🌷 #آوای_عاشقی 🌷
🌹 #قسمت ۱۳۴ 🌹
روزها ازپس هم می گذشت. چندماهی بودکه از جشن عقد فاطمه میگذشت. اون ها هم بعد سفرهای زیارتی، رفتن سر خونه وزندگیشون.
علی دانشگاهش رو به پایان رسوند. پایان نامه اش روهم دفاع کرد وبانمره ی ۱۹/۵قبول شد. تازه خودش کلی تشویقم کرد تاادامه تحصیل بدم. هم چیز خوب و رو منوال بود. زندگی ماهم مثل خیلی از زندگی ها فرازها ونشیب های زیادی داره ودور از ومشکلات مختلف نبوده ونیست. ماهم مثل خیلی از زن وشوهرها، اختلاف نظر وسلیقه داریم. اما سیع می کردیم این اختلاف ها رو باهم و درون خونه حل کنیم، چه باصحبت کردن، چه بامطالعه کردن. اونهم کتاب هایی که حرف های درست ومنطقی بزنه ودر کنارش باگفته های دینی هم مطابقت داشته باشه.
مهم تر ازهمه این بودکه هم دیگه رو دوست داشتیم ودر کنار هم اون حس خوب وتکامل رو حس می کردیم.
برای این که هم خودمون وهم بچه ها ازبعد معنوی دورنمونیم، علی کتاب های خوب ومناسب سن خیلی می خرید. برای ریحانه کتاب های داستانی وشعری از اهلبیت(ع) وکارهای خوب وتربیتی می خرید. برای خودمون هم کتاب های خیلی خوب ومفیدی می خرید. مثل کتابهای:
﴿موعظه ی خوبان_ جلد۱و۲_ نوشته ی سیدعلیرضا ادیانی وحسین ترابی﴾
﴿ذکرهای شگفت عارفان_ جلد ۱و۲_ تحت نظر حجت الاسلام ومسلمین شیخ ابراهیم کاظمی خوانساری﴾
﴿منتهی الآمال_ تاریخ زندگانی چهارده معصوم(ع)_ جلد۱و۲_ نوشته ی مرحوم
حاج شیخ عباس قمی﴾
﴿ صحیفه ی کامله ی سجادیه ﴾
﴿ رساله ی اجوبة الاستفتا ٕات_ نوشته ی آیة اللّه خامنه ای(دام ظله العالی)﴾
﴿ ما منتظریم_ درمورد امام زمان«عج»هستش_ در منظومه فکری آیت اللّه خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی به تالیف حسن ملانی﴾
.
بعد ازکلی تلاش بالا وپایین رفتن، دوباره علی برگشت سوریه.
ساعت رو نگاه کردم، نزدیک به ساعت ۱:۱۵بود. خسته وکوفته ازموسسه توان بخشی برگشتم. الان هاست که سرویس ریحانه میرسه. قبل رفتن، کلی سفارش کردبراش کیک زعفرونی درست کنم. سوئیچ ماشین رو ازجاکلیدی آویز کردم.
مهدی رو گذاشتم توی رورواَک و رفتم آشپزخونه ودر حال کیک پختن از تو آشپزخونه، بامهدی هم صحبت میکردم وبراش ادا در میاوردم ومیخندید. دلم براش قنج میرفت.
خیلی باهاش حرف میزدم تابتونه زودترصحبت کنه.
ریحانه هم که میومد همش می گفت: بگو مامان- بگو بابا
صدای زنگ اومد. بچه ام حلال زاده است. آیفون رو زدم. در ورودی هم باز کردم. تا ریحانه رسید مهدی بادیدنش ذوق کرد ورفت سمت در، ریحانه هم کیفشُ پرت کرد وسمت مهدی دوید.
اینقدر که از دیدن هم ذوق می کردن انگار چند ساله هم دیگه رو ندیدن.
منم تاموقع کیک ریختم تو قالب و توی فر گذاشتم.
+ریحانه خانوم، برو لباساتو عوض کن. دستت هاتو بشور. بعدبیا این آبمیوه رو بخور که جون بگیری.
چشمی گفت ورفت.
داشتم میرفتم مهدی رو بردارم که صدای زنگ گوشیم مانع شد.
رفتم تو اتاق. مامان بود.
+الو،سلام عشقم. خوبی؟
_سلام دختر لوس خودم
+خوبی عزیزم؟
_ممنون؛ بچه ها چطورن؟خوبن؟
+دست بوسن
_مونا میگم زنگ بزن به خانواده علی آقا وبگو امشب خونه ی ما، همه اشون دعوتن؛ باید یک موضوع مهمی رو مطرح کنیم.
عصری بابات میاد دنبالت.
+مامان چیزی شده؟!
_نه عزیزم،حالا بیامیفهمی.
خداخافظی کردیم. بااین حرفش دلشوره عجیبی گرفتم
±ماماااان
ترس افتاد به جونم؛ بدو بدو رفتم تو پذیرایی وبا ترس گفتم:چیشده ریحانه؟±مهدی میگه بابا.
+اوف،ترسیدم.
نفس عمیقی کشیدم و رفتم از رورواَک برداشتمش ونشستم. گذاشتمش روی پام و ریحانه ام نشست کنارم.
چند بار باریحانه تکرار کردیم که بگه بابا وبالاخره دوباره گفت.
=بـَ بـَ
وااای که چقدر ذوق کردم. دلم قنچ رفت براش، میخواستم درسته قورتش بدم.
بعدکلی بازی کردن همراه باریحانه و ازمهدی فیلم گرفتن، برای علی دوتا فیلم فرستادم تا خوشحال بشه. چشمم به بالای گوشیم موند.
« آخرین بازدید یه هفته پیش » اما آخرین پیامش برای پنج روز پیش بود. ذهنم به هم ریخت.
مهدی رو خوابوندم. تاموقع کیک آماده شده بودو باچای آوردم و خوردیم.
ازمدرسه ازش پرسیدم وریحانه با کلی ذوق تعریف میکرد.
بعدخوردن چای وکیک، موهای ریحانه بافتم وریحانه هم موهای منو بافت وکلی باهم گفتیم خندیدیم.
همیشه دوست داشتم درکنار مادر بودن، منو بیشتر رفیق خودش ببینه.
باهام راحت باشه. برای همین همیشه کارهایی میکردم که دوست داشته باشه.
بعدخوردن نهار، باکمک هم درساش رو خوند. چندتا از کارهای موسسه رو انجام دادم.
بعدتماس بابا، مهدی برداشتم و ریحانه هم پشت سرم اومد. با بابا خونشون رفتیم.
_
کتاب هایی که در این قسمت نام برده شده، واقعی وموجود است.
از این پارت به بعد، گل های دوم هم تغییر می کند.
🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸
☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌷 #آوای_عاشقی 🌷
🌹 #قسمت ۱۳۵🌹
بعدتماس بابا، مهدی رو برداشتم و ریحانه هم پشت سرم اومد. با بابا خونشون رفتیم. تارسیدیم رفت پیش مامان ، منم مهدی رو بردم توی اتاق خودم.
بچه ام انقدر خسته بود که بیدار نشد.
لباس عوض کردم وکمک مامان رفتم.
+به به مادربزرگ ونوه حسابی خلوت کردین. مارو راه نمیدین؟!
_تو هم بیا دخترحسود من
یک پر کاهو از توی آبکشی که مامان شسته بود، برداشتم.
+مامان جان، من دختر شر وشیطون شماهستم نه حسود
مامان خندید وگفت: باشه
+راستی، مامان امشب چه خبره؟
_نمیدونم مادر! بابا گفت توی جمع میگه.
+آهان
باریحانه ومامان کارهارو کردیم. تا اون موقع مهدی هم بیدار شد.
رفتم لباساشو عوض کردم. کنار مهدی دراز می کشم.
دوباره گوشیم رو روشن کردم. علی هنوز آخرین پیام هایی که فرستادم رونگاه نکرده. حتی یکی از پیام رسان هاش رو چک نکرده!
بهم میریزم. نفسم رو محکم فوت می کنم.
* +علی، چرا انقدر دلم برات شور میزنه؟
_یعنی نمیدونی که زنت اینجا، ممکنه از دلشوره دق کنه؟
+حتما سرش شلوغه ونمیتونه بهم زنگ بزنه. شاید هم اون جایی که هستش مخابراتش خرابه. شاید گوشیش خرابه.
_یعنی این همه وقت؟ حتی توی این مدت جاش رو عوض نکرده؟ اونجا یک دونه تلفن یاگوشی نیست که بهم زنگ بزنه؟
+احتمالا رفته شناسایی، تا بیاد وکار هاش رو بکنه،
طول می کشه.
_نکنه اسیر شده وبهم نمیگن؟! وای نه.
اصلا اگربراش کاری پیش اومده، نمیتونه بسپاره تا خانم های همرزم هاش یادوستاش، ازش بهم خبر بدن؟
+مونا، علی رفته سوریه، نرفته تفریح. رفته تابرای حریمش وناموسش و کشورش، برای امنیت تو وبچه هات وهمه وکشورهای اسلامی بجنگه، تادفاع کنه. مطمئمن باش اگر دوستت نداشت، این کار رو نمی کرد. اگر برای علی مهم نبودی، رضایت تو رو نمی گرفت ومیرفت. اگه دوست نداشت وبراش ارزش نداشتی ومهم نبودی، هرموقع میرفت سوریه بهت زنگ نمیزد. اگر تو وریحانه براش مهم نبودین، اگر مهدی براش مهم نبود، هربار بادستی پر از سوغاتی برنمی گشت. یادت رفته که یک بار دیگه هم این جوری شد؟ شاید یکهویی عملیات شده والان درگیر سر وسامون دادن اونجان.
_اگر عملیات شده باشه ومجروح شده باشه چی؟
+مونا یادت رفته که همه چی رو سپردی به خود خانوم؟ اگر خدا درد بده، درمون هم میده، بی خیال نمیشه. یک جوری ویک جایی برات درمان میفرسته که باورت نمیشه. ببین که کی گفتم؟
پس چرا انقدر دلم بیتابه؟ خدایا به دادم برس. الٰهی، من لی غَیرُک. خدایا به غیر از تو، هیچ کسی رو ندارم. راضیم به رضات. فقط الان دلم رو آروم کن که خیییلی بیتابی می کنه. تنها کاری که میدونم درسته همینه. همه چیز رو به خودت سپردم*
فکرهام وتمام سوال هایی که توی ذهنم از بی خبری، بی جواب مونده کنار میزنم. از روی تخت بلند میشم واشک هام رو که صورتم رو پرکرده، پاک می کنم. بامهدی واسباب بازی هاش رفتم توی پذیرایی، تا اون موقع بابا اکبرو مامان ملیحه و فاطمه وشوهرش هم رسیدن.
چندساعت گذشت. چادر روی سرم مرتب می کنم وساعت رو نگاه می کنم. بابا از وقتی مارو رسوند، رفت وتا الان که ۹شب شده، برنگشته.
رفتم پیش مامان وسراغ بابا رو گرفتم.
گفت: تاچند دقیقه ی دیگه میاد.
🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸
☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
دکتربهاوگفت :
بهاندازهیکدموبازدمبامُردنفاصلهداشتی !
مصطفیجوابدادهبود :
شمابهاندازهٔیهدموبازدممیبینید ؛
اونیکهبایدشهادترومیداد ،
یهکوهگناهدیده !
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌱.
•°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
چـشمِمنخیرهبہعکسِحرمتبنـدشده
بـٰاچہحالۍبـنویسمکہدلمتـنگشدھ:))
•°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
-
#شـاید_ٺلنگر ❗️
گفت:باز هم شهید آوردن؟
یک مشت استخوان
شب خواب دید در یک باتلاقه!
دستی او را گرفت...✨
گفت:کی هستی؟
گفت:من همان یک مشت استخوانم..!!
#شهدا_دستگیرند💔:)
.
-
-
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
•°{@yamahdifatemeh3131}°•
#حدیث
|•°🦋🔗°•|----
- ڪـسی ڪہ نمیتواند گنــاهی از گنـاهان
گذشتـهاش را جبران نماید، زیـاد
صلوات بفـرستـد؛ زیـرا ڪه صلوات،
گناهـان را نابـود میڪند
عيون،ج۱،ص۲۹۴📚
امام رضا'علیهالسلام'🎙
•°{@yamahdifatemeh3131}°•
🌷استاد فاطمـــــۍ نــــيا:
▫️در قــــرآن ڪريـم ميخوانيـــــم:
«وَلا تَحاضّونَ عَلى طَعامِ المِسكينِ»
[و يڪديگــر را به #غـــــذا دادن به
مستـــــمندان تشــــــويق نميڪنيد]
رسیدگی به مساکین و یتیمان بسیار
مهم است و #بۍاهمیتی به آن جرم
بزرگی است به اين دارالايتام ها سر
بزنيد هر چقدر ڪه در توانتان هست
به مساڪـين ڪمڪ کنید و لو اينكه
مقدار آن ڪم و جزئی باشد مهم اين
است ڪه ما به اين امور بی توجه و
بی اهميت نباشيـــــم.
@yamahdifatemeh3131
⚠️ #
یڪی بهـــم گفت دوست داری بــری
#بهشت گفتم نه اونجا جای مادرمه!
گفت نمیخــوای ڪنار مادرت باشی؟
👌گفتم این# دنیاشــو ازش گرفتم
نمیخـــوام تو بهشت هم شب و روز
حواســش به مــن باشـــه.
💯 #قـــدر_بدانــــــــــیم
@yamahdifatemeh3131
آیتالله بهجت (ره)✨:
از گذشتگان عبرت بگیریم ڪه ما هم مثل آنها به مرگ نزدیڪیم ...
و چهار روز باقیمانده عمر را گمان نڪنیم ڪه چهارصدهزار سال خواهد بود.
درمحضربهجت،ج۲،ص۳۹۵📘
@yamahdifatemeh3131