eitaa logo
⁦🇵🇸🇮🇷⁦منتظران مهدی🇮🇷⁦🇵🇸⁩
304 دنبال‌کننده
25.2هزار عکس
37.4هزار ویدیو
336 فایل
آیدی مدیر: @yamahdyadrekniii
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 تقدیم به همه مادران و خانم‌ها 🔹براى اينكه خانه‌اى، خانه باشد بايد كسى مدام در آن راه برود. بايد يكى باشد كه ظرف‌هاى كثيف را بگذارد توى سينک، تميزها را بچيند سر جايش، تخت‌ها را مرتب كند. 🔸زنگ بزند سوپر، رب گوجه فرنگى و ماكارونى سفارش بدهد. ميوه‌ها را بشورد. قبض‌ها را پرداخت كند. به گلدان‌ها آب بدهد. ملحفه‌ها را عوض كند. لباس‌ها را مرتب كند. به ناهار فردا و شام شب فكر كند. جارو بزند و گردگيرى كند. 🔹براى اينكه خانه، خانه باشد يک عالمه قدم‌هاى خاموش از تراس تا آشپزخانه، از آشپزخانه تا اتاق خواب، از اتاق خواب تا دم در بارها و بارها بايد تكرار شود. 🔸تازه آن موقع مى‌شود نشست و خيره شد به خانه‌اى كه آرام و در صلح به نظر مى‌رسد. 🔹انگار نه انگار كه براى رسيدن به اين ثبات و سكون، كسى ساعت‌ها راه رفته و به هيچ جا نرسيده. 🔸آرامش و ثبات جايزه كسى است كه راه می‌رود. 🔹بقيه اما فكر مى‌کنند خانه خود به خود اداره می‌شود. فكر می‌كنند داشتن غذايى آماده روى ميز و يخچال و فريزرى پر، طبيعى و عادى است تا وقتى كه خود خانه‌اى داشته باشند و بفهمند كه معجزه‌اى اتفاق نمی‌افتد مگر با راه رفتن. 🔸آرام... ممتد و بى پايان، از اين طرف به آن طرف و براى ساعت‌هاى متمادى. اين همه راه رفتن فقط براى اينكه خانه همين سكون را حفظ كند. اين همه راه رفتن، فقط براى حفظ يک سكون. 🔹یک نفر باید عاشقانه در خانه راه برود وگرنه راه رفتن از هر کسی بر می‌آید... ❤️قدردان این قدم‌ها باشیم❤️ ☑️ @Masaf
🔆 ◾️ در حادثه کربلا با سه‌ نمونه شخصیت روبرو می‌شویم. 🔹اول: امام حسین (علیه‌ السلام) حاضر نیست تسلیم حرفِ زور شود، برای رضای خدا تا آخر می‌‌ایستد، خودش و فرزندانش شهید می‌شوند و به چیزی که حق نیست تن‌ نمی‌‌دهد، از آب می‌گذرد، از آبرو نه‌... 🔹دوم: یزید همه را تسلیم می‌خواهد، مخالف را تحمل نمی‌‌کند، برای امیال‌ نفسانی خود نوه‌ پیغمبر را سر می‌‌برد، بی‌‌آبرویی را به جان می‌خرد تا به چیزی که می‌‌خواهد برسد. 🔹سوم: عمرِ سعد گفته می‌شود تا روزهای آخر نیز مردد بود، هم خدا را می‌خواهد هم خرما را، هم دنیا را می‌خواهد هم آخرت را، هم می‌خواهد حسین (علیه‌ السلام) را راضی‌ کند هم یزید را، هم عمارتِ ری را می‌خواهد، هم احترامِ مردم را، نه‌ حاضر است از قدرت بگذرد، نه‌ از خوشنامی، هم آب می‌خواهد هم آبرو، دستِ آخر اما عمرِ سعد تنها کسی‌ است که به هیچکدام از چیزهایی که می‌خواهد نمی‌‌رسد، نه سهمی از قدرت می‌‌برد نه‌ خوشنامی. 🔺 راستش را بخواهید ما آدم‌هایِ معمولی‌ عموما نه معصومیت، ایمان، جرات و اراده امام حسین (علیه‌ السلام) شدن را داریم، نه قدرت و قساوت و ابزارِ یزید شدن را؛ اما در درونِ همه ما یک عُمرِ سَعد هست! ⚠️بیش از همه از عمر سعد شدن باید ترسید... ☑️ @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔆 سه مکان برای تلنگر 🔻برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم: ١. بیمارستان ٢. زندان ٣. قبرستان • در بیمارستان می‌فهمید که هیچ‌چیز زیباتر از تندرستی نیست. • در زندان می‌بینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست. • در قبرستان درمی‌یابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد. 🔰 زمینی که امروز روی آن قدم می‌زنیم فردا سقفمان خواهد بود. پس چه بهتر كه برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم! ☑️ @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔆 از روزگار شکایت نکن 🔹ساده‌لوحی نزد صاحب‌دلی از فقر و نداری ناله کرد. 🔸صاحب‌دل، دست در جیب برده و سکه‌ای (صدقه) به او داد. 🔹ساده‌لوح صورتش از خشم سرخ شد و با لحنی تند گفت: من صدقه از کسی نمی‌گیرم! انتظار چنین توهینی را از تو نداشتم. 🔸صاحب‌دل تبسمی کرد و گفت: این خرد شدنت را هرگز فراموش نکن! و بدان پیش کسی که کاری برای رفع مشکل تو نمی‌تواند بکند، زبان به شکایت از روزگار مگشا که با ناله از روزگار، فقط خودت را پیش او تحقیر کرده‌ای و چیزی دستگیر تو نخواهد شد. ☑️ @Masaf
🔆 🔻تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد... 🔸او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد. 🔹سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و دارایی‌های اندکش را در آن نگه دارد. 🔸اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیزش از دست رفته بود. 🔹از شدت خشم و اندوه فریاد زد: '' خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟'' 🔸صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی آمده بود تا نجاتش دهد. 🔹مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟ 🔸آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم. 🔺پس به یاد داشته باش، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند...! ☘@AbCDEhh
🔆 عقرب توی آبگوشت 🔹یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه. دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن. 🔸سفره‌ ناهار چیده شد: ماست، سبزی و نون. 🔹دو تا از دوستان رفتن دیگ آبگوشت رو بیارن که یه کلاغی روی سر این دیگ رسید و یه فضله انداخت تو دیگ آبگوشت. 🔸اون روز اردو برای ما زهرمار شد، تو کوه گشنه بودیم، همه ماست و سبزی خوردیم. 🔹خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا تف و لعن به کلاغ کردن. گاهی هم می‌خندیدن ولی در اصل ناراحت بودن. 🔸وقت رفتن دو تا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن. دیگ رو که خالی کردن، دیدیم یه عقرب سیاه ته دیگ هست! 🔹اگر خدا این کلاغ رو نرسونده بود ما این آبگوشت رو می‌خوردیم و همه‌مون می‌مردیم کسی هم نمی‌فهمید! 🔸و اگر اون عقرب را ندیده بودن، هنوز هم می‌گفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمون رو گرفت. در حالیکه حالت رو نگرفت، جونت رو نجات داد! 🔹خدا می‌دونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده‌شون چیه. 💠 امام حسن عسکری علیه‌السلام فرمودند: هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آنکه نعمتی از خداوند، آن را در بر گرفته است. ☑️ @Masaf
🔆 عصبانی نشوید 🔹ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﺎﺩﺛﻪ ریزش یک برج بزرگ اداری، ﻋﺪﻩ‌ﺍﯼ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮐﻨﺎﻥ ﺑرج‌ها ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ. 🔸ﯾﮑﯽ از آنها ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺑﻮﺩ که اون روز ﺑﺎطرﯼ ﺳﺎﻋﺘﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺯﻧﮓ ﻧﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، 🔹یه ﻧﻔﺮ دیگه ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻬﻮﻩ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻋﻮض ﮐﺮﺩﻥ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺩﯾﺮﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، 🔸اتومبیل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ آنها ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺘﺎﺭﺕ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، 🔹و ﻧﻔﺮ بعدی ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺩﯾﺮ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﻧﻮ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﭘﺎﯾﺶ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﻧﻮ ﺑﻮﺩن ﮐﻔﺶ ﺗﺎﻭﻝ می‌زند و ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﻣﺠﺒﻮﺭ می‌شود، ﺑﻪ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﭼﺴﺐ ﺯﺧﻢ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮ ﺑﺎﻋﺚ می‌شود ﺩﯾﺮ ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺵ ﺑﺮﺳﺪ ﻭ این ﺑﺎﻋﺚ می‌شود ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﺎﻧﺪ. 🔸ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺩﺭ ﺗﺮﺍﻓﯿﮏ ﮔﯿﺮ می‌کنید، آﺳﺎﻧﺴﻮﺭﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ می‌دهید، ﻓﺮﺯﻧﺪﺗﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺎﺩﻩ می‌شود، ﺳﭙﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻘﺒﯽ ﺑﻪ ﺳﭙﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ می‌کند ﻭ یا ﻣﺠﺒﻮﺭ می‌شوید ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﻮﯾﺪ، 🔻ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻧﺸﻮﯾﺪ آﺭﺍﻡ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎﺳﺖ، ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ می‌خواهد ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ، ❤️ و ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﺍﺯ ﺷﻤﺎﺳﺖ 🔹اين همان حكمت خداوند است كه در تک تک ذرات هستى جاريست... 🔰 سعی کن در همه حال اجازه افکار منفی و ناراحتی و عصبانیت رو به خودت راه ندی چون با داشتن افسوس و عصبانیت هیچ چیزی درست که نمیشه تازه بدترم می‌شه! شاد باش و همیشه چیزای مثبت و نقاط قوت اطرافتون رو ببینید و جذب کنید بعد از مدتی شادابی به عادت‌های خوبتون تبدیل می‌شه ... 😊 لبخند فراموش نشه ... ☑️ @Masaf
🔆 🌊 هیچ‌کس تو یه دریای آروم تبدیل به ملوان ماهری نمی‌شه ☑️ @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔆 ✍ مراقب اصالتت باش 🔹مادامى که سيب با چوب باريکش به درخت متصل است، همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند. 🔸باد باعث طراوتش می‌شود، آب باعث رشدش می‌شود، و آفتاب به آن پختگی و کمال می‌بخشد، اما... 🔹به محض منقطع شدن از درخت و جدايى از "اصل"؛ 🔸آب باعث گندیدگی باد باعث پلاسیدگی و آفتاب باعث پوسیدگی و از بين رفتن طراوتش می‌شود. 🔹مراقب وصل بودن به "اصالتمان" باشیم که انسانیتمان از بین نرود. ☑️ @Masaf
🔆 گاهی رفتار دشمنان می‌تواند به نفعمان باشد 🔻مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی سیاه‌پوست در گوشه‌ای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را درآورد و خطاب به گارسون فریاد زد: «برای همه کسانی که اینجا هستند غذا می‌خرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!» 🔹گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز آن زن سياه‌پوست. 🔹زن به جای آنکه مکدر شود و چین بر جبین آشکار کند، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده، با لبخندی گفت: «تشکّر می‌کنم.» 🔹مرد ثروتمند خشمگین شد. بار دیگر نزد گارسون رفت و کیف پولش را درآورد و به صدای بلند گفت: «این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن سياه که در آن گوشه نشسته است.» 🔹دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن سياه را مستثنی کرد. 🔹وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت: «سپاسگزارم» 🔹مرد از شدت خشم دیوانه شد. به سوی گارسون خم شد و از او پرسید: «این زن سیاه‌پوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آنکه عصبانی شود از من تشکر می‌کند و لبخند می‌زند و از جای خود تکان نمی‌خورد.» 🔸گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت: «خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است.» 🔺شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما می‌کنند نادانسته به نفع ما باشد... ☑️ @Masaf
🔆 به عواقب تصمیم‌هایت فکر کن 🔻پیرمردی نارنجی‌پوش در حالیکه کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بيمارستان شد و به پرستار گفت: خواهش می‌کنم به داد این بچه برسید. یک ماشین بهش زد و فرار کرد. 🔹بلافاصله پرستار گفت: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. 🔸پیرمرد گفت: اما من پولی ندارم. پدر و مادر این بچه رو هم نمی‌شناسم. خواهش می‌کنم عملش کنید من هرجور شده پول رو تا شب براتون میارم. 🔹پرستار گفت: با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید. 🔹پیرمرد پيش دكتر رفت اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه. 🔸صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می‌اندیشید. 🔹گاهی اوقات تا اتفاقی برای خودمان پیش نیاید، به فکر ابعاد مختلف آن نیستیم. ☑️ @Masaf
🔆 ✍ تو برو کشکت را بساب 🔹می‌گویند روزی مرد کشک‌سابی نزد شیخ بهایی رفت، از بیکاری و درماندگی شکوه کرد و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. 🔸شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او گفت: اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیفتد، ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می‌دهد و می‌گوید آن را پخته و بفروشد، به صورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد. 🔹مرد کشک‌ساب پاتیل و پیاله‌ای خریده شروع به پختن و فروختن فرنی می‌کند و چون کار و بارش رواج می‌گیرد طمع کرده و شاگردی می‌گیرد و کار پختن را به او می‌سپارد. 🔸بعد از مدتی شاگرد می‌رود بالادست مرد کشک‌ساب دکانی باز می‌کند و مشغول فرنی‌فروشی می‌شود، به طوری که کار مرد کشک‌ساب کساد می‌شود. 🔹کشک‌ساب دوباره نزد شیخ بهایی می‌رود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم می‌کند. 🔸شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود، به او می‌گوید: تو راز یک فرنی‌پزی را نتوانستی حفظ کنی، حالا می‌خواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ 🔹تو برو کشکت را بساب. ☑️ @Masaf