9.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تودهنی هواداران تیم ملی به خبرنگار اینترنشنال
#امام_زمان
#برای_ایران
#لبیک_یا_خامنه_ای
•°{@yamahdifatemeh3131}°•
یابنالحسنـ
مادَرپیالہعَڪسِڪسےرانَدیدِهایم
دیدارِیار،لایِقِاَمثالِمانَبود...
#عشـقجـانم💚✋️
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج✨
⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅•❅•⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅
•@chchchk 🌱🌻
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_76
مثل بچه ها دستم روموقع راه رفتن تکون میدادم که امیرعلی انگشتهاش رو بین انگشتهام قفل کرد تا به کارم ادامه ندم !
-ببخشید دیگه بیرون رفتن ماهم اینجوریه ...
بایدبا پای پیاده بری گردش!
هوای بهاری رو با یک نفس بلند وارد ریه هام کردم...
دلم نمی خواست امروزم با این حرفها خراب بشه.
با ذوق گفتم:
_خیلی هم عالیه!ممنون که اومدیم بیرون حس می کنم داره مغزم از هنگ بودن بیرون میاد
خندیدو دستم رو فشار آرومی داد که گفتم: حالا کجا میریم؟؟!
سنگ ریز زیر پاش رو شوت کرد
- هرجا که دوست داری...تو بگو کجا بریم!؟
کمی فکر کردم و با ذوق از جا پریدم
-بریم پارک کوچه پشتی!...دلم تاب بازی می خواد!
نگاهی به صورت امیرعلی کردم به خاطر چشمهای گردشده اش از ته دل خندیدم...
خنده من به خنده اش انداخت!
-امان از دست تو نمیشه همین و آروم بگی حتما باید چند سانتم بپری باالا؟!
لب پایینم و گزیدم
- خب ببخشید...میریم پارک؟!
با خنده سر تکون داد
- چشم میریم
دستم رو که حصار دست امیرعلی بود باالا آوردم ...دست امیرعلی رو بین دودستم گرفتم و گفتم
_آخ جون میریم تاب بازی...چقدر دلم می خواست!
آروم می خندید
_محیا خانوم تاب بازی نداریم!
اخم مصنوعی کردم
- چرا آخه؟
یک ابروش و بالا داد
_ منظورم به خودم بود همینم مونده با این سنم سوار تاب بشم ...
البته شماهم به شرط خلوت بودن پارک میتونین تاب بازی کنیدها گفته باشم!
لبهام رو جمع کردم و گفتم:باشه!
ولی عجب باشه ای گفتم!
از صدتا نه بدتر بود خدا روشکر به خاطر تاریکی هوا پارک خلوت بودو
من به زور امیرعلی رو سوار تاب کردم و محکم تابش میدادم!
چشمهاش رو به خاطر سرعت تاب روی هم فشار میداد
– محیا بسه ...بسه ...حالم داره بهم میخوره!
دوباره محکم تابش دادم و با خنده گفتم:
_امیرعلی از تاب می ترسی؟؟ وای وای وای!
نفس زنون خندید
- مگه من از این تاب نیام پایین محیا! نوبت تو هم میشه دیگه؟!
با خنده نچی گفتم و اومدم رو به روش
-راه نداره اصلامن پشیمون شدم ! حوصله تاب بازی ندارم!
سرعت تاب داشت کمتر میشدو امیرعلی با خنده ابرو باالا مینداخت
-جدی؟! ...اگه شده به زور میشونمت روی تاب،باید تاب سواری کنی فهمیدی!؟
من یه دل سیر به خطو نشون کشیدنش خندیدم و با خودم فکر کردم اگه واقعا میشد روی پای
امیر علی بشینم و تاب بخورم چه خوب بود!
با کشیده شدن پای امیرعلی روی زمین خاکی,به خودم اومدم ...
تاب از حرکت وایستاده بودو امیرعلی با نگاه شیطونش خیره به من...
سریع به خودم اومدم و با یه جیغ شروع کردم به دویدن و امیرعلی دنبالم !
-غلط کردم امیر علی...ببخشید!!
به صدای بچگونه ام خندید:
- راه نداره
با التماس گفتم:
_ببخش دیگه جون محیا
خنده رو لبش رفت و انگشت اشاره اش به نشونه سکوت نشست روی لبم...نفس عمیقی کشید تا
آروم بشه:
اخم مصنوعی کرد
- دیگه جون خودت و قسم نخور هیچ وقت!
لبهام با خوشی به یک خنده باز شد!
بی هوا گونه اش و بوسیدم
_چشم!
چشمهاش گرد شدو صداش اخطار آمیز
_محیا خانوم!!
نوک بینییم رو آروم کشید
– این کارم نکن وقتی بیرون از خونه ایم!
بدون اینکه به جمله ام فکر کنم گفتم: _آها یعنی اگه تو خونه بودیم اشکال نداره هرچقدر بخوام ببو...
هنوزکلمه آخرو کامل نگفته بودم که صورت آماده خنده امیرعلی من رو متوجه حرفم کرد...
دستم وجلو دهنم گرفتم و هینِ بلندی گفتم...
(خدایِ سوتی هستندایشون😄✋)
صدای خنده امیرعلی هم توی پارک پیچید!
تمام تنم داغ شده بود و خجالت کشیدم!
کنار گوشم شیطون گفت:
_نه خب خوشحالمم می کنی!
کشیده وخجالت زده گفتم:امیرعلیییییی
از من جدا شدو خیره به چشمهام
– بله خانوم؟!
مهربون ادامه داد
-قربون اون خجالت کشیدنت ... یادت باشه از این به بعد حواست و جمع کنی و
فقط این حرفهای خوشمزه ات رو جلوی من بگی!!
با اینکه غرق خوشی شده بودم ولی بیشتر خجالت کشیدم!
#نویسنده:M_Alizadeh
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_77
خنده اش رو خوردو برای ازبین بردن این حال من گفت:
حالابریم که نوبت تاب بازی توعه!
یک قدم رفتم عقب و دستهام رو به حالت تسلیم بالاآوردم
- نه نه... میشه بجاش الاکلنگ سوار
بشیم؟؟!
بلند خندید
_ دیگه چی؟همون تابم به اجبار سوار شدم ...بدوببینم!
قیافه ام و مظلوم کردم که دستم رو کشید
- قیافه ات و اونجوری نکن زشت میشی!
ابروهام باال پرید
– امیرعلی واقعا که!
خندیدو روی صفحه فلزی ضربه زد
- بشین
لبهام رو تو دهنم جمع کردم
- خواهش می کنم!
-بیا بشین کوچولو تابت بدم اهل تلافی نیستم!
ذوق زده دستهام و بهم کوبیدم و نشستم
– قول دادی ها!
خندید- باشه قول دادم!
زنجیرهای تاب و به طرف عقب کشید
– چادرت و جمع کن ...به جایی گیرنکنه
باشه ای گفتم و چادرم و که از تاب آویزون شده بود و جمع کردم ...
با حرکت یک دفعه تاب جیغ
بلندی کشیدم و دستهام روی زنجیرهای درشت تاب محکم شد!
چشمهام رو بستم و همون طور که تاب تکون می خوردو با جلو عقب شدنش قلبم رو از جا می
کند,هوای بهاری رو نفس کشیدم !
هیجان زده گفتم: وای امیرعلی ممنون خیلی کیف داره!
صدای خنده آرومش رو شنیدم
- هروقت خسته شدی بگو تاب و نگه دارم که بریم مثلافردا
امتحان داری ها!
باشه ای گفتم و به آسمون پر ستاره نگاه کردم و از ته دل گفتم: پ
خدایا شکرت ...عاشقتم !مرسی
که همیشه هستی و این قدر مهربونی با اینکه من بنده خوبی نیستم!ممنونم به خاطر امیرعلی
آرزوهام !
-داری با خدا دردودل می کنی؟
باخنده نگاه از آسمون گرفتم
-آره از کجا فهمیدی؟
-از نگاهت که به آسمون بودو سکوتت!
خوشحال گفتم:
امیرعلی تو هم اینجوری با خدا حرف میزنی؟ مثل یک دوست؟
با قدمهای آرومی اومد و تاب کنار من نشست ومن در حال تاب خوردن به صورتش نگاه کرد
_آره خب بهترین دوست آدم همیشه خداست !بهترین پناه ! بهترین همدم !از رگ گردن به آدم
نزدیک تر!
شیطون گفتم: داشتم ازش تشکر می کردم بخاطر اینکه آرزوم و برآورده کرد و تو رو به من
بخشید...فکر کنم از دستم خسته شده بود که هروقت صداش کردم تو رو خواستم!مهربون خندید
- خدا هیچ وقت از بنده هاش خسته نمیشه!
حرکت تاب آروم شده بود
–آره میدونم منظورم آرزوی تکراریم بود که خدا رو خسته کرده !
لحنش جدی شد ولی نگاهش مهربون بود
- خب حاالا آرزو کن یک آرزوی جدید و بهتر !
از تاب پایین پریدم و رفتم نزدیکش...به چشمهاش خیره شدم
- دیگه آرزویی ندارم وقتی که تو
هستی! تو بهترین آرزوی منی که برآورده شده ...مطمئنم کنار تو خوشبخت ترینم پس دیگه
آرزویی نمی مونه!
خیره بود به چشمهام
-یعنی دیگه هیچی از خدا نمی خوای؟
خاک چادرم رو تکوندم
– چرا دعا میکنم مثل دعای فرج...دعای سلامتی...شفای مریضها ...خیلی
دعاهای دیگه ولی خب آرزوهم دارم این که کنار تو برم سفرهای زیارتی و تو برام زیارت نامه
بخونی...تا آخر عمرم کنارت زندگی کنم... خلاصه بازم آرزوهام ختم میشه به تو!
بازوم و گرفت و از تاب بلند شد
–نمیتونم خوشبختت کنم کاش من و آرزو نمی کردی!
باصدای گرفته اش به صورتش نگاه کردم
–امیرعلی این چه حرفیه ...من االانم خوشبختم
نگاهش غم داشت
-نمیتونم یک زندگی ایده آل برات بسازم یا حداقل معمولی ...گردش بردن و
تفریح کردنمونم که داری میبینی ساده است مثل خودم !برات خاطره های خوش نمیسازه که به یاد
موندنی باشه!
پوفی کردم
- باز امشب رسیدیم سر خونه اول؟!
نگاه دزدید از چشمهام و قدمهاش رو آروم برداشت
-حقیقته عزیز من یک حقیقت تلخ!
دویدم دنبالش
-اتفاقا خیلی هم خوبه من عاشق این سادگی ام و این ساده بودن برام پر از خاطره
...دوست دارم ساده باشم کنارتو ...دوست دارم این امیرعلی ساده رو که غرق این دنیا و دنیایی
بودن نیست و برام یک تکیه گاه محکمه!
سکوت کردو منم سکوت کردم ...از پارک بیرون اومدیم ...
با نفس عمیقی گفت: قهری؟
دلخور گفتم: نباشم؟من و آوردی بیرون مغزم باز بشه بتونم امتحانم و بخونم ... بجاش کلی حرصم
دادی...اگه امتحانم و خراب کنم تقصیرتوه... رفتار بدی از من میبینی که هر چند وقت یک بار
میرسی به اینجا؟!
-نه نه اصلا ..فقط؟!
کلافه گفتم: کی قراره این فقط ها و اگرها تموم بشه؟ فقط چی؟
نگاهی رو که به من دوخته بود دزدیدو خیره شد به قدمهاش
- دیشب که رفته بودیم خونه
داییت...!
سکوت کرد ... چون دایی سعید مسافرت بودن دیشب تازه رفته بودیم خونه اشون برای عید
دیدنی و دیدار سالانه ...
-خب؟؟
- خیلی خیلی اتفاقی شنیدم که ...
که...
#نویسنده:M_Alizadeh
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_78
کلافه بودبعد یک مکث کوتاه گفت:
_داییت داشت به مامانت میگفت چرا این قدر زود محیاروعروس کردی موقعیت های بهتری هم میتونست داشته باشه،موقعیت هایی بهتر از من!
از زور عصبانیت احساس خفگی می کردم،یعنی چی این حرفها؟!واقعا گفتنش حالادرست بود؟
عصبی گفتم:_داییم بیخود...
هنوز حرفم و کامل نزده بودم که امیر علی جلو دهنم و گرفت و سرزنشگر گفت:
_محیا!!
از دست داییم عصبانی بودم
از امیر علی دلخور
_حالا این حرفا چه ربطی به من داشت؟!گناه من چی بود که باز گفتی نقطه سر خط!
لبخند محوی روی لبش نقاشی شد
_از دیشب با خودم میگم اگه من به حرف مامان گوش نکرده بودم
الان توشاید خوشبخت بودی الان...شاید به قول داییت عجله...
پریدم وسط حرفش و اخم غلیظی کردم
_امیر علی میفهمی معنی حرفت رو؟! من الانم خوشبختم ...خیلی خوشبخت!!
- خب من،منظورم این بود که...
-گفته بودم دوستت داشتم..دارم ...خواهم داشت...نه؟!
گرفته گفت:_اگه دوستم نداشتیو میومدم خواستگاریت بازم جوابت...
پریدم وسط حرفش
_مطمئن باش مثبت بود!
خندید به لحن محکمم:
_آخه آدمای اطرافمم شک میندازن به جونم که تو خوشبختی کنار من
یانه؟!ببخشید انگار هر چند وقت یه بار محتاج این میشم که مطمئن بشم از دوست داشتنت!!
صورتم و جمع کردم
_آها اونوقت جور دیگه ای نمیشه بهش رسید حتما باید من و زجر بدی باحرفات؟!من اگه قول بدم توبیست و چهار ساعت هر ده دقیقه بگم امیر علی عاشقتم اونم باصدای بلند که همه دنیا بدونن مشکل حل میشه؟ دیگه بهم شک نمی کنی؟دور این حرفها رو خط میکشی؟!
ولکن حرف بقیه رو امیرعلی حرف من برات مهمه یابقیه؟!
آروم ولی از ته دل خندید :
_معلومه که تو...ببخشید!
ابرو بالا انداختم
_نچ این بار جریمه داره!
-شما امر بفرمایید!
خوشحال از خنده اش گفتم:
_اول اینکه کلی مسئله دارم زحمت توضیح دادنش باشماست...
دوم اینکه...
سکوت کردم که باصورت خندونش نگاهم کرد
–اولی که به روی چشم ودومی...؟
سرفه مصلحتی کردم وقیافه ام رو جدی گرفتم
- یه دفعه دیگه هم باید من و ببری پارک و نیم ساعت درست تابم بدی...اینبار که خوب من و به حرف گرفتی و از زیرش فرار کردی!وسوم اینکههه...
خندید:
_هنوز ادامه داره؟
اخم مصنوعی کردم
_بله که داره ...هزار تا شرط میزارم تا یادت باشه دیگه از این حرفها نزنی!
خنده اش بلندتر شد که گفتم:
_سرراه یک بسته پاستیل خرسی برام بخر!مغزم باز میشه بهتردرسمو یاد میگیرم!
ابروهاش بالاپرید
_شوخی می کنی؟
-خیلیم جدی ام!
باخنده لبهاش رو جمع کرد توی دهنش
_چشم ولی مگه بچه ای تو؟!
-چه ربطی داره ؟!دوست دارم خب،از این به بعدم هر وقت باهات قهر کردم یه بسته پاستیل
برام بخری باهات آشتی میکنم!
کلا از گل و کادو بهتره حس خوبی به من میده!
نتونست دیگه خنده اش و نگه داره و بلند بلند خندید!
-قربون این شرطهای کوچیک و دلِ بزرگت بشم!
اخم کردم
_نمیخوادقربون بشی... راست میگی دیگه این حرفا رو نزن!
خنده اش کم شد
- چشم ...حالادیگه اخم نکن دوبسته پاستیل برات میخرم خوبه؟!
ذوق زده دستهام رو بهم کوبیدم
_جدی؟؟آخ جون!
میخوای سه بسته بخر که کلا رفع
دلخوری بشه!
اینبار قهقه زد
_اگه اینجوریه که چشم سه بسته میخرم..
لبخند خوشحالی زدم و نفس بلندی کشیدم
-ولی امیرعلی جدا از حرص خوردن من دیگه این حرفها رو نگو ناشکریه ...خدا قهرش میگیره ها!
چرا فکر می کنی کمی؟!
نفسش رو با یک آه بیرون داد
- من ناشکری نکردم ... هر وقت می خوام گله کنم از خدا, میرم این
موسسه هایی که افراد بی سرپرست و معلول رو نگه میدارن, اونجا از خودم شرمنده میشم و خدا
رو شکر می کنم و عذرخواهی...می دونم افرادی هستن که زندگی ساده تر و بدتر از ماهم دارن....
اونا رو هم میبینم محیا! خدارو هم روزی هزار بار شکر می کنم که زندگی ساده ای دارم و روزی
حلال درمیارم حتی اگر کم باشه!
-پس تو خوشت نمیاد من رو تو این روزی حلال شریک کنی؟
براق شد
_نه عزیز من این چه حرفیه؟!همه زندگیم رو به پات میریزم !
- پس بیا ودیگه از این حرفها نزن ..چون من فکر میکنم برات غریبه ام! از این به بعد از هر چی
دلخورشدی یا من دلخور شدم بیا دوستانه بهم بگیم نه کنار واژه پشیمونی!باشه؟ قول بده!
انگشت کوچیکم رو گرفتم جلوی صورتش
-قبول؟
انگشت کوچیکش رو حلقه کرد دور انگشتم
_باشه قبول !
اینم شد پیمان دوستی ما کنار عهد همیشگی باهم بودن !...
چقدر خوبه که اول حسِ دوستی
باشه،کنارِهمسر بودنت!!
#نویسنده:M_Alizadeh
#
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_79
عطیه هول کرده تو ماشین نشست و جواب سلام من و امیرعلی روداد
روی صندلی جلو به سمت عقب چرخیدم و رو به عطیه گفتم :مداد برداشتی؟پاک کن؟!
عطیه داشت ذکر می گفت و به گفتن یک آره اکتفا کرد
دوباره گفتم:راستی کارت ورود به جلسه ات که یادت نرفته؟!
غرزد
_میزاری دعامو بخونم یانه...بله برداشتم!تو که از مامان ها بدتری! بیچاره بچه هات قراره
از دستت چی بکشن!
امیرعلی ریز ریز خندید...
من اخم کردم و با اعتراض گفتم: عطی!
متوجه نیم نگاه امیرعلی و ابروهای بالاپریده اش شدم که عطیه وسط دعاخوندنش بلند بلند
خندید
- آخر سوتی دادی جلوش ...بهت هشدار داده بودم ...دیگه کارت با کرامُ الکاتبینه!
_عطی یعنی چی اونوقت؟!
به صورت جدی امیرعلی نگاه کردم
_یعنی عطیه دیگه!
ابروهاش و بالاداد
_آها!بهتر نیست اسمش رو کامل بگی؟!
-از دهنم پرید...یعنی هر وقت اذیتم می کنه...
عطیه پرید وسط حرفم:
_بیا داره میندازه گردن من!به من چه اصلا؟!
چرخیدم سمت عطیه بهش چشم غره رفتم که برام شکلک مسخره ای درآورد!
نگاه امیرعلی میگفت خنده اش گرفته – خب حالا باهم دعوا نکنین!
روبه من ادامه داد
_شماهم سعی کن همیشه اسمها رو کامل بگی ...یه اسم نشونه شخصیت یه نفره و حرمت داره پس بهتره کامل گفته بشه!
مثل بچه ها گفتم:
_چشم دیگه تکرار نمیشه!
دستش اومد بالا که لپم و بگیره که وسط راه پشیمون شدو یاد عطیه افتاد!
عطیه هم انگار متوجه شدو سرفه مصلحتی کرد
_راحت باشین اصلا فکرکنین من حضور ندارم!
خندیدم و امیرعلی هم باچرخوندن صورتش به سمت مخالف من خنده اش رو مخفی کرد!
_اصلاببینم محیا تو چرا اینجایی؟! مگه نگفتی شب مهمون دارین!
_چرا خب...ولی من اومدم بدرقه ات کنم و بهت روحیه بدم کنکورت و خوب بدی.
-بگو از کمک کردن فرار کردم! من بهونه ام!
چرخیدم سمتش
_مگه من مثل توام... یه پا کدبانوام برای خودم!
صورتش رو جمع کرد
-آره تو که راست می گی!...منوکه دیگه رنگ نکن دخترتنبل!وقتی امیرعلی خسته و کوفته اومد خونه و خانوم تازه از خواب ناز پاشده باشین و خونه بهم ریخته که هیچ نهارم
نداشته باشی!
اونوقت کدبانو بودنت معلوم میشه! باز عصری با پای چشم کبود نیای در خونه ما گله و گله گذاری!
امیرعلی که به دعوای زرگری ما می خندید گفت:
_من روخانومم دست بلند نمیکنم و مطمئنم که محیاخانومِ خونست و یه پا کدبانو!
خوشحال شدم از طرفداری های امیرعلی حتی وسط شوخی وبلند گفتم:_مرسی
امیرعلی!عاشقتم !
عطیه می خواست چیزی بگه ولی با حرف من دهنش باز مونده بود و بدون حرف!
عطیه بعد کمی تخس گفت
- چه ذوقی هم میکنه برای من ...به پا پس نیفتی فقط!
زبونم و براش در آوردم که لم داد روی صندلی
_خودم میرفتم راحت تر بودم شما دوتا که نه گذاشتین دعاهام و بخونم ...
نه روحیه بهم دادین ...
فقط نشستین اینجا جلو من با کمال پرویی قربون صدقه هم میرین
امیرعلی با اخم از آینه جلو به عقب نگاه کردو اخطار داد
- عطیه!
عطیه هم لبخند دندون نمایی زد
_جونم داداش...خب راست میگم دیگه...یکم به منم روحیه
بدین!
امیرعلی نتونست اخمش رو حفظ کنه و خنده اش گرفت
- دیشب برات نماز خوندم ... توکل کن به خدا...مطمئنم قبول میشی!
نزدیک حوزه امتحانی بودیم که عطیه با دلشوره وسایلش رو چک می کرد...
لبخند آرومی به صورتش پاشیدم
_هول نکن دختر تو که همه کتابهات و جوییدی دیگه...
پس استرس نداشته باش برو
سرجلسه منم برات دعا میکنم و منتظرم خوشحال و موفق بیای بیرون!
ماشین توقف کردو عطیه آماده رفتن شد
_دستت درد نکنه ...ولی مثل این مامانا نشینی پشت در برام دعا بخونی ها! ...برو با شوهر جونت دور دور همونجوری هم من و دعا کن بعدبیاین دنبالم!
فقط خواهشا حرفهای عاشقانه اتون رو هم بزنین که وقتی من اومدم دیگه سرخر نباشم!
بلند خندیدم و باز ابروهای امیرعلی رفته بود توی هم
_برو دختر حواست و بده به امتحانت عوض این حرفا!
پیاده شدو با خنده برامون دست تکون داد و امیرعلی با خوندن دعای زیر لبی که سمتش فوت می
کرد دستش رو به نشونه خداحافظی بالا آورد ...
عطیه هم دوید وسط جمعیتی که می رفتن برای امتحان سرنوشت ساز کنکــــــــــور😭!
#نویسنده_M_alizadeh