eitaa logo
نـورا✨☁️
222 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
953 ویدیو
90 فایل
🖇❤به‍ نامِ‌خدایِ‌ناممکن‌ها شرایطمون: @hadyahty برایِ بانوان.☁️ @Gomnam_96:خادم✒️ لفت:¹صلوات گردش‌خـۅن‌در‌رگ‌هاےِ‌زندگـٖے ‌شیرین‌است،اماریختن‌آن‌در‌پاےِ محبـٖۅب‌شیرین‌تر‌است ..🔥!'و‌نگو‌شیرین‌تر، بگو: بسے‌بسیار‌شیـرین‌تࢪ ‌. ♥️:) #سیدمرتضی‌آوینی🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از نـورا✨☁️
ب‌سِم رب الحُسِین:) ": ‹يَا حَبِيبَ الْبَاكِينَ يَا هَادِيَ الْمُضِلِّين!🌼› ‹يَا وَلِيَّ الْمُؤْمِنِينَ يَا أَنِيسَ الذَّاكِرِين!🍃›
•🖤!
نـورا✨☁️
•🖤!
؏ـٰاشـقِ‌اوراچِہ‌اعتنـٰاسـت‌بِہ‌جـنّـت؛ جنّـتِ‌عـشـٰاق،خـٰاكِ‌ڪوۍ‌حـسیـن‌اسـت...!🖐🏾''
قبل از نماز صبح زیارت کردند و نماز خواندند. وقتی خورشید طلوع کرد هلیم خریدند و به خانه ی حاج یوسفی رفتند. اشکال دارد که آیه دلش نخواهد دیگر اینجا بماند؟ اشکال دارد دلش گرفته باشد؟ اشکال دارد نخواهد ببخشد؟ مگر همیشه باید خوب بود؟ همیشه باید بخشنده بود؟ میخواست یکبار خودخواه باشد! میخواست یکبار قهر کند؛ میخواست یکبار امتحان کند! آیه: ارمیا! ارمیا به همسرش نگاه کرد: _جانم؟ آیه: دوست ندارم اینجا باشم، از اینجا بریم! ارمیا: قهری؟ آیه: دلم ازشون گرفته، نمیتونم اینجا بمونم؛ بعد از صبحانه بریم! ارمیا: میخواستم ماه عسل خوبی ببرمت، میخواستم بهتر منو بشناسی و بیشتر به هم نزدیک بشیم، ببین چقدر همه چیز به هم ریخته شد... باشه بانو! صبحانه بخوریم میریم. دوست ندارم جایی باشی که دلت نیست. آیه لبخند پر دردی زد و سری به تشکر تکان داد: _ممنون! ارمیا رو به همسفران کرد: _بعد از صبحانه وسایل رو بردارید بریم یک جایی اتاق بگیریم. همه موافقت کردند. دلیلی نداشت که دلیل بپرسد. همه میدانستند جایی میان قلب آیه درد میکند! صبحانه را که خوردند، مریم که با زهرا و محمدصادقش رفت، ارمیا خطاب به حاجی یوسفی گفت: _بهتون زحمت دادیم سید، با اجازه دیگه رفع زحمت کنیم! حاج یوسفی ابرو در هم کشید: _به خاطر حرفای دیشب منه؟ ارمیا سرش را به زیر انداخت: _اجازه بدید ما بریم دیگه؛ هم زحمت شما رو زیاد کردیم هم... خب... ببخشید حاجی اما من باید مواظب زن و بچه م هم باشم. محترم خانم دست آیه را در دست گرفت: _نرید! اینجوری با دلخوری که میرید خوب نیست، بمونید بذارید از دلتون در بیاریم! آیه: لطفًا اصرار نکنید، بودن ما شما رو بیشتر از همه اذیت میکنه! حاج یوسفی: من سالهاست که این سه تا پسر رو میشناسم. حدودا ده سال پیش بود که توی حرم باهاشون آشنا شدم؛ از راه نرسیده میخوای از ما بگیریشون؟ اگه ارمیا خانواده داشت هم اونا رو...ارمیا میان حرف حاج یوسفی پرید: _حاجی، این حرفا چیه میزنی؟ حاج یوسفی: حقیقته، چرا از شنیدن حقیقت میترسه و فرار میکنه؟ گاهی وقتها بعضیها کاری میکنند که جای بخششی باقی نمیماند، جایی مانده؟ آیه از روی سفره بلند شد و گفت: _سفره تون پر برکت؛ شرمنده بهتون زحمت دادیم. من و دخترم رفع زحمت میکنیم! آیه که این را گفت، محمد و صدرا بلند شدند. محمد: ما هم میایم دیگه! صدرا: با اجازه، رها جان وسایل رو بردار بریم. رها و سایه با مهدی رفتند و آیه دست زینب را که بابا بابا میگفت گرفت و به همراه خود کشید: _بریم مامان، بابا کار داره نمیتونه بیاد. وسایلش را برداشته بود و پشت سر رها و سایه خواست از اتاق خارج شود که ارمیا مقابلش قرار گرفت و راه خروجش را بست: _میخوای تنها بری؟ آیه گردن کشید:
_خیلی وقته تنهام! ارمیا: اهل رفتن نبودی! آیه: اهل رفتنم کردن، باید برم؛ تو هم باید بمونی! یه معادله ی ساده، رفتنی باید بره و موندنی باید بمونه! ارمیا: شما خانواده ی منید آیه! درسته ازم رو میگیری، درسته که هنوز سفت و سخت حجاب داری؛ درسته نگاهت بیشتر اوقات به قاب عکس سیدمهدیه، اما شما خانواده ی منید! آیه: از چی ناراحتی؟ از رو گرفتنم یا از رفتنم؟ ارمیا: از هر دو! آیه: داری مسائل رو با هم قاتی میکنی! ارمیا: شما بدون من هیچ کجا نمیرید! ما اومدیم ماه عسل، اومدیم بهتر هم رو بشناسیم، اومدیم تو منو ببینی و باهام غریبگی نکنی. آیه دست زینب را رها کرد و چادرش را از سرش کشید. تا چادر از سرش افتاد، ارمیا در را بست؛ مرد بود دیگر ، در ناراحتی و اضطراب و هر حس بدی که بود ، حواسش پی ناموسش و مردهای درون خانه هم بود مرد که باشی گرگ میشوی برای حفظ ناموست آیه روسری را از سرش کشید و مقابل ارمیا ایستاد: _مشکل اینه؟ ببین... این دلیل اینه که همیشه روسری سرم میکنم؛ همین رو میخواستی؟ ببین... یه شبه پیر شدم! یه شبه موهام سفید شد... یه شبه دنیام رفت زیر خاک و خاکسترنشین شدم! ارمیا نگاهش به موهای سپید شده ی آیه دوخته شد. جایی در دلش درد گرفت... تک وتوک موهای خرمایی اش هم در آن میان پیدا بود: _چرا اینجوری شد؟ آیه به پهنای صورت اشک میریخت: _فردای روزی که عشقمو خاک کردم اینجوری شد. یه شبه پیر شدن م نشنیدی؟ یه شبه پیر شدم! قلبم سرد شد... من اون شب مردم، من با سیدمهدی مردم حالا چی میخوای ؟ دنبال چی هستی؟ سه سال تمام رفتی و اومدی و رسیدی به اینجا... چرا همون اول نرفتی... چرا نرفتی؟ چنگ زد و روسری اش را از زمین برداشت و دوباره روی سرش کشید. چادرش را سر کرد و دست زینب را کشید و با خود از اتاق برد. دوباره گریه ی زینب از سر گرفته شد. از پشت دستش را به سمت ارمیا کشیده بود و میخواست دست دیگرش را به دست او بسپارد. صدا زد: _بابا! آیه برگشت و مقابل زینب نشست و دستانش را روی شانه های زینب گذاشت و فریاد زد: بابات مرده... تو بابا نداری! اون بابای تو نیست... اون دیگه نمیاد! اون آیه ای که میخواست من نیستم! اون بابای تو نیست! جمله ی آخر را فریاد زد. هق هق آیه هم بلند شده بود. صحنه ی نمایشی شده بود، هیچکس نمیدانست باید چه کار کند. ارمیا به سمتشان قدم برمیداشت که آیه با صدای آرامی گفت: _جلو نیا! ارمیا نگاهش بین زینب و آیه در گردش بود: _اینا چی بود به بچه گفتی؟ زینب دیگر گریه نمیکرد و با چشمهای گرد شده به آیه نگاه میکرد... ناگهان بر زمین افتاد و تنش شروع به لرزش کرد. آیه مات شد... محمد دوید و خود را به زینب رساند. محمد: شوک عصبی؛ داروخونه کجاست؟ حاج یوسفی: سر همین کوچه محمد: یه چیز بدید بذارم لای دندونش الان فکش قفل میشه! ارمیا دوید و دستش را لای دندان زینب گذاشت و او را در آغوش گرفت و دوید... محمد پشت سرش میدوید. به داروخانه که رسیدند شلوغ بود.
محمد داد زد و دارو خواست. مرد دارو نمیداد و محمد هنوز داد میزد و زینب میلرزید. ارمیا فریاد زد: _بچه م از دست رفت محمد! دکتر داروخانه که تازه رسیده بود رو به مردی کرد و گفت: _داروها رو بدید دیگه، بچه داره میمیره! مرد باز مقاومت کرد: _اما بدون نسخه این داروها رو نمیشه داد! محمد داد زد: _تو دارو رو بده من نسخه شو مینویسم میدم بهت؛ خدا... محمد که آمپولها را تزریق میکرد، ارمیا سعی داشت لرزش تن دخترکش را کنترل کند. تن زینب که آرام شد، محمد و ارمیا روی زمین رها شدند. ارمیا صورت بوسید که آیه با کمک رها و سایه وارد شد. مقابل پای زینب روی زمین نشست؛ مردم تماشا میکردند. نگاهش به صورت رنگ پریده ی دخترکش بود: مرد؟! ارمیا از لای دندان غرید: _خدا نکنه؛ نمیبینی نفس میکشه؟ نه... آیه نمیدید! آیه هیچ چیز جز صورت رنگ پریده ی سیدمهدی را نمیدید. آیه جان در بدن نداشت ولی ارمیا ادامه داد: _همین رو میخواستی؟ زینب سه سالشه! اون حرفا چی بود به بچه زدی؟ میخوای منو بسوزونی با این چیکار داری؟ اگه تو رو خواستم، قبل از تو زینب رو خواستم! اگه تو رو دوست داشتم، قبل از تو زینب رو دوست داشتم! فکر کردی چرا با تو ازدواج کردم؟! منی که تا روز عقد درست و حسابی صورتت رو دیده بودم با دیدن موهای سفید شده ت میرم پی کارم؟ فکر کردی سه سال پی هوس بودم؟ ارمیا میخواست ادامه دهد که آیه با سر به زمین افتاد و صدای بلندی آمد. از حال رفت و چشمان بسته اش نگاه ارمیا را به دنبالش کشید. آن همه فشار برای زنی که عشقش را زیر خاک گذاشته بود، کافی نبود؟ کافی نبود که قلبش بایستد؟ ارمیا خود را روی زانو به سمت آیه کشاند: _آیه؛ ببخشید، لوس نشو دیگه! محمد دستی به صورتش کشید و گفت یکی زنگ بزنه اورژانس! به سمت آیه رفت و نبضش را گرفت: _از حال رفته، سرم میخواد. نگاهش را به دکتر داروخانه دوخت و گفت: _یه سرم هم بدید که نسخه رو با هم بنویسم. َ دکتر سری تکان داد و به مرد پشت پیشخان اشاره کرد که بیاورد. مردم هم هنوز هم تماشا میکردند و بعضی با گوشی های موبایل خود فیلم میگرفتند... بعضی پچ پچ میکردند. ارمیا به محمد نگاه کرد: _اگه فقط از حال رفته برای چی آمبولانس خواستی؟ محمد به رنگ پریده ی ارمیا نگاه کرد: _زینب باید بستری بشه، ممنکه دوباره تشنج کنه؛ آیه هم باید چکاب ُ بشه، فشار زیادی بهش وارد شد. دیدی که فکر کرد زینب مرده ،این برای ایه یعنی مرگ خودش؛ باید قلبش رو بررسی کنن! َ رو به سایه گفت: _دفترچه بیمه ی ایه و زینب رو با مهر من بیار که نسخه ی داروهایی که گرفتم رو بنویسم. برای بیمارستانم نیازه، دفترچه هاشون توی کیف ایه ست مهر منم که میدونی ، تو کیفمه ادامه دارد ....
دهم 🍃سایه خواست برود که مرد با سرم آمد. محمد گفت: _تو صبرکن، رها خانم! شما میشه برید؟ رها سرم رو وصل کنه، ببین چرا آمبولانس نیومده؟ کی زنگ زده؟ و به جمعیت نگاه کرد. همه نگاهشان میکردند: _یعنی کسی زنگ نزده؟ نگاهش به تلفنهای همراه دست مردم بود: _یه گوشی به اون بزرگی توی دستاتون هست و به جای کمک به آدما، وامیایستید و فیلم میگیرید؟ خنده داره به خدا! دست در جیبش کرد و تلفن همراهش را درآورد و گفت: _اگه مزاحم فیلم برداریتون نمیشم، یکی آدرس دقیق اینجا رو بگه بهم. دکتر داروخانه از جایی آن پشتها و گفت: _من دارم زنگ میزنم محمد تشکر کرد. ارمیا یک دستش به دستان کوچک دخترکش بود و یک دستش به دستان یخ زده ی آیه ی شکسته اش! "چه بر سرت آمده بانوی من؟ چه بر سرت آمده که اینگونه کم آوردهای؟ خدایا... نگاهمان میکنی؟! حواست هست؟ یک نفر اینجا دارد جان میدهد... یک نفر انگار نفس کم دارد... یک نفر خسته شده و دلش شکسته!" آمبولانس رسید. محمد صحبت کرد، میخواستند آیه را روی برانکار بگذارند که ارمیا گفت: _نه! خودم میذارمش! "آخر ارمیا میدانست که آیه محرم و نامحرم سرش میشود. آخر ارمیا میدانست آیه کسی است که حریم میداند، حرمت دارد این بانو! حریمت را دوست دارم! حرمت حریمت را بر من واجب کرده این خط سیاهی که دورت کشیدهای بانو!" پشت در منتظر بودند دکتر بیاید. ارمیا، جان در تن نداشت. دستش از فشار زیادی که بر آن آورده بود درد میکرد. ارمیا امروز خانواده اش را در بدترین شرایط دیده بود ، تن لرزان زینب تنش را می لرزاند. صورت سفید ِشده و دستان سرِد آیه نفسش را جایی برده بود که خیال آمدن نداشت. دکتر که آمد، نگاه ارمیا لرزید. نگاِه لرزانش را به نگاه دکتر داد تا جواب این سوال نپرسیده را بشنود. دکتر عینکش را روی صورتش جابه جا کرد: _یه سکته خفیف رد کردن؛ امشب اینجا هستن تا وضعیتشون ثابت بشه، افت شدید فشارشون یه کم خطرناکه! اشکال دارد اگر ارمیا هم یخ کند؟ اگر ارمیا هم ضربان قلبش نامنظم شود؟ اشکال دارد لال شود؟ اشکال دارد دنیا را سیاه ببیند؟ اشکال دارد سرش روی تنش سنگینی کند؟ اشکال دارد واژه ها را گم کند؟ اشکال دارد روز و سر بخورد؟ سال و ماه را نداند؟ اشکال دارد قطرهای اشک از چشمانش ُ سر بخورد ؟ تمام ذهنش را جمع کرد و دنبال واژه ها گشت. صدایش شبیه صدایش نبود؛ انگار کسی در گلویش به جای او حرف میزد: _ببینمش؟! دکتر سری به تایید تکان داد: _فقط کوتاه باشه! آیه میان آنهمه دستگاه چشمانش بسته و صورتش کمی رنگ گرفته بود. این لباسها و این دستگاهها به آیه نمیآمد. آیه ای که سر قبر سید مهدی ایستاده بود. کسی که حتی صدای گریه هایش را کسی نشنید. چه بر سرش آمده بود که قلبش تاب نداشت؟ امانت سیدمهدی روی دستانش بال بال زده بود... امانت سیدمهدی! آرام و نزدیک گوش آیه گفت: _اگه تو یه امانت از سیدمهدی داری، من دوتا امانت دارم آیه، با من این کار رو نکن! منو شرمنده نکن! تو باید آیه ی سیدمهدی باشی! من غلط کردم زیادی خواستم، پدری زینب برام بسه! با من این کار رو نکن! جوا حاج علی و سیدمهدی رو چی بدم؟ امانت داری نکردم آیه، آیه شرمنده
شدم؛ چشماتو باز کن آیه، من میرم! مثل تمام روزایی که نخواستی باشم و رفتم! آیه من تو عمرم هیچ چیزی نداشتم، من به نداشتن عادت دارم؛ زینب بهت احتیاج داره! من نباشم تو خوب میشی، آیه میشی، ستون میشی، سقف میشی... من باشم میشکنی آیه! سرش را روی تخت کنار آیه گذاشت و قطره ی دیگری اشک از چشمانش فروریخت. دستی روی شانه اش نشست. سرش را که بلند کرد محمد را دید: _آیه بیشتر از هر وقتی بهت نیاز داره! اینکه میبینی دیگه اون آیه ای نیست که روز اول دیدی، برای اینه که تکیه گاه داره! برای اینه که وقت کرده ضعیف باشه، برای اینه که تازه داره درداش رو بروز میده... بذار داد بزنه، بذار گریه کنه، بذار ضعیف باشه، بذار زخماش سر باز کنن؛ اگه این زخما درمان نشه روزای بدی در انتظارشه! آیه بهت نیازداره... زن برادرم بهت نیاز داره که داد میزنه میگه برو! بهت نیاز داره و میخواد باشی! اینو منی بهت میگم که دوازده ساله میشناسمش؛ اینو رها میگه که دکتره، سایه میگه که دکتره؛ ارمیا شونه خالی نکن. شونه خالی کنی آیه میشکنه! مطمئنش کن که هستی! مطمئنش کن که میمونی... که دوستشون داری! ارمیا: دوستشون دارم، مگه میشه آیه رو دوست نداشت؟ مگه میشه زینب رو دوست نداشت؟ فردای آن روز ارمیا، آیه و زینبش را مرخص کرد و همراه محمد به خانه ی حاج یوسفی رفتند. آیه گفت: _بازم اینجا؟ چرا از اینجا نمیریم؟ ارمیا با تمام محبتی که در دل داشت به همسرش نگاه کرد: _دیروز تا دیروقت همه بیمارستان بودن و از بس نگران شماها بودن که به ذهنشونم نرسید کار دیگه ای هم دارن! آخر شب به زور فرستادمشون که استراحت کنن و تازه یادشون اومد. الان میریم ساک و چمدونا رو برمیداریم و میریم یه مهمانسرا نزدیک حرم اتاق میگیریم! خوبه بانو؟ ِ دخترکش که در خواب بود کشید و گفت: آیه دستی به سر دخترکش که در خواب بود ، کشید _به خاطر دیروز ببخشید! ارمیا لبخند زد... محمد لبخند زد... آیه هنوز نگاهش به دخترکش بود: _نمیدونم چرا داد زدم؛ نمیدونم چرا اونجوری کردم ، یاد حال زینب که میافتم دوست دارم بمیرم! ارمیا ابرو در هم کشید: _اینجوری نگو؛ خدا نکنه! دیروزم تقصیر تو نبود. فشارای زیادی رو تحمل میکردی؛ طبیعیه یه جایی کم بیاری، من هستم... همیشه هستم! داد بزنی هستم... گریه کنی هستم، بغض کنی هستم، بترسی هستم، بخندی هستم... همیشه هستم بانو! لبخند کمرنگی روی لبهای آیه نشست. تو که ناراحت نمیشوی سیدمهدی؟ تو که تنهایی آیه را نمیخواهی؟ تو که لبخند آیه را دوست داری! ارمیا که زینب را غرق در خواب به درون خانه حاج یوسفی برد، آیه و محمد پشت سرش قصد داخل شدن داشتند که صدای داد و فریادی را از کوچه ی کناری شنیدند. نگران به هم نگاهی انداخته و به سمت کوچه دویدند... چند قدم بیشتر نبود اما آیه با دردی که صورتش را جمع کرده بود دست روی قلبش گذاشت. دختری چادری در میان زنانی که او را میزدند ناله میکرد. محمد داد زد: _اینجا چه خبره؟ زنها مکث کرده و نگاهی به محمد و آیه انداختند. یکی از زنان چیزی از ِ دیوار برداشت و بقیه کنار رفتند. یکی از زنان صورت دختر را گرفت
معلمی شغل نیست 🔸🍃 معلمی عشق است🧡🍃 معلم جان روزت مبارڪ 😍
وداع با ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم سفره را جمع نکن آمده ام پشت درم من همان بی سروسامان شده ی خون جگرم با تو مانوس شدم خوب رفیقی هستی چقدر حرف زدم با تو ز شب تا سحرم دست مردم همه پر! دست من اما خالی ست کاسه ام را به کجا غیر همین در ببرم؟ بعد از این دست تو باشد دل و چشمم یارب نکند باز بیوفتد به گناهان نظرم شب آخر نکند قهر کنی میمیرم وای اگر دست نوازش نکشی روی سرم علی آمد برکت داد به این بندگی ام علی آمد اثری داد به اشک بصرم هیچکس مثل علی پشت من زار نماند جزعلی نیست کسی پشت و پناهم سپرم مزد این سی شبه یک کرببلایم ببرید چندوقتی است که من منتظر این سفرم رمضان رفت ولی فکر محرم هستم! میخورد باز به این روضه ی رضوان گذرم.. بیشتر از همه مادر پی اولادش هست لطف زهرا نرسد سود ندارم! ضررم شب جانسوز وداع است بخوانم ز وداع تشنه ای رفته به خیمه وسط اهل حرم خواهری ناله ی ای وای برادر دارد دختری ناله ی ای وای خدایا پدرم! زینب آمد به سخن بی تو چه باید بکنم؟ پیش من باش که دربین هزاران نفرم @zahraaiy