرد و میگوید: تنبل نشون نمیدادی بانو!
زهرا خسته میخندد و ساندویچ را میگرد و غر غرکنان میگوید: من هات داگ قارچ و پنیر میخواستم! ابوذر گازی به فلافلش میزند و میگوید: این روزا غذای آدمیزادی خوردن شده یه معظل زهراجان!
سوسیس نخور عزیزم! از همه این ساندویچا باز این بهتره لااقل ریشه گیاهی داره! نخریدم چون
به فکر سلامتی شما بودم بانو!
زهرا این بار هیجان زده به ساندویچش نگاه میکند و می اندیشد چه طعم عاشقانه و نابی خواهد داشت این ساندویچ!
ابوذر نگاهی به ساعتش میکند و به زهرا میگوید: زهرا جان جمع و جور کن به حاج صادق قول دادم قبل از شش برسونمت!
زهرا واقعا دلش نمیخواست از کنار ابوذر جم بخورد اما احترام پدرش واجب تر از این حرفا بود.
بعد از رساندن زهرا بود که شماره مهران را گرفت... قرار گذاشت تا یک ساعت دیگر مغازه
باشد. کنار مغازه نگه داشت. شیوا داشت حساب کتاب میکرد.
سلام خانم مبارکی.
شیوا سرش را بلند کرد و با لبخند جوابش را داد:سلام آقای سعیدی
یک تو سری به دلش زد که نزدیک بود اعتراف کند چقدر دلش تنگ مرد روبه رویش بود.
ابوذر کمی این پا و آن پا کرد و بعد به شیوا گفت: خانم مبارکی...
شیوا دوباره نگاهش را به ابوذر دوخت:بله...
_یه لحظه لطفا میشه بیاید اینجا بشینید؟
شیوا کنجکاو نگاهش کرد و از پشت ویترین بیرون آمد و روی صندلی روبه روی ابوذر
نشست:بفرمایید...
ابوذر سرش را به زیر انداخت و گفت: میخواستم در خصوص موضوعی باهاتون صحبت کنم... که خب خیلی توش تجربه ندارم...
شیوا کنجکاو تر پرسید:چیزی شده؟
_بهش تو اصطلاح عامیانه میگن امر خیر!
ضربان قلب شیوا شدت گرفت:میشه واضح تر بگید؟
#نویسنده_نیل2 (کوثر_امیدی)
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_85
ابوذر نفس عمیقی کشید و گفت: من خیلی مقدمه چینی بلد نیستم! خب راستش اینه که یکی از دوستان من چند وقتیه که حس میکنه علاقه ای به شما پیدا کرده و خواسته من واسطه بشم و از شما اجازه بگیرم برای خواستگاری!
شیوا مات مانده بود. باورش نمیشد!این دیگر چه معادله ای بود که خدا برایش طرح کرده بود؟
ابوذر پرسید:نظرتون چیه؟
شیوا قدری به خودش مسلط شد و گفت:آقا ابوذر من ...بهشون بگید جواب من منفیه!
_شیوا خانم شما که هنوز ندیدنشون!خب لااقل بزارید باهاتون صحبت کنه بعد نظرتونو بگید.
_مسئله شخص ایشون نیست! من قصد ازدواج ندارم نه ایشون نه هیچ کس دیگه...دلیلشم
خودتون میدونید....
_من هیچی نمیدونم شیوا خانم
شیوا بغضش را قورت داد و گفت: در جوانمردی شما شکی نیست. ولی گذشته که فراموش
نمیشه! میشه؟
ابوذر جدی گفت:شما دارید در مورد کدوم گذشته حرف میزنید؟من که چیزی یادم نمیاد.
شیوا با بغض تلخندی میزند.او ابوذر بود و جز این هم از او انتظار نمیرفت. خودش را زده بود کوچه عمر چپ تا شیوا را از آب شدن نجات دهد! مردانگی کوران میکرد در وجودش که اینطور هوای خجالت شیوا را داشت!
شیوا با همان صدای لرزان گفت: بیایید و بگذرید آقا ابوذر.
_من کاره ای نیستم که بگذرم یا نگذرم!
من فقط میگم یکم بیشتر فکر کنید....
شیوا با خود اندیشید نه گفتن به آن رفیق ندیده خیلی راحت تر از حرف روی حرف ابوذر آوردن
است... سرش را پایین گرفت و با شرم گفت:پس هر جور شما صلاح میدونید!
ابوذر لبخندی زد و از جایش بلند شد:تصمیم عاقلانه ای بود شیوا خانم! رفیق من نه یکی دیگه! به ازدواج جدی فکر کنید. آینده شما نباید فدای گذشتتون بشه!
شیوا نتوانست حریف اشکهایش شود. قطره ای فرو ریخت و در دل زمزمه کرد: همه مثل تو مرد
نیستن ابوذر!
صدای ابوذر را شنید: الان منتظره باهاتون حرف بزنه اجازه هست؟
شیوا تنها سری به نشانه ی تایید تکان داد و ابوذر خندان از مغازه خارج شد! شیوا حس کرد این روزها چه راحت میتواند حسرت نخورد!چه راحت تر از گذشته میتواند ابوذر را مثل یک برادر ببیند!
مثل جان کندن بود تغییر این حس ولی نشدنی نبود!
در ماشین که باز شد مهران بی مقدمه پرسید:چی شد؟
ابوذر بلند خندید:چه هولی تو!
_میگم چی شد ابوذر؟
ابوذر نفسی کشید و با آرامش گفت:قبول کرد باهات حرف بزنه!
مهران هیجان زده گفت:راست میگی؟خیلی آقایی ابو... خیلی
حتی خود مهران هم فکر نمیکرد روزی متوسل ابوذر شود تا بخواهد با دختری همکلام شود. رز قرمز را از روی داشبورد برداشت و یقه اش را مرتب کرد.ابوذر با اشاره ای به رز قرمز کرد و گفت:مگه داری میری سر قرار با نامزدت!؟
مهران ابرویی بالا انداخت و گفت:ببین تو اصلا به اصول دلبری آگاه نیستی من نمیدونم خانم
صادقی چطور بهت بله داده؟
لبهای ابوذر کج شد و گفت:الان یعنی تو خیلی دلبری؟
مهران بادی به غبغبه انداخت و گفت:من الان درست مثل یه جنتلمن دارم رفتار میکنم!
ابوذر خندید و لاالهالااللهی گفت و بعد ضربه آرمی به شانه مهران زد و گفت:ببین آدم باید ذاتا
جنتلمن باشه!!! مردونگی همچین از وجودش تراوش کنه! وگرنه بااین شاخه گل و چهارتا لفظ
قشنگ و مامانی، بونجولمن جنتلمن نمیشه!
مهران بروبابایی میگوید و پیاده میشود. ابوذر در دل دعا میکند آخر این ماجرا ختم به خیر شود. هر دو آنها برایش مهم و عزیز بودند.....
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)