رامین از جایش بلند شد: این تنها شرط منه. بهش فکر کنید.
آیه گفت: چرا؟
رامین نگاهش نکرد: چون زیادی خوشبخت بوده. همتون زیاد خوشبخت
بودید. حتی مادرش با پدر تو!
رامین که رفت صدرا غرید: مردک عوضی.
رها شوکه بود. مگر میشود برادر باشی و خوشبختی خواهرت خار
چشمانت؟ مگر میشود برادر باشی و آرزویت سیه روزی خواهرت باشد؟
مهدی با تعجب گفت:
_خونبس رو پس بدیم؟ این یعنی چی؟
احسان گفت:
_صبر کن، میفهمی
همان زمان دوباره صدای زنگ بلند شد. محسن گفت:
_دایی دوباره برگشت؟!
صدرا سرش داد زد:
_دیگه نشنوم به اون مردک بگی دایی!
محسن بغض کرد و سر به زیر گفت:
_چشم!
احسان که برای باز کردن در رفته بود، گفت:
_یه آقایی میگه با آیه خانوم کار داره! باز کنم؟
رها رو به آیه گفت:
_مگه کسی خبر داره اینجایی؟
آیه ابرو در هم کشید:
_نه.
صدرا گفت:
_برم ببینم کیه. امشب اینجا خبره؟!
بعد صدای داد و فریاد بلند شد. صدای محمدصادق که به گوش زینب
سادات رسید به سمت اتاق دوید و در را بست.
محسن با اخم گفت:
_محمدصادق اینجا چیکار میکنه؟
احسان فکر کرد "پس پیدایش شد".
صدای محمدصادق واضحتر شد و نشان از نزدیک شدنش به خانه
داشت:
_باید با زینب حرف بزنم. به چه حقی این مزخرفات رو گفته؟!
بعد شروع به صدا زدن کرد:
_زینب! زینب کجایی؟
در را به شدت باز کرد و وارد پذیرایی شد. نگاهش که به جمعیت افتاد
پوزخندی زد:
_آوردینش وسط یه مشت غریبه ی نامحرم قایمش کردید و ادعای
اسلامتون گوش فلک رو کر کرده؟
آیه همان آیه بود... همانکه اشک چشمانش را هیچ نامحرمی ندید،
همانکه صدای خنده هایش را هیچکس نشنید، همانکه اسطوره شد برای
ارمیا، همانکه مشق شب شد کردارش برای رها! همانکه الگوی زینب
سادات بود...
آیه خودش مرد بودن برای شاخه های زندگیاش را بلد بود. نگاه کن
احسان! ببین آیه و آیه ها، مادر بودن را خوب بلدند، پای اعتقاد و ایمان
ایستادن را خوب بلدند! هوچیگری را شاید مشق نکرده باشند، اما
َ
جنگیدن برای عشق و ایمان را از بر کرده اند...
آیه به محمدصادق اشاره کرد وارد شود: سلام. خوش اومدی، بیا بشین
صحبت کنیم.
_چه سلامی؟ چه صحبتی؟ زینب رو بردید قایم کردید و نامزدی رو بههم
زدید! اصلا زندگی زینب به شوهر شما چه ربطی داره؟ دایه مهربونتر از
مادر شده و منو تهدید میکنه! زینب کجاست؟
آیه هنوز هم آرام بود؛ گاهی آرامش طرف مقابلت در دعواها، کاری میکند
که هیچ داد و غوغایی نمیکند.
_هر وقت تمدن یاد گرفتی، زینب سادات میاد.
محمدصادق روی مبل نشست و گفت: خب. بگو بیاد خانوِم متمدن!
آیه صدا زد: زینب جان... بیا مادر!
زینب با شک و دو دلی بیرون آمد و کنار آیه نشست. داشتن اینهمه
تماشاگر هم دلخوشی داشت و هم ترس.
محمدصادق از بین دندانهای کلید کردهاش گفت:
_حالا نامزدی رو بههم میزنی و فرار میکنی قایم میشی؟ تو آدمی؟
لیاقت خوب زندگی کردن رو نداری نه؟
مهدی خواست حرفی بزند که صدرا ساکتش کرد.
آیه گفت:
_شما از این به بعد با من صحبت کن؛ زینب هیچ صحبتی نداره.
_مگه میخوام با شما ازدواج کنم؟ زینب به من بله داد و باید پاش
وایسته.
_اونجا هم اشتباه از من بود که بله داد. حرف داری، با من؛ دعوا داری، با
من؛ فحش داری، با من!
_پس بگو به چه حقی نامزدی رو به هم زدید؟
_به همون حقی که بله دادیم... به همون حقی که تو به خودت جرئت
میدی به خانواده ی دخترم توهین کنی. یادت نره، ارمیا پدرشه، هر حقی
داره... تاکید میکنم هر حقی! تو به خاطر همین یه کار هم لیاقت این
وصلت رو نداری... با اینکه حرفای زیادی بزرگتر از دهنت زدی!
_شنیدن حقیقت انقدر براتون سخته؟
_کدوم حقیقت؟
_ارمیا هیچ حقی نداره!
_انقدر بیادبی که نمیدونی بزرگتر از خودت رو چطور صدا کنی! ارمیا
پدرشه، چه بخوای چه نخوای! من ازدواج مجدد داشتم؟ به تو ربطی
نداره! ایلیا برادر ناتنی زینب به حساب میاد؟ بازم به تو ربط نداره! مهدی
برادرشه یا نه؟ به تو ربطی نداره! اینجا نامحرم هست؟ به تو ربط نداره!
نامزدی رو به هم زدیم؟ بازم به تو ربطی نداره! میدونی چرا؟ چون تو
هیچی نیستی! تو نشون دادی لیاقت احترامی که بهت گذاشتیم رو
نداشتی. نشون دادی بیلیاقت بودن شاخ و دم لازم نداره. تو هنوز هیچ
نسبتی نداشته، سرک تو کارها و زندگیش کشیدی! با حرفات عذابش
دادی. اونقدر احمق نیستم که دخترمو به دست تو بسپارم.
_اونموقع که شوهر میکردید به فکر این نبودید که مردم دربارهش چه
فکری میکنن؟ اونموقع فکر نکردید که خواستگار برای همچین دختری
نمیاد؟
آیه ابرویی بالا انداخت:
_خواستگار نمیاد؟ اونوقت چرا؟
محمدصادق حق به جانب شد:
_چون از مادرش وفاداری رو یاد گرفته. چند وقت بعد از مرگش ازدواج
کردید؟!
_مرگ نه و شهادت!
محمدصادق به تمسخر گفت:
_فرق اینا رو میدونید؟
_چیزهایی که تو شنیدی رو من دیدم. من به وصیت شهید عمل کردم؛
حرفی داری؟
_ازدواج شما به من ربطی نداره!
آیه پیروزمندانه لبخند زد:
ادامه دارد ...
#از_روزی_که_رفتی
فصل سوم
#قسمت یازدهم
🍃_کدوم حقیقت؟
_ارمیا هیچ حقی نداره!
_انقدر بی ادبی که نمیدونی بزرگتر از خودت رو چطور صدا کنی! ارمیا
پدرشه، چه بخوای چه نخوای! من ازدواج مجدد داشتم؟ به تو ربطی
نداره! ایلیا برادر ناتنی زینب به حساب میاد؟ بازم به تو ربط نداره! مهدی
برادرشه یا نه؟ به تو ربطی نداره! اینجا نامحرم هست؟ به تو ربط نداره!
نامزدی رو به هم زدیم؟ بازم به تو ربطی نداره! میدونی چرا؟ چون تو
هیچی نیستی! تو نشون دادی لیاقت احترامی که بهت گذاشتیم رو
نداشتی. نشون دادی بی لیاقت بودن شاخ و دم لازم نداره. تو هنوز هیچ
نسبتی نداشته، سرک تو کارها و زندگیش کشیدی! با حرفات عذابش
دادی. اونقدر احمق نیستم که دخترمو به دست تو بسپارم.
_اونموقع که شوهر میکردید به فکر این نبودید که مردم درباره ش چه
فکری میکنن؟ اونموقع فکر نکردید که خواستگار برای همچین دختری
نمیاد؟
آیه ابرویی بالا انداخت:
_خواستگار نمیاد؟ اونوقت چرا؟
محمدصادق حق به جانب شد:
_چون از مادرش وفاداری رو یاد گرفته. چند وقت بعد از مرگش ازدواج
کردید؟!
_مرگ نه و شهادت!
محمدصادق به تمسخر گفت:
_فرق اینا رو میدونید؟
_چیزهایی که تو شنیدی رو من دیدم. من به وصیت شهید عمل کردم؛
حرفی داری؟
_ازدواج شما به من ربطی نداره!
آیه پیروزمندانه لبخند زد:
_این رو که من از اول گفتم.
_زینب حق نداشت نامزدی رو به هم بزنه.
_من به هم زدم!
_به شما چه که وسط زندگی ما اومدید؟!
_به همون حقی که نه ماه تمام زحمت کشیدم... به همون حق که بیست
سال زحمت کشیدم... به همون حق که مادرشم! حرف من همون حرف
سیدمحمد و ارمیاست. دیگه دور و بر دخترم نبینمت.
محمدصادق نگاهش را به زینب دوخت:
_حرف توئم همینه؟
زینب سادات سری به تایید تکان داد.
محمدصادق از روی مبل بلند شد:
_لیاقت نداشتی زینب! توی جامعه ای که نامزد کرده با عقد کرده فرقی
نداره، تو یه مطلقه محسوب میشی! حالا ببینم کی میتونی یه ازدواج
موفق داشته باشی! تا آخر عمرت تو حسرت این میمونی که اجازه دادی
مادرت برات تصمیم بگیره.
_تصمیم مادر بهتر از تصمیمیه که تو براش بگیری!
محمدصادق بغضش را پنهان کرد. دلش زینب را میخواست؛ کاش کمی
سیاست داشت و زبان به دهان میگرفت! شاید الان زینبی که در کنار آیه
ایستاده، در کنارش بود...زینب سادات در آغوش مادر خزید و بغض کرد:
نمیخواستم دلش رو بشکنم مامان.
آیه سرش را نوازش کرد: زندگی از این لحظات سخت زیاد داره. اگه
قسمتت باشه، دوباره بر میگرده، این بار خودش رو درست میکنه و میاد
سراغت! اما اگه قسمت نباشه، میره سراغ قسمتش. زندگی خاله بازی
نیست. کتاب و فیلم هم نیست. نمیتونی ببینی آخرش خوبه یا بد. اگه بد
تموم شد، اگه تلخ تموم شد، نمیتونی تلویزیون رو خاموش کنی و بری.
عزیزم، زندگی یک بار اتفاق می افتد و همین یک بار شانس داری درست
انتخاب کنی. از سر دلسوزی برای این و اون، جوانی خودت رو، آینده
خودت را حرام نکن. زینب اون تو را دوست دارد، اما تو دوستش
داری؟
نه! جوابش یک نه بزرگ است.
زینبم، هیچ حسرتی بعدا قابل قبول
نیست. یک سال تحمل، ده سال تحمل، یک روز به یک جایی میرسی
میشوی مثل مریم؛ کسی که خودش را گم کرده. کسی که هیچ چیزی
ندارد. هویت تو، اعتقادات تو است. هویت خودت را از دست بدهی،
هیچ میشوی!
احسان سراپا گوش بود. درس زندگی میگرفت از مادری که هم پای ایمان
و اعتقادش سفت بود، هم پای مادری و ایثار کردن خوب می ایستاد!
خوش به حال آن کس که چنین مادری دارد. کاش شیدا کمی مادری بلد
بود. کاش شیدا، کمتر شیدای زرق و برق دنیا بود.
احسان دلش مادر میخواست، دلش از این حرف ها میخواست. دلش
آرامش میخواست. دلش استدلال عاشقانه میخواست. چقدر زیبا و
مادرانه زینب را از چاه بیرون میکشید. چقدر مادرانه پای دخترکش
میماند. دلش داد و جیغ و فریاد نمیخواست. دلش پر بود از حسرت. پر
بود از آرزو. احسان همه چیز داشت و هیچ نداشت. احسان تنها بود. این
تنهایی را اکنون بیشتر حس میکرد. چرا او مادری نداشت که برایش
بجنگد؟ که نه تنها اکنون، که فردا و فردا و فرداها را ببیند. که نگرانی از
چشمانش هویدا باشد.
صدرا زیر گوشش گفت: چه شده؟ در فکر هستی؟
احسان: چیزایی امروز شنیدم که در عمرم یک گوشه از انها را نشنیده
بودم.
صدرا: مغزت ِارور نده!
احسان: داده!
صدرا: بهش فکر نکن. تو از جنس اینها نیستی. برو دنبال هم تیپ های
خودت!
احسان با تعجب به صدرا نگاه کرد: به چی فکر نکنم؟ اصلا مگه تیپ من
چه مشکلی دارد که به اینها نمیخورد؟
صدرا پوزخندی زد: به اینها نگاه کن، به شیوه و سلوک شان نگاه کن. بعد
خودت را از بیرون نگاه کن!
احسان ابرو در هم کشیده بلند شد و گفت: من میرم بالا استراحت کنم.
رها: برای شام صدایت میکنیم.
احسان روی تخت خوابش دراز کشید و به فکر رفت.
صدرا راضی از درگیر کردن احسان با فکر زینب سادات، لبخند زد. دوست
داشت احسان کوچک این خانواده را به آرامشی که خودش رسیده بود
برساند. احسان کمی زیادی از خودش دور شده. کمی شبیه همان روزهای
خودش قبل از رها. این خاتون قصه ها. غصه هایش را شست و لبخند و
آرامش آورد. قصه احسان هم نیاز به خاتونی دارد که راه و رسم زندگی را
خوب بداند. شانس همیشه در خانه آدم را نمیزند. حالا یک بار شانس را
به صدرا هدیه دادند، اما گاهی مثل ارمیا، باید صبر کنی و خودت را
بکوبی و از نو بسازی. درد بکشی و از پیله بیرون بیایی تا پروانه شوی. تا
پرواز کنی با شاپرک ها...
رها گفت: حالا با خواسته رامین چکار کنیم؟
صدرا به آنی ذهنش بر هم ریخت. رامین چه فکری با خودش کرده؟ که
صدرا دست میکشد از زنی که قبله آمالش شده؟ که دست میکشد از این
خاتونش ؟می برد آن دستی که دست خاتونش را از دستانش بگیرد.
صدرا: تو خوابش هم نمیبینه اون روز رو. شما چرا خودتون رو درگیر
میکنید؟ خودم به این مسئله رسیدگی میکنم.آیه کنار ارمیا نشست: این
روزا مجردی خوش گذشت آقا؟
ارمیا نگاهش خسته بود: میدونی که من از مجردی و تنهایی بیزارم! تو که
نیستی، هیچی نیست، نفس نیست!
آیه لبخند زد، از همان هایی پر از حجب است و حیا و شرم: تو این زبون
رو نداشتی چکار میکردی؟
ارمیا: الان تو یک سالمندان داشتم روزای باقی مونده رو میشمردم تا تموم
بشه.
آیه: نزن این حرف رو. یعنی زندگی بدون من رو میتونی تصور کنی؟
ارمیا: بی تو بودن قابل تصور هم نیست. من بی تو، من نبود، هیچ بود.
پوچ بود.
آیه: اومدن محمدصادق خیلی اذیتت کرد؟
ارمیا: بیشتر از این ناراحت شدم که چنین آدمایی با چنین افکاری هنوز
هم هستن.
آیه: در هر قشری این آدما هستن. آدمایی که خودشون رو محور دنیا
میدونن.
ارمیا: زینبم این مدل آدما رو ندیده بود.
آیه: زینب پدری مثل تو داشت، عمویی مثل سیدمحمد، بابا علی و مامان
زهرا رو دیده. زینب هر چه که دیده احترام به زن و زندگی بوده. هر چه
دیده عشق متقابل بوده. زینب نازدونه بار اومده.
ارمیا: نازدونه بوده و هست! میترسم اون دنیا شرمنده سیدمهدی بشم.
آیه: بیشتر از من نگران نیستی. بیشتر از من شرمنده نیستی.
ارمیا: تو بهتر از چیزی که باید یادگاری سید رو بزرگ کردی. نگران نباش.
من اگه جای سید بودم، از تو راضی بودم. بعد از من از ایلیا هم خوب
نگهداری کن.
آیه اخم کرد: این بار نوبت منه که برم! من طاقت ندارم بری تنهام بذاری!
طاقت ندارم دوباره روی عشق خاک بریزن و تماشا کنم! طاقت ندارم خم
بشم و نشکنم! طاقت ندارم خون گریه کنم و صدام به گوش نامرد و
نامحرم نرسد! این بار من اول میرم!
ارمیا لبخندش پر از آرامش بود: من رفتن تو رو نمیبینم!
آیه: منم نمیبینم رفتن تو رو
🍃صدرا مشغول کار روی پرونده اخیرش بود که رها کنارش نشست.
رها: خسته نباشی.
صدرا نگاه خسته اش را به خاتونش داد: خیلی خسته ام.
رها: به جایی هم رسیدی؟
صدرا: همه چیز بن بسته. هیچ راهی نیست. رامین هم یک کلمه میگه تو
رو پس بدم.
رها سرش را پایین انداخت: اگه لازم باشه میتونیم یک مدتی...
صدرا حرفش را قطع کرد: گفته سه طلاقه! تا زمانی که سه بار عقد کنیم و
طلاق بگیریم هم معصومه زندان میمونه!
رها بغض کرد: چرا دست از سرم بر نمیداره؟
صدرا: تو خودت رو اذیت نکن! من خودم درست میکنم. تو غصه چی رو
میخوری؟
رها با انگشتان دستش بازی کرد و نگاهش خیره زخم گوشه ناخونش
بود: دوست ندارم دوباره برگردم به بیست سال پیش!
صدرا: تا من زنده باشم، روز به روز خوشبخت تر میکنم تو و پسرامون رو!
رها: برای معصومه یک کاری بکن. مهدی دق میکنه!حتی محسن هم از
شور افتاده!
صدرا زمزمه کرد: درست میشه
🍃مسیح فریاد کشید: یعنی چی نامزدی رو بهم زدن؟ الان باید به من بگی؟
چرا تنها و سرخود رفتی اونجا؟ عقل داری؟ چرا بهانه دادی دست اونها؟
مگه نگفتم تا عروسی حرف حرف زینبه؟ مگه نگفتم صبر کن خرت از پل
بگذره؟ این چه گندی بود زدی؟
مریم در سکوت این ولوله را نگاه میکرد. کاش مسیح این سیاست ها را
نداشت تا مریم هم مثل زینب سادات، زود میفهمید و فرار میکرد. هر چه
دلش مادرانه برای محمدصادقش میسوخت، همان قدر از رهایی زینب
سادات خرسند بود. طاقت نداشت آن دنیا هم رو سیاه باشد. طاقت
نداشت جواب سیدمهدی را بدهد. یادگار شهید، امانت بزرگی است.
محمدصادق: فکر نمیکردم اینقدر لوس و بی جنبه باشه.
مسیح طعنه زد: خوبه میدونی دوستت نداشت. خوبه میدونی قرار بود
دلش رو بدست بیاری! فراریش دادی! حالا من جواب ارمیا رو چی بدم؟
من از آبروم برات مایه گذاشتم!من از اعتبارم استفاده کردم!
محمدصادق خودش را روی مبل انداخت، دستش را سایه بان سرش کرد
و چشمانش را بست: همه چیز تموم شد.
بعد انگار چیزی یادش آمد که صاف نشست و نگاه کنجکاوش را به آنها
دوخت: چرا به من نگفتید مهدی و زینب خواهر برادر هستن؟
مسیح: مگه هستن؟
محمدصادق: آره. خواهر برادر شیری هستن انگار.
بعد دوباره ساکت شد.
مسسح که ناراحتی محمدصادق، غمگینش میکرد گفت: به ارمیا زنگ
میزنم، برای یک فرصت دیگه. خوب استفاده کن!ارمیا نگاهش را به تلفن
همراهش دوخت. میدانست مسیح برای چه تماس گرفته است. دوست
نداشت پا روی برادری هایش بگذارد. دوست نداشت روی برادرش را
زمین بیندازد. مسیح یک دنیا برادری بود. مسیح یار بود. مسیح غمخوار
بود.
با اکراه جواب داد و حرف روی حرف آمد تا مسیح گفت: اینجوری منو
شرمنده برادر زن میکنی داداش؟
ارمیا تلخندی زد: این جوری منو رو سیاِه زن و بچه میکنی داداش؟ این
بود تضمینت؟ این بود خیالم راحت باشه؟ این بود امانتی که دستت
دادم؟
مسیح: میدونم محمدصادق زیاده روی کرده. جوانه و احساسی. منطقش
فرق داره با نسل ما. دو تا آدم هستن، تا با خصوصیات هم کنار بیان و
هماهنگ بشن، طول میکشه. ما که نباید پر به پرشون بدیم ، زینب
دلش به تو و مادرش قرص هست که اینجوری میکنه. نباید اینقدر بهش
بها بدی. دختر مال خونه شوهره.
ارمیا حرفش را قطع کرد: زینب سادات عزیز دل این خونه است. هر وقت
ِ دختر صبورم تموم بشه من هستم! من دختر رو با لباس عروس
نمیدم با کفن بگیرم! نمیخوام تو این دو روز دنیا، سختی و عذاب بکشه.
نمیخوام کارش بجایی برسه که یا خودش رو بکشه یا دعا کنه زودتر بمیره.
نمیخوام کار بجایی برسه که هر روز دعا کنه شوهرش بمیره تا از اسارت
رها بشه. زینب سادات دختر من و تاج سر من هستش. تا دنیا دنیاست،
پشت و پناهشم. محمدصادق هم اگه میخواستش، باید نشون میداد. سه
ماه نامزد بودن و زینبم از غصه آب شده. دیگه محمدصادق اسمشم
نزدیک خونه ما نمیشه. امیدوارم نخواسته باشی پا در میونی کنی.
مسیح کمی سکوت کرد و بعد با احتیاط گفت: محمدصادق خیلی از
رفتارش پشیمونه. نمیخواست اینطوری بشه. یک سری سوء تفاهمات
پیش اومد. خب ما خبر نداشتیم مهدی برادر زینبه!
ارمیا دوباره روی کلمه زینب سادات تاکید کرد تا مسیح توجه کند که باید
سادات را با احترام صدا کند: زینب سادات! شغلش طپری هست که با
مردهای زیادی در ارتباط است. دیگران دیگه برادرش نیستن! اون وقت
قراره خونه نشین بشه؟ از جامعه جدا بشه؟ زینب سادات تمام رفتاراش
معقوله. من روی تربیت و تعلیم خانومم حرف نمیزنم، اینقدر که دخترمون
رو معقول و با حجب و حیا تربیت کرده. من به رفتار اجتماعی زینب
جانم ایمان دارم. محمدصادق در طی این سه ماه، کاری با زینب سادات
کرده که دخترم، گوشه گیر و پژمرده شد.
مسیح: اینجوری نگو. در این حد هم نبود. زینب هم دختر خوبی هستش.
اما ایراداتی هم دارد. ُگل بی عیب خداست. آقا رضا اصلا با این ازدواج
موافق نبود و میگفت زینب مورد مناسبی نیست.
آیه کنار ارمیا نشست و حواسش را به حرف های ارمیا داد. ارمیا
چشمانش را در کاسه چرخاند و آیه بی صدا خندید و ارمیا دلش برای این
همه حیا رفت.
ارمیا: کاش به حرف آقا رضا گوش میدادید.
مسیح: محمدصادق زینب را با خوب و بدش میخواهد. شرایط شما هم
طوری هست که بهتر از این پسر پیدا نمیکنید.
این حرف ارمیا را بر افروخت: احترام برادریمون سر جاش. جرف من و
مادرش و عموش همونیه که زینب سادات گفته، نه نه و نه! دیگه در این
باره تماس نگیر. بیشتر منو شرمنده روی خانومم نکن.
تماس با یک خداحافظی سر سری پایان یافت که آیه پرسید: چی
میگفت؟
ارمیا: هیچی بابا! این احترام های چپکِی مسیح منو کشته! بچه خودش
رو میگه آقا رضا، دختر منو میگه زینب! خودتحپیل گیری دارن اینا.
آیه: همیشه و همه جا زنش رو به بدون پسوند و پیشوند و احترامی صدا
میکنه. انگار کنیز زنگاریه! محمدصادق هم همیشه زینب رو با تمسخر صدا
میکرد. خوشم نمیاد از اینکه دیگران رو کوچیک فرض میکنن و خودشونو
بزرگ!
ارمیا: حالا جانان من چی شده که زود اومده؟
آیه لبخند زد: پاسپورت هامون رسید. ان شاءالله اربعین، کربلا ، پیاده، ماه
عسل دو تایی!
ارمیا دستانش را به حالت دعا بلند کرد: خداروشکر.
🍃رها ساکش را دم در گذاشت: بچه ها! زود باشید دیگه. دیر شد.
مهدی غر زد: ما دیگه چرا بیایم.
صدرا جواب داد: مامان زهرا دلش براتون تنگ شده. بپوشید حرف نزنید.
رها رو به صدرا همانطور که کش چادرش را مرتب میکرد گفت: به احسان
گفتی نیستیم دو روز؟
صدرا سری به تایید تکان داد و مدارکش را چک کرد: گفتم.
رها: گفتی اگه کار نداره بیاد باهامون؟
صدرا سرش را بلند کرد و به خاتونش نگاه کرد: بیاد باهامون؟
رها دست از چادرش کشید و نق زد: مگه نگفتم بگو بیاد؟ بچه دلش
میپوسه!
صدرا: آخه ممکنه سختشون بشه!
رها اخم کرد: من گفتم باهامون میاد. احسانم دیگه جزء پسرای ماست!
هر جا میریم باید بیاد!
صدرا متعجب گفت: مطمئنی؟
رها چادرش را زیر بغلش زد و گفت: بله. برم بگم وسایلش رو جمع کنه
بیاد.
همانطور که در را باز میکرد صدای قدرا را شنید: شاید کار داشته باشه!
رها: کار نداره. بیکاره. میدونم.
در را که باز کرد، احسان را دید. احسانی که دقایقی بود که پشت در
ایستاده بود و به صحبتهایشان گوش میداد.
زیباست که دوست داشته باشی، زیباست که دوستت داشته باشند و
زیباتر آنکه، کسانی که دوستشان داری، دوستت داشته باشند.
رها لبخند زد: وسایلت رو بردار.
احسان: مزاحم نیستم؟
رها: کوچیک که بودی، دوست داشتی مادرت باشم! دیگه دوست نداری؟
احسان: بیام منو حرم میبری؟
رها سری به تایید تکان داد.
احسان دوباره گفت: جمکران هم میبری؟
رها دوباره سرش را به تایید تکان داد.
احسان بغض کرد: خسته نمیشی از این همه خوبی؟
رها اخم کرد: بدو برو دیرم شده!
بعد خندید و گفت: اینم بد بودنم!
احسان نگاهش پر از عشق و احترام شد:. بد بودن رو بلد نیستی!بدیهای
تو از خوبی خیلی از آدما خوبتره!
رفت تا ساکش را ببندد و به شهری برود که همسایه اش بوده و هیچ گاه
به آنجا نرفته بود!
🍃ایلیا در را باز کرد و خوش آمد گفت. حاج علی و زهرا خانوم به استقبال آمدند و صدای سیدمحمد بلند شد: چرا
اینقدر دیر کردی؟ گفتم زودتر بیاید ها!
صدرا از همانجا داد زد: خوبه خونه تو نیومدیم! فوضول خونه مردم هم
هستی؟
سیدمحمد ارمیا را روی ویلچر هل داد و گفت: خونه من و حاجی نداره!ما
خونه یکی هستیم!
محسن خندید و گفت: از جیغ جیغای دخترت معلومه خونه یکی هستید.
همه خندیدند و جمعشان دوباره جمع شد. همه دور هم نشستند و
احسان پس از عذرخواهی بخاطر مزاحم خانواده شدنشان جوابی از حاج
علی گرفت که برایش عجیب بود.
حاج علی گفت: مهمون حبیب خداست پسرم. راستش رو بخواهی یک
روزی همه ما با هم غریبه بودیم. یادمه سیدمهدی، بابای زینب جانم که
شهید شد، همین دو تا شاخ شمشاد، اومدن دم خونمون و مثل تو با
خجالت و این پا اون پا شدن نشستن. اینا هم مثل تو بودن. من و امثال
من رو غولهای سرزمین اسرار آمیز میدیدن.
همه خندیدند و حاج علی ادامه داد: اون روز همه ما با هم غریبه بودیم.
الان جفتشون دامادای من هستن و نور چشمیام!
مهدی گفت: حاجی بابا دیگه دختر نداریم بدیم به احسان، که دامادت
بشه، مگه اینکه یک زن دیگه بگیری!
محسن زیر گوش مهدی آرام و طوری که کسی نشنود میگوید: زینب رو
بدیم بهش؟
مهدی با اخم ضربه ای پس گردن محسن زد و گفت: خفه شو!
سیدمحمد: از این حرفا بگذریم. آیه خانوم! ارمیا قادر به رفتن نیست. این
سفر مناسب شرایطش نیست.
آیه: خودش اینطور میخواد. چند ساله میگه. امسال دیگه نتونستم نه
بگم.
صدرا گفت: باید بفکر سلامتت باشی.
ارمیا با لبخند نگاهشان میکرد.
بحث درباره سلامت و مشکالت وضعیتی ارمیا ادامه داشت. تنها کسی که
حرف نمیزد، ارمیا بود.
با بالا و پایین کردن شرایط، سیدمحمد در نهایت گفت: با این شرایط
ارمیا، محاله بتونه به این سفر بره! پس بدون بحث و درگیری و زن بزن،
خودت در اوج خداحافظی کن و بگو نمیری.
ارمیا که دید همه نگاهها به اوست، گفت: میرم.
صدرا خواست اعتراض بکند که با دست او را به سکوت دعوت کرد: بحث
نکنید. من باید برم. سختی این سفر هم رو گردن آیه خانوم هست که
قبول کرده. میدونم دارم اذیتش میکنم اما قول دادم بار آخر باشه که بار
میشم رو شونه هاش.
ادامه دارد ...
#از_روزی_که_رفتی
#فصل_سوم
#قسمت دوازدهم
🍃 سیدمحمد: تو بدون پزشک هیچ جا نمیتونی بری. صبر کن سال دیگه
باهم میریم. من مدت سرم شلوغه نمیتونم خودم رو آف کنم.
ارمیا با همان لبخند مطمئن و پر آرامشش گفت: از کجا معلوم سال دیگه
باشم؟
سیدمحمد خواست چیزی بگوید که ارمیا گفت: دیگه حرفش رو هم
نزنید. من باید برم! وعده دارم کربلا !
نگاه ارمیا به آیه بود. آیه دلش لرزید. از این باید ها و این وعده ها خاطه
خوشی نداشت. یک لرز. یک ترس. یک اضطراب. یک چیز شبیه به از
روزی که او رفت...
آیه نگاهش به کش مکش هاست. به یاد می آورد آن روز را...
برای نماز صبح بیدار شده بود که صورت ارمیا را غرق در اشک دید.
هراسان شد: چی شده؟حالت بده؟ درد داری؟
ارمیا درسکوت اشک میریخت.
آیه صدایش زد: آقا! ارمیا! چی شده آقا؟
لبان ارمیا جنبید و آیه شنید: خواب دیدم.
آیه خیالش راحت شد و گفت: ترسوندیم. ان شاء الله که خیره.
ارمیا نفس عمیقی کشید و نگاه از آیه گرفت: خواب سید مهدی رو دیدم.
نفس در سینه آیه ماند: خیره ان شاءالله ...
دلش گواه بد میداد. و دلش همیشه گواه راست میداد. کاش این بار
اشتباه کند.
ارمیا گفت: بهم گفت آماده ای؟ گفت مهیا شدی که بیای؟
گفتم: ظاهر و باطن همینم
گفت: از قافله عاشورا جا موندی، به اربعین برس
گفتم: با این شرایط؟
گفت: وعده دیدار با امام زمان داری! بهونه میاری؟
گفتم: امام یاری مثل من نمیخواد!
گفت: تو بیا!در رحمت خدا باز هست و کرم امام معصوم غیر قابل
توصیفه. تو حرکت کن، توانش رو خدا میده.
آیه اربعین آخرمه! جز تو کسی رو ندارم!
آیه هق زد.
ارمیا ادامه داد: آیه! سیدمهدی چطور همه چیز رو تو خواب میدید و
میرفت؟ دیدن این چیزا درد داره.
آیه سری به تایید تکان داد: خیلی درد داره. جسمت نیست که درد
میکشه، روحته که درد و غم رو احساس میکنه. روحته که عذاب میکشه.
خیلی حسش بیشتر از چیزی هست که در واقعیت اتفاق میوفته. اصلا
دوست ندارم این لحظه ها رو. سید هم درد میکشید. شبا با گریه بیدار
میشد. میدونی، اون روزا بود که معنی جهنم رو فهمیدم. فهمیدم چطور
میشه روح که مادی نیست در اون دنیا عذاب میشه. توی خواب، زخمی
که بشی، بعد از بیدار شدن هم تا چند دقیقه انگار جاش روی بدنت درد
میکنه. وقتی غمگین میشی، عمیقا درد میکشی. این گواه خوبیه برای
عذاب جهنم!
ارمیا: تو هم از این خوابا میبینی؟
آیه لبخند دردناکی زد: بابا میگه همه خواب میبینن. اما همه به یاد
نمیارن. بابا میگه خدا بنده هاشو تنها نمیذاره. تو خواب و بیداری
حواسش بهشون هست. راه و چاه رو نشونشون میده.
ارمیا: دردناک ترین خوابی دیدی چی بود؟
آیه: اینو کسی نمیدونه. هیچ وقت تعریفش نکردم. خیلی قبل تر از شهات
سید مهدی بود. حدودا بیست و شش سالم بود که خواب دیدم یک
جنازه رو تشییع میکنن تو محله ما. میدونستم مهدی هستش. درد
عمیقی بود. هنوز بعد از این همه سال اونو کاملا حس میکنم. دردی که تو
قلبم بود غیر قابل قیاس با دردهای دیگه بود.
ارمیا دوباره پرسید: بهترینش چی بود؟