eitaa logo
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
148 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌الله‌رحمان‌الرحیم یوسف‌گمگشته‌باز‌آید‌به،کنعان‌... تشکیل کانال ١۴٠٢/٣/٢۵ https://harfeto.timefriend.net/17200424086309 کانال وقف‌حضرت‌ولی‌عصر‌عج‌‌امامان‌وشهدا _کپی؟حلالهِ‌فقط‌برای‌عاقبت‌بخیریمون‌دعاکنید ازبنر؟ خیر اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
از حضرت زینب(س) راجب علاقه زیادشون به برادرشون حضرت عباس ع پرسیدن فرمودند:معجرم را زیاد میبویم چرا که در مسیر کربُبلا ان را برایم زیاددرست میکرد. ــ
حُبِّ حسین علیه السلام در دلی بیدار می شود که از خود و آنچه دوست دارد در راه خدا گذشته باشد!
مـا را نگـاه‌ کـن، زِ بلنـدایِ نیزه‌ات ما را به جز نگاهِ تو، با دیگران چه کار...؟!
من‌ڪہ‌ۍ‌ڪربلـٰا‌نیومدم اِنتظـٰاردارۍحالَم‌خوب‌باشہ ..؟ نہ‌اَربـٰاب‌حـالَم‌بَدھ .. خیلۍبَد
-استادفاطمی‌نيافرمودن: دل‌شكستن يكی‌ازموانع‌استجابت‌دعاست، اگه‌دعاهاتون مستجاب‌نشد بگردببینید دل‌کیوشکوندید
او قسم داده مرا که حافظ خونش باشم
این روزها حال و هوایِ عجیبیِ؛ یکی برای راهی شدنش زار میزنه، یکی برای جاموندنش ...
بسم الله القاصمـ الجبارین 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ کمربند انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید... ابوالفضل نهیب زد... کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد... فریاد میزد... تا همه از بسمه فاصله بگیرند... و من میترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود.. که با گریه التماسش میکردم عقب بیاید.. و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد... با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه میزدم.. تا لحظه ای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم... با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت،.. با انگشتانش اشکهایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید _برا من گریه میکنی یا برا این پسره که اسکورتت میکرد؟ چشمانش باشیطنت به رویم میخندید،میدید صورتم از ترس میلرزد.. و میخواست ترسم تمام شود... که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت _ببینم گِل دل تو رو با پسر سوری برداشتن؟ ایران پسر قحطه؟ با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو میبرند... همچنان صورتم را نوازش میکرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش میکردم.. که حرف را به جایی دیگر کشیدم _چرا دنبالم میگشتی؟ نگاهش روی صورتم میگشت.. و باید تکلیف این زن تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت _تو اینو از کجا میشناختی؟ دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده... و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود... که صدایم شکست.. ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌
بسم الله القاصمـ الجبارین 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ که صدایم شکست _شبی که سعد میخواست بره ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا! بی غیرتی سعد دلش را از جا کَند،.. میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد.. و من میخواستم خیالش را تخت کنم که حضرت سکینه(س) را به شهادت گرفتم _همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد ، فکر میکرد وهابی ام. میخواستن با بهم زدن مجلس تحریکشون کنن و همه رو بکشن! که به یاد نگاه و مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید _ولی همین آقا و یه عده دیگه از حرم نذاشتن و منو نجات دادن! میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم.. و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش بود که بدون خطا به هدف زد _میخواست به ارتش آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟ به نشانه تأیید پلکی زدم.. و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد.. و خیره در نگاهم هشدار داد _همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی ایران! _از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد _خودم می رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی تهران و میری خونه دایی تا من تموم شه و برگردم! حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود.. که داغ فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم _چرا خونه خودمون نرم؟ بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد.. ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌
بسم الله القاصمـ الجبارین 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید _بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده! و رنگ من از خبری که برایش این همه میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم _چی شده داداش؟ سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند،.. دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد _هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو بمب گذاری کردن، چند نفر شهید شدن. مقابل چشمانم نفس نفس میزد،.. کلماتش را میشمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد.. و کلام آخر او جانم را در جا گرفت _مامان بابا تو اون اتوبوس بودن... دیگر نشنیدم چه میگوید،.. هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود... که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم.... باورم نمیشد پدر و مادرم از دستم رفته باشند... که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجه ای راحتم کند.. و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به جای نفس، قلبم از گلو بالا میآمد... ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند.. و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم،.. صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید.. و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده... که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم..💔 در آغوش ابوالفضل بال بال میزدم... که فرصت جبران بی وفایی هایم از دستم رفته... و دیدار پدر و مادرم به قیامت رفته بود. اینبار نه حرم حضرت سکینه(س)،... نه چهارراه زینبیه،... نه بیمارستان دمشق... که آتش تکفیری ها به دامن خودم افتاده...😭 ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌