eitaa logo
قرارگاه فرهنگی اجتماعی نور
999 دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
86 فایل
" مسابقات ، سرگرمی،پویش ها،رصدرسانه ای و..." انتقادات،پیشنهادات وارتباط با @farhangi_m1
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می‌پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. 💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت می‌کرد، از دیشب قطره‌ای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت. 💠 بین هوش و بی‌هوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم می‌شنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلک‌هایم تابید و بیدارم کرد. میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری‌اش بادم می‌زد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی‌آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای نیمه‌شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. 💠 سراسیمه روی تشک نیم‌خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می‌چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. چشمان مهربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سکوت آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بی‌رحمانه به زخم‌هایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می‌خواستم. 💠 قلبم به‌قدری با بی‌قراری می‌تپید که دیگر وحشت و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به‌جای اشک خون می‌بارید! از حیاط همهمه‌ای به گوشم می‌رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به‌سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم‌هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. 💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط کیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه‌ها بودند، همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط آذوقه انبار می‌کنند. 💠 سردسته‌شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می‌رفت، دستور می‌داد و اثری از غم در چهره‌اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه‌ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن‌عمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟» 💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زن‌عمو هم آرام‌تر از دیشب به رویم لبخند می‌زند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته‌ام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته‌ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به‌خدا هنوز اشک از چشمانم می‌بارید؛ فقط این‌بار اشک شوق! دیگر کلمات زن‌عمو را یکی درمیان می‌شنیدم و فقط می‌خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. 💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمی‌توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس‌فردا شب عروسی‌مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو می‌رسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟» صدایش قطع و وصل می‌شد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشین‌شون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبال‌شون.» 💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده باشی تا برگردم!» انگار اخبار به گوشش رسیده بود و دیگر نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!» 💠 با هر کلمه‌ای که می‌گفت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و او عاشقانه به فدایم رفت :«به‌خدا دیشب وقتی گفتی خودتو می‌کُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!» گوشم به حیدر بود و چشمم بی‌صدا می‌بارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمی‌تونه از سمت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe
بدلیل استقبال شما از داستان تنها میان داعش از امروز بیشتر با این داستان با شما خواهیم بود .
⭕️قضاوت با شما 🔹اکثر مردم میگن که کاش جلوی کرونا رو تو همون می‌گرفتن تا وارد کشور‌های دیگه نشه. 👈اتفاقا همین‌کار‌و در مقابل داعش انجام دادن که برخی(معلوم الحال‌)، بهشون گفتن که اینا برای پول رفتن😏
🔺استعمار فرانو 🔸در عصر جدید،دیگر برای معاهدات استعماری، زیر پرچم انگلیس،آمریکا و اسرائیل ، تعهد و امضا گرفته نمی‌شود،امروزه استعمارگری در غالب «سازمان های به اصطلاح بین المللی» برنامه ریزی و اجرایی می شود. ⬛️صهیونیست بین‌الملل، به این اشکال ظهور پیدا کرده است: 🔯 فائو FAO(سازمان جهانی خواربار و کشاورزی) 🔯 یونسکو UNESCO(سازمان جهانی آموزش فرهنگ) 🔯 یونیسف UNICEF(سازمان جهانی کودکان) 🔯 بهداشت WHO (#سازمان_جهانی_بهداشت) 🔯 گات WTO (سازمان جهانی تجارت) 🔯 یاتا IATA(سازمان جهانی حمل و نقل) 🔯 ایزو ISO (سازمان جهانی استاندارد) 🔯 ان اس ای NSA (سازمان جهانی امنیت) 🔯 صلیب سرخ و هلال احمرCRC(سازمان امداد جهانی) 🔯 حقوق بشرUNHRC(شورای حقوق بشر ملل) 🔯 آیوسان IUCN(اتحادیه بین‌المللی حفاظت از محیط) ✡️ و... 🔴به کمپین #بیداری_ملت بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
نورافشانی شهرک های منطقه یکم در شب ولادت دُردانه عالم هستی حضرت اباعبدالله الحسین (ع)
❤️مسابقه کتاب زیبای " سه دقیقه در قیامت" ❤️ ویژه همسران کارکنان
⭐️همراه با جوایز ویژه🌺
🌷کلیه خواهرانی که تمایل به دریافت کتاب را دارند به مدیران بیت الزهرای شهرک ها مراجعه نمایند🌼
⭕️ مراسم دفن همسر مکرمه حاج آقا لولاچیان _مادر عروس رهبرانقلاب_ مانند مراسم دفن همه مردم عادی ایران در این ایام برگزار شد. پی نوشت: این فیلم را تا می‌شود باید در شبکه‌های اجتماعی دست به دست کرد و گفت مادر همسر میثم خامنه‌ای(فرزند رهبری) به مانندِ مردمِ کوچه و خیابان به خاک سپرده شد.