📚وبہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۲۱
او معدن و سرچشمه ادب است . او کسى نیست که با سماجت از امام چیزى طلب کند. او کسى است که به احتمال
پاسخ منفى ، از اصل مطلب مى گذرد.
اما این خواهش ، این مطلب ، این تقاضا، خواسته اى متفاوت بوده است .
این خود او بوده است که در میان دو سوى دلش ، در تعارض مانده بوده است . با خود عجب کلنجار سختى داشته
است . عباس ؛ میان دو خواسته ، میان دو عشق ، میان دو ایثار.
هرم عطش بچه ها، او را از کنار خیمه کنده است و به محضر امام کشانده است تا از او رخصت بگیرد و براى آوردن
آب ، دل به دریاى دشمن بزند. اما به آنجا که رسیده است و تنهایى امام را در مقابل این سپاه عظیم دیده است ،
طاقت نیاورده است و تقاضاى خویش را فرو خورده و بازگشته است .
بار دیگر وقتى کودکان را دیده است که پیراهنهاى خود را باال زده اند و شکم به رطوبت جاى مشک پیشین سپرده
اند، تا هرم تشنگى را فرو بنشانند، بار دیگر وقتى ...
هر بار از خیمه به قصد طرح تقاضاى خویش با امام گریخته است و به آنجا که رسیده است ، فلسفه حیات خویش را
به یاد آورده است و به بهانه زیستن خویش نگریسته است و در آینه هستى خویش نگاه کرده است و دیده است که
همه عمرش را براى همین امروز زندگى کرده است ؛ براى دفاع از حسین پا به این جهان گذاشته است و براى
علمدارى او رنج این هبوط را پذیرا گشته است . او لحظه هاى همه عمر خویش را تا رسیدن امروز شمرده است و
امروز چگونه مى تواند لحظاتى را بى حسین سپرى کند، حتى به قصد آوردن آب ، براى بچه هاى حسین .
اما در این سعى آخر میان خیمه و میدان ، کارى شده است که دل او را یکدله کرده است .
سکینه ، سکینه ، سکینه ، اینجا همانجاست که جاده هاى محبت به هم مى رسد. عشقهاى مختلف به هم گره مى خورد
و یکى مى شود. عشق او به حسین و عشق او به بچه ها در سکینه با هم تالقى مى کند.
عشق او به حسین و عشق حسین به بچه ها در سکینه به هم مى رسند.
اینجا همان جاست که او در مقابل حسین و بچه ها یکجا زانو مى زند.
این سکینه همان طور سینایى است که حضور حسین در آن به تجلى مى نشیند.
این سکینه مرز مشترك میان حسین و بچه هاست .
و لزومى ندارد که سکینه به عباس ، حرفى زده باشد. لزومى ندارد که سکینه از عباس آب خواسته باشد. چه بسا که
او را از رفتن به دنبال آب منع کرده باشد.
لزومى ندارد که نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس ، خواستن را از چشمهاى او بخواند. همینقدر کافیست
که او پیش روى عباس ایستاده باشد، مژگان سیاهش را حایل چشمهایش کرده باشد و نگاهش را به زمین دوخته
باشد.
همین براى عباس کافیست تا زمین و زمان را به هم بریزد و جهان را آب کند.
اگر سکینه بگوید آب ، هستى عباس آب مى شود پیش پاى سکینه . نه ، سکینه لب به گفتن آب ، تر نکرده است .
فقط شاید گفته باشد: عمو!... یا نگفته باشد.
چه گذشته است میان سکینه و عباس که عباس ادب ، عباس معرفت ، عباس ماءموم ، عباس خضوع ، پیش روى امام
ایستاده است و گفته است :
))آقا! تابم تمام شده است .((
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۲۲
و آقا رخصت داده است .
خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمى روى عباس ! اینجا، حول و حوش خیمه زینب چه مى کنى ؟ عمر من !
عباس ! تو را به این جان نیم سوخته چه کار؟ آمده اى که داغ مرا تازه کنى ؟ آمده اى که دلم را بسوزانى ؟ جانم را
به آتش بکشى ؟ تو خود جان منى عباس ؟ برو و احتضار مرا اینقدر طوالنى نکن .
رخصت از من چه مى طلبى عباس ! تو کجا دیده اى که من نه باالى حرف حسین ، که همطراز حسین ، حرفى گفته
باشم ؟ تو کجا دیده اى که دلم غیر از حسین به امام دیگرى اقتدا کند؟
تو کجا دیده اى که من به سجاده اى غیر خاك پاى حسین نماز بگذارم .
آمده اى که معرفت را به تجلى بنشینى ؟ ادب را کمال ببخشى ؟ عشق را به برترین نقطه ظهور برسانى ؟
چه نیازى عباس من ؟!
نشان ادب تو از دامان مادرت به یاد من مانده است . وقتى که مادر خطابش کردیم ، پیش پاى ما نشست و زار زار
گریه کرد و گفت : ))مرا مادر خطاب نکنید. مادر شما فاطمه بوده است ، این کالم ، از دهان شما فقط برازنده مقام
زهراست . من خدمتگزار شمایم . کنیز شمایم .((
عباس من ! تو شیر ادب از سینه این مادر خورده اى . وقتى پدر او را به همسرى برگزید، او ایستاده بود پشت در و
به خانه در نمى آمد تا از من ، دختر بزرگ خانه رخصت بگیرد، و تا من به پیشواز او نرفتم ، او قدم به داخل خانه
نگذاشت .
عباس من ! تو خود معلم عشقى ! امتحان چه را پس مى دهى ؟
جانم فداى ادبت عباس ! عرفان ، شاگرد معرفت توست و عشق ، در کالس تو درس پس مى دهد.
بارها گفته ام که خدا اگر از همه عالم و آدم ، همین یک عباس را مى آفرید، به مدال فتبارك اهلل احسن الخالقین ش
مى بالید.
اگر آمده اى براى سخن گفتن ، پس چیزى بگو. چرا مقابل من بر سکوى سکوت ایستاده اى و نگاهت را به خیمه ها
دوخته اى .
عباس من ! این دل زینب اگر کوه هم باشد، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده مى شود: و تکون الجبال کالعهن المنفوش
.)9 )آخر این نگاه تو نگاه نیست . قارعه است . قیامت است : یکون الناس کالفراش المبثوت .)11)
عالم ، شمع نگاه تو را پروانه مى شود.
اما مگر چه مانده است که نگفته اى ؟! شیواتر از چشمهاى تو چیست ؟
بلیغ تر از نگاه تو کدام است ؟ تو ماه آسمان را با نگاه ، راه مى برى . سخن گفتن با نگاه که براى تو مشکل نیست .
و اصال نگاه آن زمان به کار مى آید که از دست و زبان ، کار بر نمى آید.
برو عباس من که من پیش از این تاب نگاه تو را ندارم .
وقتى نمى توانم نرفتنت را بخواهم ، ناگزیرم به رفتن ترغیبت کنم ، تا پیش خداى عشق روسپید بمانم ؛ خدایى که
قرار است فقط خودش برایم بماند.
اگر براى وداع هم آمده اى ، من با تو یکى دردانه خدا! تاب وداع ندارم .
مى بینمت که مشک آب را به دست راست گرفته اى و شمشیر را در دست چپ ، یعنى که قصد جنگ ندارى
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۲۳
با خودت مى اندیشى ؛ اما دشمن که الفباى مروت را نمى داند، اگر این دست مشک دار را ببرد؟! و با خودت زمزمه
مى کنى ؛ بریده باد این دست ، در مقابل جمال یوسف من !
و این شعر در ذهنت نقش مى بندد که :
و اهلل قطعتموا یمینى و عن امام صادق الیقین
انى احامى ابدا عن دینى نجل النبى الطاهر االمین)11 )چه حال خوشى دارى با این ترنمى که براى حسینت پیدا مى
کنى ... که ناگهان سایه اى از پشت نخلها مى جهد و غفلتا دست راست تو را قطع مى کند.
اما این که تو دارى غفلت نیست ، عین حضور است . تو فقط حسین را قرار است ببینى که مى بینى ، دیگران چه جاى
دیدن دارند؟!
تو حتى وقتى در شریعه ، به آب نگاه مى کنى ، به جاى خودت ، تمثال حسین را مى بینى و چه خرسند و سبکبال از
کناره فرات بر مى خیزى . نه فقط از اینکه آب هم آینه دار حسین توست ، بل از اینکه به مقام فناء رسیده اى و در
خودت هیچ از خودت نمانده است و تمامى حسین شده است .
پس این که تو دارى غفلت نیست ، عین حضور است . دلت را پرداخته اى براى همین امروز.
مشک را به دست چپت مى گیرى و با خودت مى اندیشى ؛ دست چپ را اگر بگیرند، مشک این رسالت من چه
خواهد شد؟
و پیش از آنکه به یاد لب و دندانت بیفتى ، شمشیر ناجوانمردى ، خیال تو را به واقعیت پیوند مى زند و تو با خودت
زمزمه مى کنى .
یا نفس ال تخشى من الکفار مع النبى السید المختار
و ابشرى برحمة الجبار قد قطعوا ببغیهم یسارى فاصلهم یا رب حر النار)12)
مشک را به دندان مى گیرى و به نگاه سکینه فکر مى کنى ...
عباس جان ! من که این صحنه هاى نیامده را پیش چشم دارم ، توان وداع با تو را ندارم .
من تماما به لحظه اى فکر مى کنم که تو هر چیز، حتى آب را مى دهى تا آبرویت پیش سکینه محفوظ بماند. به لحظه
اى که تو در پرهیز از تالفى نگاه سکینه ، چشمهایت را به حسین مى بخشى .
جانم فداى اشکهاى تو!
گریه نکن عباس من ! دشمن نباید چشمهاى تو را اشکبار ببیند.
میان تو و سکینه فراقى نیست . سکینه از هم اکنون در آغوش رسول اهلل است . چشم انتظار تو.
اول کسى که در آنجا به پیشواز تو مى آید، سکینه است ، سکینه فقط آنچنان در ذات خدا غرق شده است که تمام
وجودش را پیش فرستاده است .
تو آنجا بى سکینه نمى مانى ، عموى وفادار!
من ؟!
به من نیندیش عباس من ! اندیشه من پاى رفتنت را سست نکند.
تا وقتى خدا هست ، تحمل همه چیز ممکن است . و همیشه خدا هست . خدا همینجاست که من ایستاده ام
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۲۴
برو آرام جانم ! برو قرار دلم !
من از هم اکنون باید به تسالى حسین برخیزم ! غم برادرى چون تو، پشت حسین را مى شکند.
جانم فداى این دو برادر!
پرتو هشتم
عجب سکوتى بر عرصه کربال سایه افکنده است ! چه طوفان دیگرى در راه است که آرامشى اینچینین را به مقدمه
مى طلبد؟ سکون میان دو زلزله ! آرامش میان دو طوفان !
یک سو جنازه است و خاکهاى خون آلود و سوى دیگر تا چشم کار مى کند اسب و سوار و سپر و خود و زره و
شمشیر. و اینهمه براى یک تن ؛ امام که هنوز چشم به هدایتشان دارد.
قامت بلندش را مى بینى که پشت به خیمه ها و رو به دشمن ایستاده است ، دو دستش را به قبضه شمشیر تکیه زده و
شمشیر را عمود قامت خمیده اش کرده است و با آخرین رمقهایش مهربانانه فریاد مى زند:
هل من ذاب یذب عن حرم رسول اهلل ...
آیا کسى هست که از حریم رسول خدا دفاع کند؟ آیا هیچ خداپرستى هست که به خاطر او فریاد مرا بشنود و به امید
رحمتش به یارى ما برخیزد؟ آیا کسى هست ...
و تو گوشهایت را تیز مى کنى و نگاهت را از سر این سپاه عظیم عبور مى دهى و... مى بینى که هیچ کس نیست ،
سکوت محض است و وادى مردگان . حتى آنان که پیش از این هلهله مى کردند، بر سپرهاى خویش مى کوبیدند،
شمشیرها را به هم مى ساییدند، عمودها را به هم مى زدند و علمها را در هوا مى گرداندند و در اینهمه ، رعب و
وحشت شما را طلب مى کردند، همه آرام گرفته اند، چشم به برادرت دوخته اند، زبان به کام چسبانده اند و گویى
حتى نفس نمى کشند، مرده اند.
اما ناگهان در عرصه نینوا احساس جنب و جوش مى کنى ، احساس مى کنى که این سکون و سکوت سنگین را جنبش
و فریادهاى محو، به هم مى زند.
هر چه دقیق تر به سپاه دشمن خیره مى شوى ، کمتر نشانى از تالطم و حرف و حرکت مى یابى ، اما این طنین این
تالطم را هم نمى توانى منکر شوى . بى اختیار چشم مى گردانى و نگاهت را مرور مى دهى و ناگهان با صحنه اى
مواجه مى شوى که چهار ستون بدنت را مى لرزاند و قلبت را مى فشرد.
صدا از قتلگاه شهیدان است . بدنهاى پاره پاره ، جنازه هاى چاك چاك ، بدنهاى بى سر، سرهاى از بدن جدا افتاده ،
دستهاى بریده ، پاهاى قطع شده ، همه به تکاپو و تقال افتاده اند تا فریاد استمداد امام را پاسخ بگویند. انگار این
قیامت است که پیش از زمان خویش فرا رسیده است . انگار ارواح این شهیدان ، نرفته باز آمده اند، بدنهاى تکه تکه
خویش را به التماس از جا مى کنند تا براى یارى امام راهیشان کنند.
حتى چشمها در میان کاسه سر به تکاپو افتاده اند تا از حدقه بیرون بیایند و به یارى امام برخیزد. دستها بى تابى مى
کنند و بدنها بى قرارى . و پاها تالش مى کنند که بدنهاى چاك چاك را بر دوش بگیرند و بایستانند.
مبهوت از این منظره هول انگیز، نگاهت را به سوى امام بر مى گردانى و مى بینى که امام با دست آنان را به آرامش
فرا مى خواند و بر ایشان دعا مى کند.
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۲۵
گویى به ارواحشان مى فهماند که نیازى به یاورى نیست . مقصود، تکاندن این دلهاى مرده است ، مقصود، هدایت این
جانهاى ظلمانى است .
هنوز از بهت این حادثه در نیامده اى که صداى نفس نفسى از پشت سر توجهت را بر نمى انگیزد و وقتى به عقب بر
مى گردى ، سجاد را مى بینى که با جسم نحیف و قامت خمیده از خیمه در آمده است ، با تکیه به عصا، به تعب خود
را ایستاده نگاه داشته است ، خون به چهره زرد و نزارش دویده است ، و چشمهایش را حلقه اشکى آذین بسته است
:
شمشیرم را بیاور عمه جان ! و یارى ام کن تا به دفاع از امام برخیزم و خونم را در رکابش بریزم .
دیدن این حال و روز سجاد و شنیدن صداى تبدارش که در کویر غربت امام مى پیچید، کافیست تا زانوانت را با
زمین آشنا کند، صیحه ات را به آسمان بکشاند و موهایت را به چنگهایت پرپر کند و صورتت را به ناخنهایت بخراشد
اما اگر تو هم در خود بشکنى ، تو هم فرو بریزى ، تو هم سر بر زمین استیصال بگذارى ، تو هم تاب و توان از کف
بدهى ، چه کسى امام را در این برهوت غربت و تنهایى ، همدلى کند؟
این انگار صداى دلنشین هم اوست که : ))خواهرم ! سجاد را دریاب که زمین از نسل آل محمد، خالى نماند.((
فرمان امام ، تو را بى اختیار از جا مى کند و تو پروانه وار این شمع نیم سوخته را به آغوش مى کشى و با خود به
درون خیمه مى برى .
صبور باش على جان ! هنوز وقت ایستادن ما نرسیده است . بارهاى رسالت ما بر زمین است .
تا تو سجاد را در بسترش بخوابانى و تیمارش کنى . امام به پشت خیام رسیده است و تو را باز فرا مى خواند:
خواهرم ! دلم براى على کوچکم مى تپد، کاش بیاوریش تا یک بار دیگر ببینمش و... هم با این کوچکترین علقه هم
وداع کنم .
با شنیدن این کالم ، در درونت با همه وجود فریاد مى کشى که : نه !
اما به چشمهاى شیرین برادر نگاه مى کنى و مى گویى : چشم !
آن سحرگاه که پدر براى ضربت خوردن به مسجد مى رفت ، در خانه تو بود. شبهاى خدا را تقسیم کرده بود میان
شما دو برادر و خواهر، و هر شب بالش را بر سر یکى از شما مى گشود. تنها سه لقمه ، تمامى افطار او در این شبها
بود و در مقابل سؤ ال شما مى گفت : ))دوست دارم با شکم گرسنه به دیدار خدا بروم .((
آن شب ، بى تاب در حیاط قدم مى زد، مدام به آسمان نگاه مى کرد و به خود مى فرمود: ))به خدا دروغ نیست ، این
همان شبى است که خدا وعده داده است .((
آن شب ، آن سحرگاه ، وقتى اذان گفتند و پدر کمربندش را براى رفتن محکم کرد و با خود ترنم فرمود:
اشدد حیازیمک للموت و ال تجزع من الموت
فان الموت القیکا اذا حل بوایکا)13 )
حتى مرغابیان خانه نیز به فغان درآمدند و او را از رفتن بازداشتند.
نوکهایشان را به رداى پدر آویختند و التماس آمیز ناله کردند.
آن سحرگاه هم با تمام وجود در درونت فریاد کشیدى که : ))نه ! پدر جان ! نروید.((
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۲۶
اما به چشمهاى با صالبت پدر نگاه کردى و آرام گرفتى : ))پدر جان ! جعده را براى نماز بفرستید.((
و پدر فرمود: ال مفر من القدر از قدر الهى گریزى نیست .
کودك شش ماهه ات را گرم در آغوشت مى فشردى . سر و صورت و چشم و دهان و گردن او را غریق بوسه کنى و
او را چون قلب از درون سینه در مى آورى و به دستهاى امام مى سپارى .
امام او را تا مقابل صورت خویش باال مى آورد، چشم در چشمهاى بى رمق او مى دوزد و بر لبهاى به خشکى نشسته
اش بوسه مى زند.
پیش از آنکه او را به دستهاى بى تاب تو باز پس دهد، دوباره نگاهش مى کند، جلو مى آورد، عقب مى برد و ملکوت
چهره اش را سیاحتى مى کند.
اکنون باید او را به دست تو بسپارد و تو او را به سرعت به خیمه برگردانى که مبادا آفتاب سوزنده نیمروز، گونه هاى
لطیفش را بیازارد.
اما ناگهان میان دستهاى تو و بازوان حسین ، میان دو دهلیز قلب هستى ، میان سر و بدن لطیف على اصغر، تیرى سه
شعبه فاصله مى اندازد و خون کودك شش ماهه را به صورت آفرینش مى پاشد. نه فقط هرملة بن کاهل اسدى که
تیر را رها کرده است ، بلکه تمام لشکر دشمن ، چشم انتظار ایستاده است تا شکستن تو و برادرت را تماشا کند و
ضعف و سستى و تسلیم را در چهره هاتان ببیند.
امام با صالبت و شکوهى بى نظیر، دست به زیر خون على اصغر مى برد، خونها را در مشت مى گیرد و به آسمان مى
پاشد. کالم امام انگار آرامشى آسمانى را بر زمین نازل مى کند:
نگاه خدا، چقدر تحمل این ماجرا را آسان مى کند.
این دشمن است که در هم مى شکند و این توپى که جان دوباره مى گیرى و این مالئکه اند که فوج فوج از آسمان
فرود مى آیند و بالهایشان را به تقدس این خون زینت مى بخشند، آنچنان که وقتى نگاه مى کنى یک قطره از خون را
بر زمین ، چکیده نمى بینى .
پرتو نهم
خودت را مهیا کن زینب که حادثه دارد به اوج خودش نزدیک مى شود.
اکنون هنگامه وداع فرار رسیده است .
اینگونه قدم برداشتن حسین و اینسان پیش آمدن او، خبر از فراقى عظیم مى دهد.
خودت را مهیا کن زینب که لحظه وداع فرا مى رسد.
همه تحملها که تاکنون کرده اى ، تمرین بوده است ، همه مقاومتها، مقدمه بوده است و همه تابها و توانها، تدارك این
لحظه عظیم امتحان ! نه آنچه که از صبح تاکنون بر تو گذشته است ، بل آنچه از ابتداى عمر تاکنون سپرى کرده اى ،
همه براى همین لحظه بوده است .
وقتى روح از تن پیامبر، مفارقت کرد و جاى خالى نفسهاى او رخ نشان داد، تو صیحه زدى ، زار زار گریه کردى و
خودت را به آغوش حسین انداختى و با نفسهاى او آرام گرفتى . شش ساله بودى که مزه مصیبتى را مى چشیدى و
طعم تسلى را تجربه مى کردى
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۲۷
مادر از میان در و دیوار فریاد کشید که ))فضه)14 )مرا دریاب !((
خون مى چکید از میخهاى پشت در و آتش ستم به آسمان شعله مى کشید و دود غصب و تجاوز، تمام فضاى مدینه را
مى انباشت .
حسین اگر نبود و تو را در آغوش نمى گرفت و چشمهاى اشکبار تو را به روى سینه اش نمى گذاشت ، تو قالب تهى
مى کردى از دیدن این فاجعه هول انگیز.
وقتى حسن ، پدر را با فرق شکافته و خونین ، آماده تغسیل کرد و بغض آلوده در گوش تو گفت : ))زینب جان !
بیاور آن کافور بهشتى را که پدر براى این روز خود باقى گذاشته است ،(( تو مى دیدى که چگونه مالئک دسته دسته
از آسمان به زمین مى آیند و بر بال خود آرامش و سکون را حمل مى کنند که مبادا طومار زمین از این فاجعه عظمى
در هم بپیچد و استوارى خود را از کف بدهد. تو احساس مى کردى که انگار خدا به روى زمین آمده است ، کنار قبر
از پیش آماده پدر ایستاده است و فریاد مى زند: الى ، الى ، فقد اشتاق الحبیب الى حبیبه . به سوى من بیاریدش ، به
سوى من ، که اشتیاق دوست به دیدار دوست فزونى گرفته است .((
تو دیدى که بر طبق وصیت پدر، حسن و حسین ، تو انتهاى جنازه را گرفته بودند و دو سوى پیشین جنازه بر دوش
دیگرى حمل مى شد و پیکر پدر همان جایى فرود آمد که آن دوش دیگر اراده کرده بود. و دیدى که وقتى خاك
روى قبر، کنار زده شد، سنگى پدید آمد که روى آن نوشته بود: ))این مقبره را نوح پیامبر کنده است براى امیر مؤ
منان و وصى پیامبر آخرالزمان .((
مالئک ، یک به یک آمدند، پیش تو زانو زدند و تو را در این عزاى عظماى هستى ، تسلیت گفتند. اینها اما هیچ کدام
به اندازه سینه حسین ، براى تو تسلى نشد. وقتى سرت را بر سینه حسین گذاشتى و عقده هاى دلت را گشودى ،
احساس کردى که زمین آرام گرفت و آفرینش از تالطم ایستاد.
آرى ، سینه حسین هماره مصدر آرامش بوده است و آفرینش ، شکیبایى را از قلب او وام گرفته است .
حسن همیشه مالحظه تو را مى کرد.
ابتدا وقتى نیش زهر بر جگرش فرو نشست ، بى اختیار صدا زد: ))زینب !((
جز تو چه کسى را داشت براى صدا زدن ؟ نیش از مار خانگى خورده بود. به چه کسى مى توانست پناه ببرد. جز تو
که مهربانترین بودى و آغوش عطوفت و مهرت همیشه گشوده بود.
اما وقتى خبر آمدنت را شنید، عجوالنه فرمان داد تا طشت را پنهان کنند تا تو نقش پاره هاى جگر را و خون دل
سالهاى محنت و شرر را در طشت نبینى .
غم تو را نمى توانست ببیند و اندوه تو را نمى توانست تاب آورد.
چه مى کرد اگر امروز اینجا بود و مى دید که تو کوه مصیبت را بر روى شانه هایت نشانده اى و لقب ))ام المصائب
)15 )))و ))کعبة الرزایا)16 )))گرفته اى .
چه مى کرد اگر اینجا بود و مى دید که تو دارى خودت را براى وداع با همه هستى ات مهیا مى کنى .
وداع با حسین ، وداع با رسول اهلل است . وداع با على مرتضى است .
وداع با صدیقه کبرى است . وداع با حسن مجتبى است .
آنچه اکنون تو باید با آن واع کنى ، حسین نیست . تجلى تمامى تعلقهاست . نقطه اتکاء همه سختیهاست ، لنگر کشتى
وجود در همه طوفانها و بالهاست
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۲۸
انگار که از ازل تاکنون هیچ مصیبتى نبوده است . چرا که حسین بوده است و حسین کافى است تا همه خالءها و
کاستیها را پرکند.
اما اکنون این حسین است که آرام آرام به تو نزدیک مى شود و با هر قدم فرسنگها با تو فاصله مى گیرد. خدا کند که
او فقط سراغى از پیراهن کهنه نگیرد. پیراهنى که زیر لباس رزمش بپوشد تا دشمن که بناى غارت دارد، آن را به
خاطر کهنگى اش جا بگذارد.
پیراهنى که مادرت فاطمه به تو امانت داده است و گفته است که هرگاه حسین آن را از تو طلب کند، حضور مادى
اش در این جهان ، ساعتى بیشتر دوام نمى آورد و رخت به دار بقا مى برد.
اگر از تو پیراهن خواست ، پیراهنى دیگر براى او ببر. این پیراهن را که رمز رفتن دارد و بوى شهادت در او پیچیده
است ، پیش خودت نگاه دار.
البته او کسى نیست که پیراهن را بازنشناسد. یعقوب ، شاگرد کوچک دبستان او بوده است . ممکن است بگوید:
))این ، پیراهن عزت و شهادت نیست . تنگى مى کند براى آن مقصود بزرگ . برو و آن پیراهن امانت تو شهادت را
بیاور، عزیز برادر!((
به هر حال آنچه باید و مقدر است محقق مى شود، اما همین قدر طوالنى تر شدن زمان ، همین رد و بدل شدن یکى دو
نگاه بیشتر، همین دو کالم گفتگوى افزونتر، غنیمت است .
این زمان ، دیگر تکرارپذیر نیست .
این لحظه ها، لحظاتى نیست که باز هم به دست بیاید.
همین یک نگاه ، به دنیا مى ارزد.
دنیا نباشد آن زمان که تو نیستى حسین !
پیراهن را که مى آورى ، آن را پاره تر مى کند که کهنه تر بنماید. بندهاى دل توست انگار که پاره تر مى شود و
داغهاى تو که تازه تر.
مگر دشمن چقدر بى حمیت است که ممکن است چشم طمع از این لباس کهنه هم برندارد؟!
ممکن ؟!
مى بینى که همین لباس را هم خونین و چاك چاك ، از بدن تکه تکه برادرت درمى آورند و بر سر آن نزاع مى کنند.
پس خودت را مهیا کن زینب که حادثه دارد به اوج خودش نزدیک مى شود.
این حسین است که پسش روى تو و پیش روى همه اهل خیام ایستاده است و با نوایى صدا مى زند: ))اى زینب ! اى
ام کلثوم ! اى فاطمه ! اى سکینه ! سالم جاودانه من بر شما!((
از لحن کالم و سالم در مى یابى که این ، مقدمه وداع با توست و کالمهاى آخر با عزیزان دیگر:
))خواهرم ! عزیزان دیگرم ! مهیا شوید براى نزول بال و بدانید که حافظ و حامى شما خداوند است . و هم اوست که
شما را از شر دشمنان ، نجات مى بخشد و عاقبت کارتان را به خیر مى کند. و دشمنانتان را به انواع عذابها دچار مى
سازد. و در ازاء این بلیه ، انواع نعمتها و کرامتها را نثارتان مى کند.
پس شکایت مکنید و به زبان چیزى میاورید که از قدر و منزلتتان در نزد خدا بکاهد...((
سکینه هم به وضوح بوى فراق و شهادت را از این کالم استشمام مى کند. اما نمى خواهد با پدر از پشت پرده اشک
وداع کند. چرا که جایگاه خویش را در قلب حسین مى داند و مى داند که گریه او با دل حسین چه مى کند.
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۲۹
بغض ، راه گلویش را بسته است و سیل اشک به پشت سد پلکها هجوم آورده است .اما بغضش را با زحمتى طاقت
سوز در سینه فرو مى برد، به اسب سرکش اشک مهار مى زند و با صداى شکسته در گلو مى گوید:
))پدر جان ! تسلیم مرگ شدى ؟((
پیداست که چنین آتشى پنهان کردنى نیست . با همین یک کالم شرر در خرمن وجود حسین مى افکند. حسین اما در
آتش زدن جان عاشقان خویش استادتر است . گداختگى قلب حسین ، از درون سینه پیداست اما با آرامشى اقیانوس
وار پاسخ مى دهد: ))دخترم ! چگونه تسلیم مرگ نشود کسى که هیچ یاور و مددى براى او نمانده است !؟((
نشترى است انگار این کالم بر بغض فرو خورده سکینه که اگر فرود نیاید این نشتر چه بسا قلب سکینه در زیر این
فشار بترکد و نبضش از حرکت بایستد.
سکینه صیحه مى زند، بغضش گشوده مى شود و سیل اشک ، سد پلکها را درهم مى شکند. احساس مى کند که فقط با
بیان آرزویى محال مى تواند، محال بودن تحمل فراق را بازگو کند:
پس ما را برگردان به حرم جدمان پدر جان !
او خوب مى فهمد که این آرزو یعنى برگرداندن شیر به سینه مادر. اما وقتى بیان این آرزو، نه براى محقق شدن که
براى نشان دادن عمق جراحت است ، چه باك از گفتن آن .
حسین دوست دارد بگوید: ))با قلب پدرت چنین مکن سکینه جان ! دل پدرت را به آتش نکش . نمک بر این زخم
طاقت سوز نریز.
اما فقط آه مى کشد و مى گوید: ))اگر این مرغ خسته را رها مى کردند...((
نه ، کالم نمى تواند، هیچ کالمى نمى تواند آرامش را به قلب سکینه برگرداند، مگر فقط آغوش حسین !
وقتى سکینه در آغوش حسین فرو مى رود و گریه هایشان به هم پیوند مى خورد و اشکهایشان درهم مى آمیزد، آه
و شیون و فغانى است که از اهل خیمه بر مى خیزد. و تو در حالیکه همه را به صبر و سکوت و آرامش فرامى خوانى ،
خودت سراپا به قلب زخم خورده مى مانى و نمى دانى که بیشتر براى حسین نگرانى یا براى سکینه . اما اگر هر کدام
از این دو جان بر سر این وداع جانسوز بگذارند، این تویى که باید براى وجدان خویش ، علم مالمت بردارى .
گشودن این دو آغوش هم فقط کار توست . دختران دیگر هم سهمى دارند. این دختران مسلم بن عقیل ، این فاطمه
، این رقیه که به پهناى صورتش اشک مى ریزد و لبهایش را به هم مى فشرد تا صداى گریه اش ، جان پدر را
نیاشوبد، اینها هم از این واپسین جرعه هاى محبت ، سهمى مى طلبند. اگرچه سکوت مى کنند، اگر چه دم بر نمى
آورند، اگرچه تقاضایشان را فرو مى خورند اما نگاههایشان غرق تمناست .
سکینه را به آغوش مى کشى و سرش را بر شانه ات مى گذارى تا هم پناه اشکهاى او باشى و هم راه آغوش حسین
را براى رقیه گشوده باشى .
براى رقیه ماجرا متفاوت است . او از جنگ و میدان و دشمن و شهادت ، هنوز چیزى نمى داند.
دخترى که در تمام عمر سه ساله خویش جز مهر و عطوفت ندیده است ، دخترى که در تالقى آغوشها، پایش به
زمین نرسیده است ، چگونه مى تواند با مقوله هایى مثل جنگ و محاصره و دشمن ، آشنا باشد.
او پدر را عازم سفر مى بیند، سفرى که ممکن است طوالنى هم باشد. اما نمى داند که چرا خبر این سفر، اینقدر دلش
را مى شکند، اینقدر بغضش را بر مى انگیزد و اینقدر اشکهایش را جارى مى کند
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۳۱
الموت اولى من رکوب العار
والعار اولى من دخول النار
قرار ناگذاشته میان تو و حسین این است که تو در خیام از سجاد و زنها و بچه ها حراست کنى و او با رمزى ، رجزى ،
ترنم شعرى ، آواى دعایى و فریاد الحولى ، سالمتى اش را پیوسته با تو در میان بگذارد.
و این رمز را چه خوش با رجز آغاز کرده است . و تو احساس مى کنى که این نه رجز که ضربان قلب توست و آرزو
مى کنى که تا قیام قیامت ، این صدا در گوش آسمان و زمین ، طنین بیندازد.
سجاد و همه اهل خیام نیز به این صدا دلخوشند، احساس مى کنند که ضربان قلبى هستى هنوز مستدام است و
زندگى هنوز در رگهاى عالم جریان دارد.
براى تو اما این صدا پیش از آنکه یک اطالع و آگاهى باشد، یک نیاز عاطفى است . هیچ پرده اى حایل میان میدان و
چشمهاى تو نیست .
این یک نجواى لطیف و عارفانه است که دو سو دارد.
او باید در محاصره دشمن ، بجنگد، شمشیر بزند و بگوید:
اهلل اکبر
و از زبان دل تو بشنود:
جانم !
بگوید:
الاله االاهلل
و بشنوذ:
همه هستى ام .
بگوید:
ال حول و ال قوة اال باهلل !
و بشنود:
قوت پاهایم ، سوى چشمم ، گرماى دلم ، بهانه ماندنم !
تو او را از وراى پرده هاببینى و او صداى تو را از وراى فاصله هاى بشنود.
تو نفس بکشى و او قوت بگیرد. تو سجده مى کنى و او بایستد، تو آب شوى و او روشنى ببخشد و او...او تنها با
اشارت مژگانش زندگى را براى تو معنا کند.
و...ناگهان میدان از نفس مى افتد، صدا قطع مى شود و قلب تو مى ایستد.
بریده باد دستهاى تو مالک !
این شمشیر مالک بن یسر کندى است که بر فرق امام فرود آمده است ، کاله او را به دو نیم کرده است و انگار باران
خون بر او باریده باشد، تمام سر و صورتش را گلگون کرده است
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۳۲
همه عالم فداى یک تار مویت حسین جان ! برگرد! این سر و پیشانى بستن مى خواهد، این کاله و عمامه عوض کردن
و... این چشم خون گرفته بوسیدن .
تا دشمن به خود مشغول است بیا تا خواهرت این زخم را با پاره جگر مرهم بگذارد. بیا که خون گونه ات را به اشک
چشم بروبد، بیا که جانش را سر دست بگیرد و دور سرت بگرداند.
تا دشمن ، کشته هاى شمشیر تو را از میانه میدان جمع کند، مجالى است تا خواهرت یک بار دیگر، خدا را در آینه
چشمهایت ببیند و گرماى دست خدا را با تمام رگهایش بنوشد.
زینب ! این هم حسین . دستش را بگیر و از اسب پیاده اش کن . چه لذتى دارد گرفتن دست حسین ، فشردن دست
حسین و بوسیدن دست حسین .
چه عالمى دارد تکیه کردن دست حسین بر دست تو.
حسین جان ! تا قلب من هست پا بر رکاب مفشار. تا چشم من هست پا بر زمین مگذار! هرگز مباد که مژگان من پاى
نازنین تو را بیازارد.
جان هزار زینب فداى قطره قطره خونت حسین !
صداى هلهله دشمن آرامش ذهنت را بر هم نزند زینب !
و زیبایى رخسار حسین ، تو را مبهوت خود نکند زینب !
دست به کار شو و با پارچه سپیدت ، پیشانى شکافته عزیزت را ببند!
آب ؟ براى شستن زخم ؟
آب اگر بود که یک قطره به شکاف کویرى لبهایش مى چکاندى .
چه باك ؟ اشک را خدا آفریده است براى همین جا. باران بى صداى اشکهاى تو این زخم را مى تواند شستشو دهد،
اگرچه شورى آن بر جگر چاك چاك او رسوب مى کند.
فرصت مغتنمى است زینب ! باز این تویى و حسین است و تنهایى .
اما...اما نه انگار. بچه ها بى تاب تر بوده اند براى این دیدار و چشم انتظارتر.
پیش از آنکه دست تو فرصت پیدا کند که زخم را مرهم بگذارد و پارچه را گرداگرد سر حسین بپیچد، بچه ها
گرداگرد او حلقه زده اند و هر کدام به سالم و سؤ ال و نوازش و گریه و تضرع و واکنشى نگاه او را میان خود تقسیم
کرده اند.
بار سنگینى بر پشت بچه هاست و از آن عظیم تر کوله بار حسین است تو این هر دو را خوب مى فهمى که کوله بارى
به سنگینى هر دو را یک تنه بر دوش مى کشى .
پیش روى بچه ها، محبوبترین عزیز آنهاست که تا دمى دیگر براى همیشه ترکشان مى گوید. بچه ها چه باید بکنند
تا بیشترین بهره را از این لحظه ، داشته باشند. تا بعدها با خود نگویند که کاش چنین مى گفتیم و چنان مى شنیدیم ،
کاش چنین مى دادیم و چنان مى ستاندیم ، کاش چنین مى کردیم و...
شرایط سختى است که سخت تر از آن در جهان ممکن نیست . حکایت تشنه و آب نیست ، که تشنگى به خوردن
آب ، زایل مى شود.
حکایت ظلمات و برق نیست ، که روشنى به ظواهر عالم کار دارد.
حکایت پروانه و شمع نیست ، که جسم شمع خود از روح پروانگى تهى است
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۳۳
حکایت غریبى است حکایت این لحظات که فهم از دریافتن آن عاجز است چه رسد به گفتن و پرداختن آن .
اگر از خود بچه ها که بى تاب ، درگیر این کشمکش اند بپرسى ، نمى دانند که چه مى خواهند و چه باید بکنند.
به همین دلیل است که هر کدام خواسته و ناخواسته ، خودآگاه و ناخودآگاه ، کارى مى کنند.
یکى مات ایستاده است و به چشمهاى حسین خیره مانده است . انگار مى خواهد بیشترین ذخیره را از نگاه حسین
داشته باشد.
یکى مدام دور حسین چرخ مى زند و سر تا پاى او را دوره مى کند.
یکى پیش روى حسین زانو زده است ، دستها را دور پاى او حلقه کرده است و سر بر زانوانش نهاده است .
یکى دست حسین را بوسه گاه لبهاى خود کرده است . آن را بر چشمهاى اشکبار خود مى مالد و مدام بر آن بوسه
مى زند.
یکى بازوى حسین را در آغوش گرفته است . انگار که برترین گنج هستى را پیدا کرده است .
یکى فقط به امام نگاه مى کند و گریه مى کند، پیوسته اشکهایش را به پشت دو دست مى زداید تا چهره حسین را
همچنان روشن ببیند.
یکى پهلوى حسین را بالش گریه هاى خود کرده است و به هیچ روى ، دستش را از دور کمر حسین رها نمى کند.
یکى تالش مى کند که خود را به سر و گردن امام برساند و بوسه اى از لبهاى او بستاند.
و چه سخت است براى حسین ، گفتن این کالم به تو که : باز کن این حلقه هاى عاطفه را از دست و بال من !
و از آن سخت تر، امتثال این امر است براى تو که وجودت منتشر در این حلقه هاى عاطفه است .
با کدام دست و دلى مى خواهى این حلقه ها را جدا کنى .
چه کسى زهره کشیدن تیر از پهلوى خویش دارد؟ این را هر کس به دیگرى وامى گذارد.
این حلقه ها که اکنون بر دست و پاى حسین بسته است ، از اعماق قلب تو گذشته است .
چگونه مى توان این حلقه ها را گشود؟
اما اینگونه هم که حسین نمى تواند تا قیام قیامت قدم از قدم بردارد.
کارى باید کرد زینب !
اگر دیر بجنبى ، دشمن سر مى رسد و همینجا پیش چشم بچه ها کار را تمام مى کند. کارى باید کرد زینب ! حسین
کسى نیست که بتواند انده هیچ دلى را تاب بیاورد، که بتواند هیچ کسى را از آغوش خود بتاراند، که بتواند هیچ
چشمى را گریان ببیند.
حسین عصاره رحمت خداوند است .
))نه (( گفتن به هیچ خواهش و درخواست و التماسى در سرشت حسین نیست .
تو کى به یاد دارى که سائلى دست خالى از در خانه حسین بازگشته باشد؟
نه ، اگر به حسین باشد گره هیچ بازوانى را از دور گردن خویش باز نمى کند،
اگر به حسین باشد، هیچ نگاه تضرعى را بى پاسخ نمى گذارد،
اگر به حسین باشد روى از هیچ چشم خواهشى بر نمى گرداند،
گره این تنعلق تنها با سرانگشتان صالبت تو گشوده مى شود.
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'