🔅#پندانه
✍️ چطوری سر دنیا کلاه بذاریم؟!
🔹عارفی بود که کار میکرد و زحمت میکشید. پول خوب درمیآورد اما غذای ساده و نان خشکی میخورد. پولش را صدقه میداد، انفاق میکرد و برای فقرا غذای خوب میگرفت.
🔸عدهای از او پرسیدند:
چه کار میکنی؟
🔹عارف گفت:
سر دنیا کلاه میگذارم تا دنیا سر من کلاه نگذارد. از توی دنیا پیدا میکنم و برای آخرت خرج میکنم.
🔸چون از تو خودش که پیدا میکنم توقع دارد در خودش خرج کنم. از خودش پیدا میکنم ولی برای جای دیگر خرج میکنم. کلاه سر دنیا میگذارم.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍️ هر روز یک هدیه از طرف خداست
🔹گاهی ما منتظر معجزات بزرگی در زندگی هستیم، اما واقعیت این است که زندهبودن ما یک معجزه است که خداوند هر روز به ما عطا کرده است.
🔸عقل سالم و فرصت زندگی و بسیاری از نعمتهایی که برایمان عادی شدهاند، همگی معجزه هستند.
🔹ممکن است بگوییم امروز هم یک روز معمولیست، در حالی که اصلاً چیزی به اسم یک روز معمولی نداریم.
🔸هر روز یک هدیه از طرف خداست.
🔹امروز فرصت داریم که اشتباهات گذشته را جبران کنیم، بر خوبیها تمرکز کنیم، یاد خداوند را در دلمان زنده کنیم، به خدا توکل کنیم، قدردان چیزهای ساده زندگی باشیم و از زندگی لذت ببریم.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍️ زود قضاوت نکنیم
🔹ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺩﻓﺘﺮ ﻧﻘﺎشیاش ﺭﻭ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ! ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﭘﺮﯾﺪ ﺑﻐﻞ ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﻭ ﺯﺩ ﺯﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ!
🔸ﻣﺎﺩﺭ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻭ ﺁﺭﻭﻣﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﻩ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻪ. بعد ﺩﻓﺘﺮ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻭﺭﻕ ﺯﺩ. دید ﻧﻤﺮﻩ ﻧﻘﺎشیاش ۱۰ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!
🔹ﭘﺴﺮﮎ، ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﭼﺸﻢ! ﻭ ﺑﻪﺟﺎﯼ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﻡ، ﺩﺍﯾﺮﻩﺍﯼ ﺗﻮﭘﺮ ﻭ ﺳﯿﺎﻩ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ! ﻣﻌﻠﻢ ﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﺍﻭﻥ، ﺩﺍﯾﺮﻩﺍﯼ ﻗﺮﻣﺰ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: «ﭘﺴﺮﻡ ﺩﻗﺖ ﮐﻦ!»
🔸ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﺳﺮﯼ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺯﺩ. ﺍﺯ ﻣﺪﯾﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﻣﯽﺗﻮﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ؟
🔹ﻣﺪﯾﺮ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻠﻪ، ﻟﻄﻔﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﺎﺷﯿﺪ.
🔸ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻓﺘﺮ ﺷﺪ ﺧﺸﮑﺶ ﺯﺩ! ﻣﺎﺩﺭ ﯾﮏ ﭼﺸﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ!
🔹ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺎ ﺻﺪﺍیی ﻟﺮﺯﺍﻥ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ، ﻣﻦ ﻧﻤﯽﺩﻭﻧﺴﺘﻢ. ﺷﺮﻣﻨﺪﻩﺍﻡ.
🔸ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﮔﺮﻣﯽ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.
🔹ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﯼ ﺩﻓﺘﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
معلممون ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﺮﻩﺍﻡ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ۲۰! ﺯﯾﺮﺵ ﻫﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ: «ﮔﻠﻢ، ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﯾﻪ ﺩﻧﺪﻭﻧﻪ ﮐﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ!»
🔸اینقدر ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﻤﺮﻩﻫﺎﯼ ﭘﺎیین ﻭ ﻣﻨﻔﯽ ﻧﺪﯾﻢ. تلاش آدمها قابلتقدیره.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍️ دنیای شیطان را به اون پس بده
🔹روزی مردی نزد عارفی آمد که بسیار عبادت میکرد و دارای کرامت بود.
🔸مرد به عارف گفت:
خستهام از این روزگار بیمعرفت که مرام سرش نمیشود. خستهام از این آدمها که هیچکدام جوانمردی ندارند.
🔹عارف از او پرسید:
چرا این حرفها را میزنی؟
🔸مرد پاسخ داد:
خب این مردم اگر روزشان را با کلاهبرداری و غیبت و تهمتزدن شروع نکنند، به شب نخواهد رسید.
🔹شیخ پیش خودمان بماند آدم نمیداند در این روزگار چه کند. دارم با طناب این مردم ته چاه میروم و شیطان هم تا میتواند خودش را آماده کرده تا مرا اغفال کند. اصلا حس میکنم ایمانم را برده و همین حوالی است که مرا با آتش خودش بسوزاند. نمیدانم از دست این ملعون چه کنم؟ راه چارهای به من نشان ده.
🔸مرد عارف لبخندی زد و گفت:
الان تو داری شکایت شیطان را پیش من میآوری؟ جالب است بدانی زودتر از تو شیطان پیش من آمده بود و از تو شکایت میکرد.
🔹مرد ماتومبهوت پرسید:
از من؟!
🔸مرد عارف پاسخ داد:
بله، او ادعا میکرد که تمام دنیا از اوست و کسی با او شریک نیست و هرکه بخواهد دنیا را صاحب شود یا باید دوستش باشد یا دشمنش.
🔹شیطان به من گفت تو مقداری از دنیایش را از او دزدیدهای و او هم به تلافی ایمان تو را خواهد دزدید.
🔸مرد زیر لب گفت:
من دزدیدهام؟ مگر میشود؟
🔹عارف ادامه داد:
شیطان گفت کسی که کار به دنیا نداشته باشد او هم کاری به کارش ندارد، پس دنیای شیطان را به او پس بده تا ایمانت را به تو برگرداند.
🔸بیخود هم همه چیز را گردن شیطان مینداز. تا خودت نخواهی بهسمت او بروی او به تو کاری نخواهد داشت.
🔹این تو هستی که با کارهایت مدام شیطان را صدا میزنی، وقتی هم که جوابت را داد شاکی میشوی که چرا جوابت را داده است. خب به طرفش نرو و صدایش نکن تا بعد ادعا نکنی ایمانت را از تو دزدیده است.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍️ هرکاری به وقت خودش
🔹روزی دو بازرگان به حساب معاملههايشان میرسيدند.
🔸در پايان، يكی از آن دو به ديگری گفت:
طبق حسابی كه كرديم من يک دينار به تو بدهكار هستم.
🔹بازرگان ديگر گفت:
اشتباه میكنی! تو یکونيم دينار به من بدهكار هستی.
🔸آن دو بر سر نيم دينار باهم اختلاف پيدا كردند و تا ظهر برای حل آن باهم حرف زدند اما باز هم اختلاف، سر جايش ماند.
🔹هر دو بازرگان از دست هم خشمگين شدند و با سروصدا تا غروب آفتاب باهم درگير بودند.
🔸سرانجام بازرگان اولی خسته شد و گفت:
بسيارخب! تو درست میگويی! يک روز وقت ما بهخاطر نيم دينار به هدر رفت.
🔹سپس يکونيم دينار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و بهسمت خانهاش بهراه افتاد.
🔸شاگرد بازرگان اولی پشتسر بازرگان دوم دويد و خودش را به او رساند و گفت:
آقا، انعام من چی شد؟
🔹بازرگان ۱۰ دينار به شاگرد همكارش انعام داد.
🔸وقتی شاگرد برگشت بازرگان اولی به او گفت:
مگر تو ديوانهای پسر؟! كسی كه بهخاطر نيم دينار، يک روز وقت خودش و مرا به هدر داد، چگونه به تو انعام میدهد؟!
🔹شاگرد ۱۰ دينار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد. آن مرد خيلی تعجب كرد و در پی همكارش دويد.
🔸وقتی به او رسيد با حيرت از او پرسيد:
آخر تو كه بهخاطر نيم دينار اين همه بحث و سروصدا كردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟!
🔹بازرگان دومی پاسخ داد:
تعجب نكن دوست من، اگر كسی در وقت معامله نيم دينار زيان كند در واقع بهاندازه نيمی از عمرش زيان كرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حكم میكند كه هيچ مبلغی را نبايد ناديده گرفت و همه چيز را بايد به حساب آورد.
🔸اما اگر كسی در موقع بخشش و كمک به ديگران گرفتار بیانصافی و مالپرستی شود و از كمکكردن خودداری كند، نشان داده كه خسيس است.
🔹پس من نه میخواهم بهاندازه نيمی از عمرم زيان كنم و نه حاضرم خسيس باشم.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍️ خدایا شکرت
🔹مرد ۹۳ساله ایتالیایی پس از آنکه بهبود مییابد و از بیمارستان مرخص میشود؛ از وی خواسته میشود که هزینه یک روز استفاده از دستگاه تنفسی را بپردازد.
🔸پیرمرد شروع میکند به گریهکردن. پزشک به او توصیه میکند که بهخاطر صورتحساب گریه نکند.
🔹اما آنچه پیرمرد میگوید همه پزشکان را به گریه میآورد.
🔸او میگوید:
من بهخاطر پولی که باید بپردازم گریه نمیکنم. من میتوانم همه اینها را بپردازم.
🔹گریه میکنم زیرا ۹۳ سال است که هوای خدا را تنفس کردهام، اما هرگز هزینه آن را پرداخت نکردهام.
🔸استفاده یکروزه از دستگاه تنفسی بیمارستان ۵۰۰ یورو هزینه میخواهد، با این حساب آیا میدانید چقدر به خدا بدهکار هستم؟ من این همه مدت شکر خدا را بهجا نیاوردهام.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍️ زبالههای درون
🔹بوی رایحه خوش از کسی که زباله حمل میکند، برنخواهد خواست.
🔸تا زبالهها را دور نریزی و خود را نشویی این بو، هم خودت و هم دیگران را آزار میدهد.
🔹زبالههای درون نیز چنین است، باید آنها را از وجود خود بزدایی.
🔸زبالههایی همچون منت، حسادت، حرص، تعصب، خشم، رقابت، مقایسه، تنفر و...
🔹مراقبه و آگاهی، شما را به پاکسازی درونی سوق میدهد.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍️ فرصتها چون ابر در گذرند
🔹مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
🔸کشاورز گفت:
برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم، اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری، من دخترم را به تو خواهم داد.
🔹مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود، باز شد. باورکردنی نبود، بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود.
🔸گاو با سم به زمین میکوبید و بهطرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
🔹دومین در طویله که کوچکتر بود، باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد.
🔸جوان پیش خودش گفت:
منطق میگوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
🔹سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
🔸پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد، اما متوجه شد گاو دم ندارد.
🔹زندگی پر از ارزشهای دستیافتنی است اما اگر به آنها اجازه ردشدن بدهیم ممکن است دیگر هیچوقت نصیبمان نشود، پس سعی کن همیشه اولین شانس را دریابی.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ خدا کجاست؟
🔹دزدی از نردبان خانهای بالا میرفت. از شیار پنجره شنید که کودکی میپرسد:
خدا کجاست؟
🔸صدای مادرانهای پاسخ میدهد:
خدا در جنگل است، عزیزم.
🔹کودک میپرسد:
چهکار میکند؟
🔸مادر میگفت:
دارد نردبان میسازد.
🔹دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد.
🔸سالها بعد دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا میرفت. از شیار پنجره شنید که کودکی میپرسد:
خدا چرا نردبان میسازد؟
🔹حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد. به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت:
برای آنکه عدهای را از آن پایین بیاورد و عدهای را بالا ببرد.
☑️ @Masaf
#امام_زمان_سرباز_میخواد #امام_زمان
🔆 #پندانه
✍ در دنیا دنبال چیزی باش که در آخرت بهدردت بخورد
🔸مرد زاهدی کنار چشمهای نشست تا آبی بنوشد وخستگی در کند. درون چشمه سنگ زیبایی دید. آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد.
🔹در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود.
🔸کنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و به او داد.
🔹مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد.
🔸نگاهی به زاهد کرد و گفت:
آیا آن سنگ را به من میدهی؟
🔹زاهد بیدرنگ سنگ را درآورد و به او داد.
🔸مسافر از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. او میدانست این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن میتواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند. بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.
🔹چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت:
من خیلی فکر کردم، تو با اینکه میدانستی این سنگ چقدر ارزش دارد، خیلی راحت آن را به من هدیه کردی.
🔸بعد دست در جیبش برد و سنگ را درآورد و گفت:
من این سنگ را به تو برمیگردانم، در عوض چیز گرانبهاتری از تو میخواهم.
🔹به من یاد بده چگونه میتوانم مثل تو باشم و بهراحتی از دنیا و متعلقاتش بگذرم.
@basiratemahdaviat
🔅#پندانه
✍ چه بسیار بلاهایی که خدا از ما دور میکند
🔹روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانهای داشت و زندگی میکرد.
🔸گنجشک هر روز با خدا رازونیاز و درددل میکرد و فرشتگان هم به این رازونیاز هرروزه خو گرفته بودند.
🔹تا اینکه بعد از مدت زمانی، طوفانی رخ داد و بعد از آن، روزها گذشت و گنجشک با خدا هيچ نگفت!
🔸فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اينگونه میگفت:
میآيد، من تنها گوشی هستم كه غصههايش را میشنود و يگانهقلبیام كه دردهايش را در خود نگه میدارد.
🔹و سرانجام گنجشک روی شاخهای از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لبهايش دوختند.
🔸گنجشک هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
با من بگو از آنچه سنگينی سينه توست.
🔹گنجشک گفت:
لانه كوچكی داشتم. آرامگاه خستگیهايم بود و سرپناه بیكسیام. تو همان را هم از من گرفتی. اين طوفان بیموقع چه بود؟ چه میخواستی از لانه محقرم؟ كجای دنيا را گرفته بود؟
🔸و سنگينی بغضی راه بر كلامش بست. سكوتی در عرش طنينانداز شد. فرشتگان همه سربهزير انداختند.
🔹خدا گفت:
ماری در راه لانهات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانهات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودی.
🔸گنجشک خيره در خدايی خدا مانده بود.
🔹خدا ادامه داد:
و چه بسيار بلاها كه بهواسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنیام برخاستی.
🔸اشک در ديدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چيزی در درونش فروريخت و هایهای گريههايش ملكوت خدا را پر كرد.
☑️ @Masaf
🔅#پندانه
✍ اگر میخواهی فرزند خوبی داشته باشی اول روی خودت کار کن
🔹دو برادر بودند که یکی پیشه رفتگری گرفت و دیگری دیوانسالار شد.
🔸برادر دیوانسالار همیشه مراقب فرزندان بود که گمراه نشوند و رفتگر نه بلد بود و نه از خستگی فرصت داشت وقتی صرف فرزندان خود کند.
🔹فرزندان دیوانسالار از اشرار شدند و فرزندان رفتگر از ابرار.
🔸دیوانسالار روی به برادر رفتگر خود کرد و گفت:
در عجبم از تو که هیچ مراقبتی از فرزندان خویش نکردی و من بسیار کردم، ولی فرزندان تو آن شدند که من بر فرزندان خود از تربیتشان اراده کرده بودم.
🔹برادر رفتگر گفت:
تو در زندگی، اعمال خود رها کرده بودی و ترسی از خدا نداشتی و مراقب اعمال فرزندان بودی که خطا نکنند.
🔸ولی من اعمال فرزندان خود رها کرده بودم و مراقب اعمال خود بودم که خطا و معصیت خدا نکنم.
💢 برای تربیت فرزند باید خود را نخست تربیت کرد.
☑️ @Masaf