«من و ناهید -نامزدم- معمولا شبهای شنبه به گاردن پارتی کافه شهرداری میرفتیم. در یکی از شبهای شنبه، وقتی ما از کافه شهرداری خارج شدیم و خواستیم سوار ماشین سواری خود بشویم؛ جوانی بلندبالا و چشم و ابرو مشکی؛ پشت سر ما رسید. او شاهپور علیرضا پسر رضاشاه بود.
من از ترس به شاهپور تعظیم کردم، شاهپور نیز سری تکان داد و سوار ماشین خود شد. من و ناهید هم سوار ماشین خودمان شدیم.
ماشین شاهپور حرکت نکرد. من ناچار ماشین خودمان را آتش کردم و به خلاف جهتی که ماشین شاهپور ایستاده بود حرکت کردم.
شاهپور نیز ماشین خود را آتش کرد و به دنبال ما راه افتاد. سرانجام به منزل ناهید رسیدیم. شاهپور وقتی فهمید منزل ناهید کجاست مراجعت کرد.