🔆 #پندانه
✍ تنبیهی برای دروغ
🔹ﭘﺴﺮ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ:
ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻨﻔﺮﺍﻧﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﻩﺍﯼ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ، ﮔﻔﺖ: ﺳﺎﻋﺖ پنج ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻫﺴﺘﻢ.
🔸ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ و ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﺮﺩﻡ. ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺭﻓﺘﻢ. ﺳﺎﻋﺖ ۵:۳۰ ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﻭﻡ!!
🔹ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺳﺎﻋﺖ ۶:۰۰ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ! ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ؟!
🔸ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻢ:
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ!
🔹ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ:
ﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﻦ ﺣﺘﻤﺎ ﻧﻘﺼﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ “ﺭﺍﺳﺖ” ﺑﮕﻮﯾﯽ! ﺑﺮﺍﯼ ﺍینکه ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻧﻘﺺ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﮐﺠﺎﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ۱۸ ﻣﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﻣﯽﮔﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ باره ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ!
🔸ﻣﺪﺕ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺍﺗﻮمبیل ﻣﯽﺭﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪﺧﺎﻃﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺑﻮﺩ، ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ!
🔹ﻫﻤﺎﻥﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮیم.
🔸ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﻋﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ۸۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺪﺍﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ!
🆔 @Masaf
🔆 #پندانه
🔻 بزرگترین اشتباهی که ما آدمها در رابطههامون میکنیم، این است که:
👂نصفه میشنویم؛
🧮 یکچهارم میفهمیم؛
🧠 و هیچی فکر نمیکنیم؛
🗣 اما دو برابر واکنش نشان میدهیم . . .
🔺این نسبتها رو تغییر بدیم که بدون تنش زندگی کنیم.
#نه_به_کالای_ترک
#منتظران_مهدی
@yamahdimadaddi
هدایت شده از موسسه مصاف
🔆#پندانه
✍ کجا نباید خندید!
🔹به سرآستین پارهٔ کارگری که دیوارت را میچیند و به تو میگوید «ارباب»، نخند!
🔸به پسرکی که آدامس میفروشد و تو هرگز نمیخری، نخند!
🔹به پیرمردی که در پیادهرو به زحمت راه میرود و شاید چند ثانیهٔ کوتاه معطلت کند، نخند!
🔸به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقهٔ پیراهنش جمع شده، نخند!
🔹به دستان پدرت،
به جارو کردن مادرت،
به رانندهٔ چاق اتوبوس،
به رفتگری که در گرمای تیرماه کلاه پشمی به سر دارد،
به رانندهٔ تاکسی که چرت میزند،
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی،
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان،
نخند...
🔸نخند که دنیا ارزشش را ندارد...
🔹که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند؛
آدمهایی که هر کدام برای خود و خانوادهای، همهچیز و همهکس هستند.
🔸آدمهایی که برای زندگی تقلا میکنند،
بار میبرند،
بیخوابی میکشند،
کهنه میپوشند،
جار میزنند،
سرما و گرما را تحمل میکنند،
و گاهی خجالت هم میکشند...
🔺خیلی ساده، هرگز به آدمهایی که تنها پشتیبانشان خداست، نخند!
🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔆 #پندانه
✍ قدر داشتههایمان را بدانیم
🔹مردی از خانهای که در آن سکونت داشت، زیاد راضی نبود، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانهاش را بفروشد.
🔸سپس از دوستش خواست تا برای بازدید از خانه، مراجعه کند.
🔹دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آن را برای صاحبخانه خواند.
🔸خانهای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سهگوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاقهای دلباز و پذیرایی و ناهارخوری وسیع، کاملاً مناسب برای خانوادههای بچهدار.
🔹صاحبخانه گفت:
دوباره بخوان!
🔸مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند.
🔹صاحبخانه گفت:
این خانه فروشی نیست! در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانهای که تو تعریفش را کردی، ولی تا وقتی که تو نوشتههایت را نخوانده بودی، نمیدانستم که چنین جایی دارم.
🔸خیلی وقتها نعمتهایی را که در اختیار داریم نمیبینیم. چون به بودن با آنها عادت کردهایم، مثل سلامتی، نفسکشیدن، دوستداشتن، پدر و مادر، خواهر و برادر، فرزند، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگر...
🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔆 #پندانه
✍ اندازه تلاشت توقع داشته باش
🔹پادشاهی در حال قدم زدن در باغش بود.
🔸باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت:
پادشاه! فرق من با وزیرت چیست که من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم، ولی او در ناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد؟
🔹شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هردو آمدند.
🔸پادشاه گفت:
در گوشه باغ گربهای زایمان کرده، بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده!
🔹هر دو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خود را اعلام کردند.
🔸ابتدا باغبان گفت:
پادشاها! من آن گربهها را دیدم؛ سه بچهگربه زیبا بهدنیا آورده است.
🔹سپس نوبت به وزیر رسید.
🔸وی برگهای باز کرد و از روی نوشتههایش شروع به خواندن کرد:
پادشاها! من به دستور شما به ضلع جنوبغربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم.
🔹او سه بچه بهدنیا آورده که دو تای آنها نر و یکی ماده است. نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. بچهگربه ماده، خاکستریرنگ است.
🔸حدودا یکماهه هستند. من بهصورت مخفی مادر را زیرنظر گرفتم و متوجه شدم آشپز هر روز اضافهغذاها را به مادر گربهها میدهد و اینگونه بچهگربهها از شیر مادرشان تغذیه میکنند.
🔹همچنین چشم چپ بچهگربه ماده عفونت کرده که ممکن است برایش مشکلساز شود!
🔸شاه رو به باغبان کرد و گفت:
این است که تو باغبان شدهای و ایشان وزیر.
🔹گاهی اوقات ما سزاوار خیلی از جایگاهها نیستیم و فقط توهم برتر بودن داریم.
🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔆#پندانه
✍ آشنای بیگانه یا بیگانهٔ آشنا
🔹پادشاهی دستور داد گوسفندی را سر بریدند و آن را کباب کردند.
🔸پادشاه به وزیر خود گفت:
برو دوستان و نزدیکانت را بگو که بیایند، تا دور هم بنشینیم و این گوسفند را با هم بخوریم.
🔹وزیر لباس مبدلی پوشید و به میان جمعیت شهر رفت.
🔸فریاد زد:
آی مردم! به فریادم برسید که خانه من آتش گرفته و داروندار زندگیام در حال سوختن است.
🔹تعداد اندکی از مردم حاضر شدند که همراه وزیر بروند و در خاموشکردن آتش به او کمک کنند.
🔸وقتی به خانه رسیدند، با کباب گوسفند و نوشیدنیهای رنگارنگ از آنها پذیرایی شد.
🔹پادشاه از وزیر خود پرسید:
چرا دوستان و نزدیکانت را دعوت نکردی!؟
🔸وزیر گفت:
اینها دوستان ما هستند. کسانی که شما آنها را دوست و خویشاوند میپنداشتید، حتی حاضر نشدند یک سطل آب هم روی خانه آتشگرفته ما بریزند.
💢 بیگانه اگر وفا کند، خویشِ من است...
🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔆 #پندانه
خلاصه دانشها
🔹دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت:
چرا به جای تحصیل علم، چوپانی میکنی؟
🔸چوپان در جواب گفت:
آنچه خلاصه دانشهاست را یاد گرفتهام.
🔹دانشمند گفت:
خلاصه دانشها چیست؟
🔸چوپان گفت: پنج چیز است؛
۱. تا راست تمام نشده، دروغ نگویم؛
۲. تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم؛
۳. تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم؛
۴. تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم؛
۵. تا قدم به بهشت نگذاشتهام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم.
🔹دانشمند گفت:
حقاً که تمام علوم را دریافتهای. هرکس این پنج خصلت را داشته باشد، از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده است.
🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔆 #پندانه
✍ برای حل هر مشکلی اول ببین آیا آن مشکل واقعا وجود دارد
🔹پادشاهی میخواست نخستوزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند.
🔸پادشاه به آنان گفت:
درِ اتاق به روی شما بسته خواهد شد. قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد. تا زمانی که آن جدول را حل نکنید، نخواهید توانست قفل را باز کنید.
🔹اگر بتوانید مسئله را حل کنید میتوانید در را باز کنید و بیرون بیایید و بعد من از بین شما یکی را برای نخستوزیری انتخاب میکنم.
🔸پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود. آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
🔹نفر چهارم با چشمان بسته فقط گوشهای نشسته بود و کاری نمیکرد. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است.
🔸پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت و آن را هل داد. در باز شد و بیرون رفت! آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. حتی ندیدند چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفت!
🔹وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت:
کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخستوزیرم را انتخاب کردم.
🔸آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:
چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمیکرد و فقط گوشهای نشسته بود. چگونه توانست مسئله را حل کند؟
🔹مرد گفت:
مسئلهای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته اساسی این بود که آیا قفل بسته شده یا نه؟ فقط در سکوت مراقبه کردم.
🔸به خودم گفتم «از کجا شروع کنم؟» نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسئلهای وجود دارد؟ چگونه میتوان آن را حل کرد؟
🔹اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بینهایت به قهقرا خواهی رفت و هرگز از آن بیرون نخواهی آمد. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعا قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.
🔸پادشاه گفت:
آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد، ولی شما شروع به حل آن کردید. در همین جا نکته را از دست دادید.
🔹اگر تمام عمرتان هم روی آن کار میکردید، نمیتوانستید آن را حل کنید. این مرد، میداند که چگونه در یک موقعیت، هوشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد.
🆔 @Masaf
🔆 #پندانه
✍ مسیر درست کسب علم
🔹به یاد دارم جوانی همیشه نزد پدر میآمد و از او میخواست در راه معرفت بر او درسی یاد دهد.
🔸سماجتِ جوان، پدر را خسته کرد و گفت:
🔹ای جوان! یادت باشد ترک یک گناه (مانند غیبت و...)، میتواند بر قلب تو علمی وارد کند و بیاموزد که هزار برابر آن را من با گفتن و نوشتن، نمیتوانم بر مغز تو وارد کنم.
🔸بدان علم نور است و نور فقط با ترکِ معصیت و عملِ صالح کسب میشود، نه با کسب معصیت و عمل صالح نداشتن و تنها پای موعظه استاد نشستن!
🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔆 #پندانه
✍ صد بار اگر توبه شکستی، بازآ
🔹حضرت موسی (علیهالسلام) در کوه طور در مناجات با خدا عرض کرد:
یا رَبَّ العَارفِین! (ای خدای عارفان)
🔸پاسخ آمد:
لبیک! (ندای تو را پذیرفتم)
🔹سپس عرض کرد:
یا رَبَّ المُطیعین! (ای خدای اطاعتکنندگان)
🔸ندا آمد:
لبیک!
🔹دوباره عرض کرد:
یا رَبَّ العَاصین! (ای خدای گنهکاران)
🔸این دفعه سه بار شنید:
لبیک، لبیک، لبیک.
🔹موسی کلیمالله عرض کرد:
بار خدایا! حکمتش چیست که سه بار لبیک فرمودی؟!
🔸خطاب آمد:
عارفان به معرفت خود و نیکوکاران به کار نیک خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند، ولی گنهکاران جز به فضل من پناهی ندارند، اگر از درگاه من ناامید گردند، به درگاه چه کسی پناه ببرند؟!
☑️ @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔆 #پندانه
✍️ آنچه باعث رشد انسان میشود تواضع است نه تکبر
🔹روزی حضرت عیسی علیهالسلام به حواریون خود گفت:
مرا به شما حاجتی است.
🔸گفتند:
چه کنیم؟!
🔹عیسی برخاست و پاهای حواریون را شستوشو داد.
🔸عرض کردند:
ای روح خدا! ما به این کار سزاوارتریم که پای شما را بشوییم.
🔹حضرت فرمود:
سزاوارترین مردم به خدمت کردن، یک عالِم است.
🔸این کار را کردم که تواضع کرده باشم و شما آن را از من فرابگیرید و بین مردم فروتنی کنید آن طور که من انجام دادم.
🔹بدانید به تواضع حکمت روید و رشد کند، نه با تکبر. چنانچه در زمین نرم گیاه میروید، نه از زمین سخت و کوهستانی!
🆔 @Masaf