27.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💧﷽💦
دعای باران(دعای نوزدهم صحیفه سجادیه)
۶ دقیقه را با سوز بخوانید.
هدایت شده از ((سلام علی آل یس"ع"))
10.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من از تمامی دوستان و همکاران محترم خواهشمندم برای این کلیپ دل خرج کنن، نه اینترنت، حتماً حتماً ببینید و بشنوید، آفرین به این پیام☝️☝️☝️☝️☝️
هدایت شده از علی خودسیانی
🌀تحویل بگیر! (گفت و شنود)
🖌گفت: «یوآو گالانت» وزیر جنگ رژیم صهیونیستی گفته است «لبنان را به عصر حجر بازمیگردانیم»!
✍گفتم: قرار بود طی یک هفته حماس را هم از صحنه روزگار محو کنند!
🖌گفت: اتفاقاً، «ایتان دیویدی» رئیس یکی از شهرکهای صهیونیست نشین با تمسخر گالانت گفته است؛ «واقعیت این است که حزبالله دارد اسرائیل را به عصر حجر بازمیگرداند».
✍گفتم: در جریان یک جنگ، فرمانده یک لشکر به فرمانده ارتش بیسیم زد و گفت؛ تعدادی از نظامیان دشمن را اسیر کردهام. یک گردان نیرو بفرستید آنها را تحویل بگیرند. فرمانده ارتش با تعجب پرسید؛ چرا خودت آنها را نمیآوری؟! گفت؛ دست و پایم را بستهاند و اجازه نمیدهند بیایم!
🤣😅😇😅
🌸🌀🌸
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
شهیدی که سرش در دامن حضرت فاطمه زهرا(س) گذاشت😢😭😭
طلبه شهید مهدی نظیری با دوستاش در حال بازگشت از عملیات قدس ۳ توی خاک دشمن بود که گم می شود و بالاخره زیر گرمای ۵۰ درجه تابستان جنوب براثر تشنگی شهید می شود.
شهید رضا پورخسروانی نقل می کند که سرمهدی تشنه لب را روی زانو گذاشته بودم.دیدم لب مهدی به هم می خوره. گوشم را نزدیکش بردم،گفت: آقا رضا سرم را روی زمین بزار زمین….
بعدها خوابش را دیدم.مهدی با لباسی یک پارچه از نور با لبخند کنارم آمد و گفت: حضرت زهرا(س) می خواست سرم را به دامن بگیرد، واسه همین از شما خواستم سرم را از روی زانوت زمین بزاری!… آیت الله دستغیب درموردش میگه که خوابش رو دیدم. عمامه بر سرش بود و گفت ما روزی دوساعت پیش رسول الله میریم وآقا بهمون درس میده…
#مدیون_شهدا_هستیم
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
#داستان_آموزنده
🔴 آزمايش سرنوشت ساز
ازامام محمد باقر علیه السلام نقل شده كه فرمود:
دربني اسرائيل عابدي بودكه به هر كاري دست مي زد زيان مي ديد،راه تحصيل معاش برايش كاملا بسته شده بود،تا مدتي هسمرش مخارج او را تامين مي كرد تا اين كه اموال همسرش نيز تمام گشت وچون سخت درمانده شدند
عابد كلاف ريسماني كه تنها موجودي آنان بود برداشته به بازار رفت كه با فروش آن غذايي تهيه كندولي چون كسي ازوي نخريد كنار دريارفت كه پس ازآب تني به خانه برگردد
در آنجا صيادي راديد كه ماهي فاسدي را صيد كرده است به اوگفت :اين ماهي را به من بفروش و در عوض اين كلاف را بگير كه به درد تومي خورد .
صياد پذيرفت كلاف را گرفت و ماهي رابه او داد،عابد به خانه آمد و آن رابه همسرش داد كه طبخ نمايد وقتي همسر او شكم ماهي را شكافت در آن مرواريد بزرگي را يافت ،عابد آن را به بازار برد و به 20هزار درهم فروخت ،
هنگامي كه پولها با به خانه آورد سائلي درب منزلش آمده ،گفت :صدقه اي به من بدهيد تا خداوند بر شما ترحم نمايد .
عابدده هزار درهم از پول مرواريد را به سائل داد،همسرش گفت :سبحان الله تو نصف ثروت ما را يكباره از دست دادي ؟
طولي نكشيد كه سائل بازگشت وآن ده هزار درهم را پس داده گفت :خود شما آن را مصرف كنيد گوارايتان باد،من فرشته اي بودم كه خداوند مرا فرستاده بود شما را آزمايش كند كه شما چگونه شكرگزار نعمت مي باشيد و اكنون خداوند سپاسگذاريد شمارا پسنديد .
📚رياحين الشريعه ،جلد5،صفحه 186،به نقل ازحيوه القلوب مرحوم مجلسي ،جلداول
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
10.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
┄═﷽═┄
💠سیر تربیتی آیت الله کشمیری «ره»
📝آیت الله قائمی شاگرد استاد:
✍ معمولاً کمالات که برای بندگان خدا پیش می آید بعد از مرحلهٔ #ترک_محرمات و #عمل به #واجبات است.
👈 اگر ایشان می دید که شخص از این مرحله گذشته و اهل معصیت نیست و یک واجب از او ترک نمی شود، مطالب دیگری می فرمود مثلاً توصیه می کرد که توجهتان به خدا بیشتر باشد یا یک ذکری دستور می داد. از اینجا شروع می کرد.
📚شیدا ص ۸۸
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
🔮✨✨🔮
✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
#تا_انتها_بخوانید
برای یه کار اداری رفته بودم شهرداری،
توی اون قسمتی که به کار من مربوط میشد یه خانوم جوان کارمند حضور داشت که قبل از هر چیزی،
قبل از کارمند بودن، قبل از دختر خانواده بودن و حتی به نظرم قبل از همسر بودن یه مادر بود...
یه زن وقتی مادر میشه اولویتش میشه فرزند...
این خانوم مجبور بود برای چند ساعت از دخترش توی محل کار نگهداری کنه.
اره میدونم اداره جای این کارا نیست
اما حتما مجبور شده بود
حواسم بهش بود، تمام سعیش رو میکرد یه موقع کارش عقب نیفته
آدم خوب رو از حرکات سر و دست و گردن میشه شناخت...
یه دختر بچه یکی دو ساله رو با لباس زمستونی صورتی تصور کن، بچه ها همشون شیرینن، خواستنی ان، این بچه هم تو دل برو بود، هر کس میومد داخل نگاهش که میکرد لبخند مینشست روی لبش
یه مقدار سرما خورده بود
توی اون چند دقیقه ای که اونجا بودم با چشمای خودم دیدم که مادرش با چه سختی داروهاش رو میداد و ازش مراقبت میکرد
خیره شدم به چشمهای مهربون و پاک اون دختر بچه
میدونی به چی فکر میکردم؟
به اینکه بیست سال دیگه این بچه این روزا رو یادش نمیاد
اون شبایی که باعث بی خوابی مادرش شده
اون نه ماه که راحتی رو ازش سلب کرده...
هزار تا چیز دیگه
اینارو یادش میاد؟ نمیاد!
آخه پریشب یه دختر بیست ساله دیدم توی همین میدون ولیعصر داشت با یه لحن بد سر مادرش غر میزد که
اه، مامان اینجا میدونه، دوتا چهارراه بعدی باید پیاده میشدیم، اونجا میشه چهارراه ولیعصر....
من ذوق رو توی چشمای مادرش دیدم که حالش خوب بود از اینکه با دخترش اومده بیرون...
کسی که ذره ذره آب شده تا اون بچه ذره ذره قد بکشه....
خیلی دلم خواست از اون دختر بپرسم اگه با دوستاتم بیرون میومدی از پیاده روی دوتا چهارراه عصبانی میشدی یا خوشحال؟
از کجا میدونی؟ شاید مامانت دلش میخواست چهارقدم باهات راه بره...نگاهت کنه
حواست هست رفیق؟
میترسم یه وقتی به خودمون بیاییم
که دیر شده ... 🦋
#علی_سلطانی
✾📚 @Dastan 📚✾