eitaa logo
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
147 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌الله‌رحمان‌الرحیم یوسف‌گمگشته‌باز‌آید‌به،کنعان‌... تشکیل کانال ١۴٠٢/٣/٢۵ https://harfeto.timefriend.net/17200424086309 کانال وقف‌حضرت‌ولی‌عصر‌عج‌‌امامان‌وشهدا _کپی؟حلالهِ‌فقط‌برای‌عاقبت‌بخیریمون‌دعاکنید ازبنر؟ خیر اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
بسم الله القاصمـ الجبارین 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوهشت و از چشمانم به جای اشک، خون
بسم الله القاصمـ الجبارین 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ همین اندازه نفسم یاری کرد.. وخواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد _میتونید پیاده شید؟ صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم میفهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر خجالت می کشیدم کسی نگرانم باشد.. که بی هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم... خانوادههای زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن میسوختم.. که گنبد و گلدسته های بلند حرم حضرت سکینه(س) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون میخوردم.. کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم.. و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت... چشمانش از شدت گریه.. مثل دو لاله پر از خون شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست.. و با پریشانی از مادرش پرسید _مامان جاییت دردمیکنه؟ و همه دل نگرانی این مادر، بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد _این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره! چشمانم از این همه به زیر افتاد.. و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت... در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش محبت می چکد که بی اراده پیشش درددل کردم _من باعث شدم.. طعم تلخ اشکهایم را با نگاهش میچشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید سیده سکینه شما رو به من برگردوند! نفهمیدم چه میگوید، نیمرخش به طرف حرم بود.. و حس میکردم تمام دلش به سمت حرم میتپد که رو به من... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌
بسم الله القاصمـ الجبارین 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ رو به من و به هوای حضرت سکینه(س) عاشقانه زمزمه کرد _یک ساله با بچه ها از میکنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم... از شدت تپش قلب، قفسه سینه اش میلرزید و صدایش از سدّ بغض رد میشد _وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمی رسید، نمیدونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم "سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان میخوام. این دختر دست من ، این دختر رو کردم! رو جلو شیعه هاتون بخر! و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد،.. خجالت میکشید اشکهایش را ببینم که کامل به سمت حرم چرخید و همچنان با اشک هایش با حضرت درددل میکرد... شاید حالا از مصیبت سیدحسن میگفت که دوباره ناله اش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش میبارید... نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه میفهمیدم که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، (س) بوده است،.. اما نام ابوجعده را از زبانشان شنیده و دیگر میدانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم _اونا از رو یه عکس منو شناختن! و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند.. که به سمتم چرخید وسراسیمه پرسید _چه عکسی؟ وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد.. و نمیدانستم این عکس همان بین مصطفی و ابوالفضل است... که به سرعت از جا بلند شد،.. موبایلش📱 را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌
بسم قاصمـ الجبارین 🕌رمـــــان شہرعلل که بلافاصله به من زنگ زد... به گلویم التماس میکردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمی ام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود.. که اکثر محله های شهر به دست تکفیری ها افتاده بود، راه ورود و خروج داریا بسته شده..و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود... مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود.. و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل میشنیدم در چشمان نگران او میدیدم. هنوز نمیدانستم... چه عکسی در موبایل آن تکفیری📱 بوده و آنها به خوبی میدانستند که ابوالفضل التماسم میکرد _زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری تهران، مجبور شدم 6 ماه تو داریا قایمت کنم،ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد!امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت داریا. و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را میگرفت.. که ابوالفضل مرتب تماس میگرفت و مصطفی تا صبح نخوابید.. و فقط دورم میچرخید. مادرش همین گوشه صحن، روی زمین دراز کشیده.. و از درد و ترس خوابش نمیبرد. رگبار گلوله همچنان شنیده میشد... و فقط دعا میکردیم این صدا از این نزدیکتر نشود که اگر میشد.. صحن این حرم قتلگاه خانواده هایی میشد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و حضرت سکینه (س) شده بودند... آب و غذای زیادی در کار نبود.. و از نیمه های شب، زمزمه در حرم بلند شد... نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود،.. تکیه به دیوار حرم،... تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست خوابم ببرد بلکه... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌
امروز تولد شهیدی ست که روز شهادتش ظهر تاسوعا بود...
فقط ۱۵سال سن داشت...
حسین«علیه السلام» ارام جان عالم🌿
تکرار هیچ چیز جز نماز در این دنیا قشنگ نیست . - شهید چمران -
گفتم:ازعشق‌نشانے بھ‌منِ‌خستھ‌بگو؟! گفت...جزعشق‌حسین(ع هرچھ‌ببینےالکیست💔
چنـٰان‌زندگۍ‌ڪن‌؛ ڪه‌کسانۍڪه‌تـورامۍشنـٰاسندو خدارانمۍشنـٰاسند! بواسـطه‌آشنـٰایۍبـٰاتـو بـٰا‌خـداآشنـٰاشونـد..!