eitaa logo
نـورا✨☁️
222 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
953 ویدیو
90 فایل
🖇❤به‍ نامِ‌خدایِ‌ناممکن‌ها شرایطمون: @hadyahty برایِ بانوان.☁️ @Gomnam_96:خادم✒️ لفت:¹صلوات گردش‌خـۅن‌در‌رگ‌هاےِ‌زندگـٖے ‌شیرین‌است،اماریختن‌آن‌در‌پاےِ محبـٖۅب‌شیرین‌تر‌است ..🔥!'و‌نگو‌شیرین‌تر، بگو: بسے‌بسیار‌شیـرین‌تࢪ ‌. ♥️:) #سیدمرتضی‌آوینی🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد شهید مرتضی مطهری: اگر شور یک عارف عاشق پروردگار را با منطق یک نفر مصلح با همدیگر ترکیب بکنید از آنها منطق شهید در می آید {•°@iafatemeh1280°•}☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۹۶❣ آن شب نتوانستم پلک روی پلک بگذارم. گاهی نماز می خواندم، گاهی به بالکن می رفتم تا هوا بخورم و گاهی هم با چیزی که از او برایم به یادگار مانده بود سر می کردم. تنها یادگاری او هم خیالش بود که خواب و خوراک را بر من حرام کرده بود. دست آخر وقتی دیدم هیچ چیز حریف این بی خوابی نیست؛ حاضر شدم و به حرم رفتم. هزاران بار خدا را شکر می کردم که جایی را دارم تا برای درد و دل به آنجا بروم. خیابان ها خلوت بود اما خیابان های منتهی به حرم به دلیل ایام عید شلوغ بودند. ماشین را در پارکینگ گذاشتم و مثل عاشقی که برای دیدن معشوقش لحظه شماری میکند؛ به طرف حرم دویدم. با دیدن گنبد اشک در چشمانم حلقه زد. نمیدانستم چطور دردم را بیان کنم؟ البته نیاز به بیان نبود آقا خود به همه چیز آگاه است. نسیم شبانگاهی موهایم را نوازش میکند.دلم شکسته بود و میدانستم خودش میداند چرا! این را هم خوب میدانستم که خدا هر قلب شکسته ای را دوا میکند . بالاخره زخم کهنه سر باز کرد و به حرف آمد: آقا دلم جزء هوایت هوایی ندارد.دلم هوایی از لطف میخواهد، من پدر ندارم آقا... می شود گوشه چشمی، نظری به من بی سر و پا کنی و دردم را دوا کنی؟ دلم فقط آرامش حرم تو را میخواهد.   دلم زمزمه رضا رضا میخواهد، یک کنج میخواهد از نوع ایوان مقصوری برای مصاحبه های خصوصی، راستش دلم عشق میخواهد.   اصلا دلم امام میخواهد امام من… دستان تهی ام را دخیل پنجره فولادیش میبندم نمیگوییم راهی نشانم ده…دستانم را گرفته و من را راهی خودت کن . می دانم آداب زیارت را بلد نیستم رضا جان عزیز دل زهرا مرا در لیست زائرین خود قرار بده. رو به روی گنبد ایستاده و بودم . یک نگاهم به گنبد بود و یک نگاهم به قلب عاشقم. نمی دانستم کی قطره اشکی صورتم را خیس کرد. فقط دلم می خواست با آقا صحبت کنم: ای کسی که هیچ کس را نامید نمی کني. اذن ورود کربلا را با امضای تو صادر میشود . رضا جان عزیز دل زهرا بیا ضامن آهو... بیا که قلبم تو را صدا می زند.   ای کسی که آبشار مهربانیت را راهی قلب های ما کرده ای تا ما را سیراب کنی ! برایم بگو از سبز بودن حرمت،از ضریح طلایت، از پنجره فولادت، از طبیب بودنت،از نورانی بودنت، از طبیب بودنت که بیماران غریب را در کنار شفا خانه ضریح دخیل معرفت بسته ای و آنان را مینوازی و در شفا خانه پنجره فولادینش به روی همۀ بیماران هدایت و سلام باز است. ای که نامت غریب و الغربا نام گرفته....عاشقانه به تو خدمت میکنم و تنها یک چیز از تو میخوام. میخواهم مرهم دردم را به من بدهی چون میدانم جز خدا ،شما و پدران و پسرانتان کسی او را به من نمیدهد و از من هم نمی گیرد. آسمان بوی باران به خود می گیرد و باران نم نم وکم کم شروع به بارش می کند. باران مانند اشک های حضرت زینب(س)همچنان میبارد. ناگهان صدای مهیبی به گوش میرسد.!!! این صدا صدای رعد و برق ها هستند. باران تندتر و تندتر میشود.همه ی مردم که در حرم هستند به دنبال پناهگاهی میگردند.! چترهای مردم و ایوان های اطراف حرم مانند یک پناهگاهی اند که برای مردمی که زیر باران هستند آغوش بازمیکنند تا مردم زیر این رحمت الهی خیس نشوند! به یکباره باران سرد شده و به تگرگ تبدیل می شود و با شکل و شمایلی خاص مانند سنگ های یخی به زمین فرو میریزند. باران باغبانی میشود که به گل و گیاهان و درختان و سبزه ها آب می دهد. کشاورزی میشود که به کشاورزان کمک می کند. و باران رفتگری خواهدشود که خیابان را تمیز می کند. و سقایی میباشد همچون ابوالفضل(ع) که به تشنگان آب میرساند. در آن میان تنها من بودم که زیر باران احساس امنیت می کردم. دلم می خواست در زیر باران به او فکر کنم. نمی دانم چرا وقتی باران بارید اولین چیزی که به خاطرم آمد حیایش بود! شاید بخاطر این است که از او حیا می بارد و از آسمان باران... تمام تنم خیس شد و لرزان لرزان خودم را به ایوان رساندم. قطرات آب از لباس هایم بیرون می آمدند. اما من سمج تر از آن بودم که یک باران مرا از پای در آورد. ادامه دارد... 🦋||🦋 {•°@iafatemeh1280°•}☘
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۹۷❣ تا اذان صبح فقط دعا می خواندم و نذر و نیاز می کردم. اذان را که دادند برای نماز جماعت بلند شدم. توی یکی از صف ها خودم را جای دادم. نماز جماعت روح آدم را صیغل می دهد و خیلی فواید دارد. برای اهمیت نماز جماعت گفته شده اگر نماز جماعت سر وقت خوانده نشد صبر کنید و نماز را به تعویق بیاندازید. چند وقت پیش در مقاله ای خواندم که پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله)فرمودند :" جبرائیل آن قدر برای نماز جماعت به من سفارش کرده که گمان بردم خدا هیچ نمازی را جز جماعت قبول نمی کند." سعی می کردم از آن وقت نماز هایم را به جماعت بخوانم و دیگران را هم تشویق کنم. بعد از نماز زیارت مختصری کردم و به خانه برگشتم. همگی خواب بودند؛ آهسته راه می رفتم تا کسی بیدار نشود. چای دم کردم و رفتم نان بخرم. وقتی برگشتم مادر بیدار شده بود؛ سلام دادم او هم با خوشرویی جوابم را داد. کم کم مهرداد و دایی هم بیدار شدند. مادر سفره را انداخت و همگی جمع شدیم. من برای دایی لقمه می گرفتم و در دهانش می گذاشتم. بنده خدا بخاطر بیماری اش که اتفاقات اخیر هم به او افزوده شده بود حال و روز خوبی نداشت. مادر هم کم حواسش به دایی نبود و به ما هم خیلی سفارش می کرد. صبحانه که تمام شد سفره را جمع کردم و مادر هم ظرف ها را شست. مهرداد برای انجام کاری بیرون رفت. دایی هم غرق خواب شد. به اتاق رفتم و خودم را با کتاب سرگرم کردم؛کمی که گذشت مادر وارد اتاق شد. شربت زعفران در دستش بود و گذاشت روی میز. از بچگی من از همه بیشتر وابسته به مادر بودم؛ نه این که بچه ننه باشم. وابستگی مان دو طرفه بود. من غمخوار مادر بودم و او هم همدم من... رابطه ی مادر و پسری خوبی داشتیم و داریم. وقتی هم که پدر مُرد؛ مادر خیلی تنها شد و بیشتر به من وابسته شد. کنارم نشست و نگاهم می کرد. لبخندی زدم و گفتم: -چیزی شده ؟ با صدای خنده اش دلم غنج رفت . -نه مادر... نگاه های مادر را خوب می فهمیدم؛ مطمئن بودم میخواهد چیزی بگوید. دل دل می کرد و ظاهرا نمی دانست از کجا شروع کند. -مامان میخوای یه چیزی بگی نه؟ آهی کشید و گفت: -تو که غریبه نیستی مهراد. آره یه حرفی میخوام بزنم که خیلی برام سخته. -فدات بشم. حرفتو بزن، حالا ازین حرفا داریم باهام؟ -نه پسرم. -خب پس بگید! سکوت طولانی اش را کنار گذاشت و گفت: -راستش داییت دیشب یه چیزی بهم گفت. -خب؟ -گفت که مهراد منتظر ستاره نمونه. گفت براش آستین بالا بزنید. اگر بگویم خوشحال نشدم کاملا دروغ گفته ام. همان لحظه خدا را شکر کردم . -چی بگم والا... -مهراد جان! حالا که ستاره نشد بیا دختر اقدس خانم رو برات بگیرم ها؟ دختر خوبیه، چادری هم هست . کمی تردید داشتم چیزی از زهرا به او بگویم. با خودم گفتم الان اگر ساکت بمانم دوباره مانند قضیه ستاره شروع می شود. مادر که سکوت و تامل ام را دید گفت: -چیه مادر؟ نکنه کسی رو ... حرفش را نصفه رها کرد. خواست بلند شود که دستانش را گرفتم و گفتم: -یه لحظه میشنید؟ -آره عزیزم. دوباره نشست. نگاهش را به چهره ام گره زد؛ دستانم از استرس سرد شده بود. هیچ وقت در چنین موقعیتی گیر نکرده بودم. مادر کلافه وار نگاهم کرد و گفت: -نمیخوای بگی؟ -چرا! چرا! الان میگم. دستانش را از هم باز کرد و گفت: -خب بگو! -راستش چه طوری بگم؟ مَ ... من از یکی خوشم اومده. خنده اش گرفت ‌. خنده نمی گذاشت درست حرف بزند و بریده بریده گفت: -خوب بِ ... بسلامتی. کی هست؟ آشناست؟ -نه... -من میشناسمش؟ -آره... -خب کیه مادر؟جون به لبم کردی ! -نیلا صادقی... خنده اش جمع شد و حالت جدی به خودش گرفت. -همون دختره که بر علیه ستاره شهادت داد؟ -خودشه... بدون اینکه چیزی بگوید از اتاق خارج شد. فکرش را می کردم چنین می شود! ادامه دارد... 🦋||🦋 {•°@iafatemeh1280°•}☘
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۹۸❣ کمی به خودم دلداری دادم چون هنوز اول راه است و مادر، زهرا را درست و حسابی نمی شناسد. کمی بعد مهرداد از راه رسید و یک راست به اتاق آمد. مهرداد برادر کوچک ترم است و در شرکت علمی و تحقیقاتی کار می کند. از بچگی خیلی درس خوان بود؛ البته من هم درسم خوب بود اما او همیشه معدلش بیست بود. تنها معدل سال پیش دانشگاهی اش ۱۹/۹۸ شد، که آن هم به دلیل فوت پدرمان بود. همین قدر اُفت تحصیلی برای یک سال آخری بس است که تمام رشته هایش را پنبه کند. اما مهرداد تلاشش را چندین برابر کرد و خوب آن معدلش را جبران کرد. برادر بزرگ تر ام محمد است؛ او مثل من نظامی است و سه فرزند دارد با نام های:عاطفه،علی و عرفان حانیه خانم هم همسر آقا محمد و زن برادر من هستند. مهرداد حوله به دست از اتاق خارج شد. نزدیک است تعطیلات عید هم تمام شود؛ اگر موفق نشوم که مادر را راضی کنم خیلی بد می شود. موقع ناهار از خانه بیرون آمدم. نمازم را در مسجدی خواندم و در شهر حیران و سرگردان می چرخیدم. یک ساندویچ خریدم و توی ماشین خوردم. گوشی ام را برداشتم و رمزش را باز کردم. مادر چندین بار زنگ زده بود! آخرین تماسش هم دو دقیقه ی پیش بود. گوشی ام روی بی صدا بوده و من نفهمیدم. با خود گفتم:<<یکم دیگه زنگ میزنه و اون وقت جوابش رو میدم. >> اما هر چه صبر کردم مادر زنگ نزد. به کوه سنگی رفتم تا کمی قدم بزنم و فکری کنم. بعد از ظهر شده بود؛ کم کم آدم های بیشتری به کوه سنگی می آمدند. بچه ها دور تا دور استخر را می دویدند و اظهار شادمانی می کردند. یک بچه هم گریه می کرد، دوست داشت کنار استخر بازی کند اما پدرش دستش را گرفته بود و رها نمی کرد. به جریان شادی در رگ های زندگی هایمان نگاه می کردم. شادی هایی که گاهی ما قدرش را نمی دانیم. همین سالم بودن خودش یک شادی است. همین که آسمان پر از هواپیما جنگی و دود نیست کافیست. شادی را در جای دور جست و جو می کنیم! در حالی که گاهی یک لبخند کسی را می تواند شاد کند. عقربه ی کوچک پنج را نشان می داد. گردش دیگر بس است! باید به خانه بر می گشتم. عصر فروردین‌ماه بود و بهار به رفت‌وآمد انسان‌ها برکت داده. صدای پای عابران، باری دیگر تن خیابان و گوش‌های مرا همزمان نوازش داد. نگاهم به آسمان آبی بود که آشیانه ی خوبی برای پرواز پرنده ها است. صدای قدم ها در گوشم اکو می شد؛تا به ماشین برسم با میوه ی درخت کاج سرگرم بودم. شوت اش می کردم و او هم قِل می خورد و جایی می ایستاد. ریموت را زدم و سوار ماشین شدم. راه خانه را در پیش گرفتم. با خودم می گفتم اگر به زهرا نرسم، فکرش مرا دیوانه می کند. بعد به خودم نهیب زدم و گفتم:<< تو نباید از یک آدم برای خودت بت بسازی و بپرستی! اگه همین طور پیش بره از خدا دور میشی!>> یک روی دلم ترس از خدا بود و روی دیگرش ترس از جا ماندن و نرسیدن... ولی میدانستم رسیدن به زهرا در مسیر خداست. کسی که بر ایمان بیفزاید حتما از خداست. به خانه که رسیدم؛با کلید در را باز کردم و داخل رفتم. مادر مثل همیشه در آشپزخانه مشغول بود. جلو رفتم و به او سلام دادم، خیلی آهسته جوابم را داد. از این سردی اش دلم گرفت و گفتم: -مامان جان ازم دلخوری؟ چیزی نگفت... همین سکوت ها از صد فحش بد تر است! -مامان خانم؟ -بله -خب مامان من عاشق شدم. برگشت و نگاه متعجبانه ای به من انداخت. نمیدانم چطور جرئت کردم و آن حرف را زدم. راست می گویند عاشقی عقل از سر آدم می برد ! -چشمم روشن! کسی دیگه ای نبود رفتی عاشق اون شدی؟ -چشه مادر من؟ -چش نیست! سرم را کج کردم و با حالت مظلومانه ای گفتم: -خب شما یه ایرادشو بگو . -همین که بر علیه ستاره شهادت داده یعنی چی؟ -خب مامان من! شما هم اگه دیدین یه نفر به یکی ظلم میکنه؛ فقط نگاهش میکنین و میرین؟ نه والا، شما از بچگی به من یاد دادین طرف حق باشم. مگه امام حسین (ع) برای حق قیام نکرد؟ شما خودتون اینا رو به من یاد دادین! اون وقت الان میگید نه! مامان! دارین احساسی برخورد میکنید. یعنی اگه کسی از خونوادمون بود که ظلم می کرد نباید چیزی بگیم؟ این که مثل پارتی بازیه ولی با یکم تفاوت... مادر چیزی نمی گفت و خیره خیره نگاهم می کرد. ادامه دادم: -پارتی بازی هم برای نجاته... اونا برای دست یابی به یه چیز خوب از رابطه ی فامیلی استفاده می کنند اما این برای اینکه از یه وضعیت بد به بدتر دچار نشه. فرقش همینه. بعدشم شما میدونید ستاره پول چه کسایی رو بالا کشیده ؟ -نه! -یه آدمایی مثل ما! اونا اون پولشونو برای ازدواجو ایجاد یه شغل نگه داشتن که ستاره همشونو خورده. -جدی میگی مهراد؟ -دروغم چیه؟ ادامه دارد... 🦋||🦋 {•°@iafatemeh1280°•}☘
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۹۹❣ دندان هایم روی هم بند نمی شد. خشمی که نسبت به ستاره داشتم به این زودی ها خاکستر نمی شد. او برای خودش آتش جهنم را خریده بود و برای بقیه بدبختی ... برای من هم شرمندگی در برابر زهرا... شرمندگی از دست دادن فرزندش یا فرزندمان... شرمندگی از کتک خوردنش... هیچ وقت او را نمی بخشم، هیچ وقت... دایی همچنان خواب بود! دست مادرم را گرفتم و توی اتاق بردمش. در را بستم و ماجرای من و زهرا را از اول با جزئیات برایش تعریف کردم. وضعیت الانش هم به گوش مادر رساندم. مادرم فقط شنونده بود و گاهی به نشانه ی تاسف سری تکان می داد. برای مادر از کتک خوردن زهرا و سقط شدن بچه ی مان گفتم. مادر ناباورانه نگاهم می کرد و گاهی از کلمه "مطمئنی؟"استفاده می کرد. من هم به او گفتم هر چه را شنیدم از زبان خود ستاره بوده و بس... بعد از صحبت هایمان به او گفتم: -خب مامان تکلیف من چیه؟ زیر چشمی نگاهم انداخت و گفت: -چی بگم؟ دختره بیچاره... -مامان من اونو بدبخت کردم! اگه من نبودم الان اون زندگی خیلی عالی داشت. من خودم رو نمی بخشم... مهربانی اش را دستش ریخت و آن را روی سرم کشید و گفت: -قوی باش مهراد! تو میتونی همه چیز رو از نو براش بسازی. من مطمئنم این دختری که تو از صبر و شکیباییش گفتی حتما لایق تو هست. "این حرف مادر به معنای موافقت او بود؟" من که باورم نمی شود؛برای اطمینان از او پرسیدم: -یعنی شما موافق ازدوج ما هستین؟ با باز و بسته کردن پلک هایش جوابم را داد و بعد لبخندی به لبش نشست. از جا بلند شدم تا پایش را ببوسم. مادر نمی گذاشت و دست آخر گفت که دستش را هم ببوسم بس است. دستش را بوسیدم و روی چشمانم گذاشتم. صدای خنده اش دلم را نوازش می داد و امیدی بود برای فردا... همان جا سجده ی شکر به جای آوردم و رو به حرم ایستادم و از آقا تشکر کردم. مادر رفت تا شام درست کند. من هم بعد از نماز به کمکش رفتم و باهم کوکو سبزی درست کردیم. از خوشحالی زیادم دستم را هم سوختم . فردا به اصرار زیاد من مادر به پدر زهرا زنگ زد و قرار خواستگاری را برای سه شنبه هفته ی بعد گذاشت. آن روز چهارشنبه بود و شش روز دیگر تا خواستگاری مانده بود. نمی دانستم با این شش قرن چه کار کنم؟ مرخصی ام رو به اتمام بود و شنبه باید سر کار می بودم؛ اما به اصرار توانستم یک هفته ی دیگر مرخصی بگیرم. ادامه دارد... 🦋||🦋 {•°@iafatemeh1280°•}☘
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۰۰❣ مادر با دوست قدیمی اش پشت تلفن صحبت می کرد. لیلا خانم در تهران زندگی می کند؛ وقتی متوجه شد می خواهیم به تهران برویم به مادر زنگ زد و از او خواست به خانه اش برویم. ما در تهران کسی را نداشتیم و مادر قبول کرد. قرار شد من و مادر جمعه راه بیوفتیم؛ بعد از ما هم محمد و همسرش بیاید. مریم هم دوست داشت بیاید و زهرا را ببیند اما بچه هایش دست و پایش را بسته بودند. پنجشنبه دوباره به حرم رفتم و از خدا وآقا تشکر کردم؛ بعد هم یک جعبه شیرینی گرفتم و بین مردم اطراف حرم پخش کردم. حس خوشحال کردن دیگران بر خوشحالی ام افزود. شب مادر را برای نماز به حرم آوردم . هر دو زیارتی کردیم و به خانه برگشتیم. چمدان ها حاضر بودند و گوشه ای چیندمشان. مهرداد حسابی کلافه شده بود از بس که مادر به او سفارش دایی را می کرد. دارو های دایی را مادر هزار بار به مهرداد نشان داد و ساعت شان را به او گوش زد کرد. شب مادر محمد و مریم را دعوت کرده بود؛ احمدآقا مدام با من شوخی می کرد. حلما و هلیا از وقتی که فهمیده بودند میخواهم به تهران بروم؛ همه اش سوال می کردند. "تهران کجاست؟ اونجا عروسک هم هست؟ چرا میری تهران؟" و کلی سوال دیگر که آدم را کلافه می کند اما من با تمام حوصله جوابشان را می دادم. شام را در کنار هم خوردیم،آخر شب محمد و مریم رفتند و ما با آن ها خداحافظی کردیم. سرم را که روی بالشت گذاشتم؛ پرنده ی خیالم به آینده سفر کرد. روزی را می دیدم که به خواستگاری زهرا رفته ام باری دیگر از وجودش انرژی گرفتم. فکر زهرا برایم لالایی بود و راحت تر از شب های قبل به خواب رفتم. صبح بعد از نماز وسایل را در ماشین چیدم. صدای مادر را از پشتم شنیدم که می گفت: -مادر هنوز زوده که! -نه وسایل رو میچینم بعد صبحونه راه میوفتیم. خندید و آرام گفت: -امان از دست عشق! قدری خجالت کشیدم و سر به زیر راه می رفتم. سپیده دم صبح رنگ روشن تری به آسمان داده بود؛ به طرف بالکن به راه افتادم تا کمی تنها باشم. بالکن کوچک اتاق، خلوتگاهی بود یک نفره! متکایی کوچک با زیرانداز در آن تعبیه شده بود. برای تماشای منظره ی کوه های مخروطی شکل جای دنجی بود. کتاب علمی مهرداد را از روی قفسه برداشتم؛ چیزی از آن دستگیرم نشد و روی زمین گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم تا عطر حرم در وجودم رخنه کند. با صدای مادرم برگشتم: -مهراد بیا صبحونه... -چشم از بالکن خارج شدم و سر سفره نشستم. یک زمانی محمد میخواست میز غذاخوری برای مادر بگیرد اما مادر اصرار عجیبی به ساده زیستی داشت. خیلی از مواقع هم از خاصیت نشستن دور سفره می گفت. نمی دانم چطور صبحانه را خوردم و سفره را به تنهایی جمع کردم! بعد از خداحافظی طول دراز مادر با دایی و مهرداد، مادر رضایت داد به راه بیوفتیم. ادامه دارد ‌... 🦋|| {•°@iafatemeh1280°•}☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا