هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
#حکایت
✍سلطان سلجوقی بر عابدی گوشهنشین و عزلتگزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر بر نداشت و به ملکشاه تواضع نکرد، بدان سان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمیدانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردنکش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم.
حکیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم، زیرا من کسی را کشتهام که تو اسیر چنگال بیرحم او هستی.
شاه با تحیر پرسید: او کیست؟
حکیم گفت: آن نفس است. من نفس خود را کشتهام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی و اگر اسیر نبودی از من نمیخواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است.
شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست.
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
#داستان_آموزنده
🔆نتيجه رسيدگى به فقرا در هنگام سختى
عالم عامل ، و حاوى دقايق فضائل ، و ماحى دقايق رذايل ، مجمع البحرين علم و تقوى مولانا الاءجل آخوند ملا فتحعلى ايد الله تعالى نقل فرمود از يكى از ثقات ارحام خود كه گفت :
در يكى از سالهاى گرانى مرا قطعه زمينى بود كه در آن جو زرع كرده بودم . اتفاقا پيش از سايز مزارع خرم شد و خوشه بست و به خوردن رسيد. مردم از هر طبقه در سختى و گرسنگى بودند. دلم سوخت . دست از نفع آن برداشتم . پس به مسجد در آمدم و فرياد كردم كه جو آن زمين را واگذاشتم به شرط آن كه غير فقير از آن نبرد و فقير هم زياده از قوت روز خود و عيالش از آن نگيرد تا ساير زراعت ها به دست آيد.
پس فقرا رو به آن جا آوردند و از سختى و شدت درآمدند و از آن هر روزه بردند و خوردند. مرا خبرى از آن نبود چون چشم از آن پوشيده بودم و اميدى از آن زرع نداشتم . تا آن گاه كه همه زرع رسيد و مردم در رفاهيت افتادند، و از آن زمين ديگر اميدى نماند و از جمع آورى ساير زراعت هاى خود فارغ شدم . گفتم به مباشرين جمع آورى مزارع كه به سمت آن قطعه روند و درو كنند؛ شايد از كاه آن چيزى عايد شود و در ميان خوشه ها چيزى مانده باشد.
پس رفتند و درو كردند. پس از كوبيدن و پاك كردن آن چه به دست آمد از جو، چند برابر ساير زمين ها بود! علاوه بر آن كه بردن فقرا تاءثيرى در آن نكرد، بر آن چه متعارف بود افزود. و به حسب عادت مُحال بود كه يك خوشه در آن مانده باشد.
و عجب آن كه چون پاييز شد، حسب مرسوم كه هر زمين زراعت شده بايد يكسال از او دست برداشت و زراعت نكرد آن قطعه معهوده را به حال خود گذاشتيم . نه شخمى كرده ، و نه تخم در آن افشانده بودم . تا آن كه اول بهار شد و برف ها را به اعانت خاكستر از روى زراعت ها برداشتند. ديديم كه آن قطعه بى شخم و تخم سبز و خرم و از همه زراعت ها بيشتر و قويتر است . چنان متحير شديم كه احتمال اشتباه در مكان آن داديم . چون زراعت ها رسيد حاصل آن چند برابر ساير زرعت ها بود. ((والله يضاعف لمن يشاء)).
و نيز نقل فرمود از آن مرحوم كه او را بستان انگورى بود در كنار شارع عام . چون خوشه مو در اول مرتبه خوردن رسيد، امر نمود به نگهبان باغ كه از يك كرت آن كه متصل است به شارع دست بردارند و به مترددين واگذارند كه هر كس از هرجا به آن جا عبور كند بر او مباح باشد و حاجت خود را از او بردارد، و جز دادن آب كارى به آن كرت نداشته باشند. چنين كردند و از آن وقت چيدن تمام انگور هر عابرى از ان خورد و برد و كسى به آن كارى نداشت .
چون در آخر پاييز بناى چيدن شد و از همه كرت هاى باغ فارغ شدند، به احتمال آن كه در ميان مو شايد چيزى از نظر عابرين پوشيده و در ميان برگ ها خوشه مخفى شده باشد، به آن كرت رفتند. چون محصول آن را آوردند، چندين برابر ساير كرت ها انگور داشت و خوردن آن همه مترددين علاوه بر نكاهيدن چيزى از آن بر آن افزود.
📚كلمه طيبه ، ص 272.
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
#داستان_آموزنده
🔆پاداش شايان حاج على شاه بازرگان
جمعى از اجله دوستان از مرحوم حاج على شاه حكايت كردند كه : در ايامى كه مال التجاره به مكه معظمه مى بردم ، در بين راه جوانى را كه از گرسنگى و برهنگى مى لرزيد ديدم . بر حالت او ترحم نموده چند قرص نان و يك پيراهن كرباس به وى دادم . بسيار خوشحال شده دعا كرد.
بعد از سه سال مال التجاره اى به بيروت بردم . وارد گمرك شده ديدم معطلى دارد. اجناس را گذاشته بيرون آمدم تا براى چند ساعتى غذا خورده استراحتى نمايم . سپس به گمرك براى خلاصى اموال كوشش كنم . وارد بازار شدم . مى گشتم تا جاى مناسبى پيدا كنم . ناگاه شنيدم يك نفر مرا به نام صدا مى زند. پيش رفتم جوانى در نهايت جلال و زيبايى و وقار ديدم . سلام كرديم . دست مرا گرفت و به مغازه اى كه به همان جوان تعلق داشت وارد شديم و نشستيم . منشى و نوكرهاى متعدد مشغول كار و رفت و آمد بودند. چاى و شيرينى آوردند؛ خورديم . سپس جوان گفت : براى چه كار به اين ديار آمديد؟
گفتم : مال التجاره آوردم و در گمرك مى باشد.
فورا يكى از شاگردها را صدا كرد و گفت : برويد به رئيس گمرك بگوييد: اين اجناس به ما بستگى دارد؛ هرچه زودتر رسيدگى كنيد و اجناس را مرخص نماييد.
چند ساعتى گذشت . اموال را آوردند. پرسيد: مى خواهيد همين جا بفروشيد؟
گفتم : بله .
چند نفر دلال را طلبيد و قلم قلم اجناس را به آن ها داد. به قيمت مرغوب امر فروش نمود. شب شد. با هم ديگر به منزل رفتيم . خانه منظم و دستگاه عالى و غذاى ملوكانه وى از هر تازه واردى جلب نظر مى كرد. شب را با نهايت خوشى و كامرانى به سر بردم صبح به مغازه رفتيم . دلال ها آمدند و اجناس را فروخته ، پول ها را نقد كرد و منفعت زيادى بردم . بسيار خوشوقت شدم . روز را به گردش در شهر و ديدن مناظر عالى و غيره با هم ديگر گذرانده شب به منزل آمديم . تمام اين مدت در فكر بودم كه اين جوان كيست و از كجا با من آشنا شده ؟ ولى بزرگى او مانع بود از سؤ ال حال مى شد.
شب راخوابيدم . بامداد اجازه مرخصى خواستم .
گفت : نمى شود؛ امشب را هم نزد ما باشيد.
گفتم : عاليجناب ، حاضرم . لطف و مرحمت شما بر اين غريب بى نهايت است . لكن چون غريب كور است ، درست بندگى به خدمت شما ندارم .
گفت : حق دارى مرا نمى شناسى . آيا يادت هست كه در راه مكه نان و لباسى به فقير برهنه اى دادى ؟
گفتم : آرى ؛ يادم آمد.
گفت : من همانم كه دو سال قبل مرا به آن حال ديدى .
با يك دنيا تعجب گفتم : خواهش دارم سرگذشت خود را بفرماييد كه باوركردنى نيست .
گفت : آرى ؛ راست مى گويى ، ولى بشنو. من در آن ايام در سخت ترين روزهاى زندگانى خود به سر مى بردم و با يك رنج و تهيدستى به مكه مكرمه مشرف شدم . و در همان روزها بود كه تو نيز به من كمك كردى . يك روز خود را به پرده كعبه چسبانيده عرض حاجت به درگاه كريم بى نياز و پروردگار ساز نمودم . گفتم : تو خدايى ؛ غنى على الاطلاق . و من بنده و آفريده تو هستم . آيا سزاوار است كه گرسنه و برهنه شب و روز به سر برم ؟!
(بارى ) مال حلال و جاه و جلال از درگاه خداى متعال مساءلت نمودم . در همان عرض حاجت ناگاه مردى روبه روى من آمده گفت : آيا ميل دارى نوكرى بكنى ، به شرط آن كه فقط لباس و خوراك تو را بدهم ؟
گفتم : آرزوى من همين است و ديگر خواهشى نخواهم داشت .
با همديگر به منزل ارباب چند دقيقه اى خودم رفتم و در ملازمت او از شهر به شهر در خدمتش كمر بستم . چند روز گذشت يك روز با كشتى سفر كرديم . چون به مقصد رسيديم . از كشتى بيرون آمديم . اسباب را كول حمال داديم و دو عدد چمدان را كه يك لحظه از خود دور نمى داشت به دست من داد. به حمال گفت :
از پيش برو و ما را به فلان كوچه و خيابان راهنمايى كن و خودش از عقب حمال ، و من هم دنبال او مى رفتيم . وارد بازار شديم ، ناگاه سقف بازار خراب شد. و بر سر مردم ريخت . ارباب و حمال هم در زير آوار رفتند، ولى به من آسيبى نرسيد، وقت را غنيمت شمرده سرم را زير انداختم و راه ديگر پيش گرفتم . و ابدا پشت سرم را نگاه نكردم . به مسافرخانه اى رسيدم . داخل شده اطاق گرفتم . لختى در فكر و حيرت فرو رفتم . سپس يكى از چمدان ها را زير و رو كردم . به زحمت قفل را شكستم . زيرا كليد آن در جيب ارباب ، و زير آوار مانده بود. چون چمدان را باز كردم ديدم . به به ! خدا بده بركت ! پر از اسكناس و پول هاى مملكت هاى مختلف .
مبلغى پول برداشته به بازار رفتم رخت و لباس تاجرانه خريدم . حمام رفتم پوشيدم . نوكرى هم پيدا كردم ، و همان روز از آن شهر بيرون رفتيم و در بين راه مشغول خريد و فروش و تجارت گرديدم . تا آن كه قضا و قدر ما را به شهر بيروت انداخت . دلم ميل كرد كه اين جا بمانم . با بعضى تجار مشورت كردم . گفتند: اگر پول دارى مغازه فلان تاجر را بخر كه مى خواهند بفروشند.
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا پس از فوت به آسمان بردند و از من پرسیدند که چه آوردهای؟
داستان قبول شدن عمل آیت الله عبدالله گلپایگانی با تغییر نیت...
#استاد_عالی
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
عاقبت رعایت نکردن حق الناس
🔹زمان شاه معدوم که تقسیم اراضیها شد! و زمینها را بین ارباب و رعیت تقسیم کردند. و گفتند از هر پنج سهم دو تا به رعیت برسد و سه تا به ارباب. یک نفر از کشاورزها بود که خیلی پافشاری کرد که اینطور تقسیم نشود نصف و نصف باید بشود. خیلی پافشاری کرد و آخر هم کار خودش را کرد. این مرد نیمی از زمینهایی که دستش بود را گرفت و مدتی از آنها استفاده کرد و مرد. یکی از بزرگان در مکاشفهای او را دیده بود. آن بزرگ میگفت: دیدم که با چه وضعی است! یک بدن بلندی دارد و مثل قیر سیاه یک بیل بسیار بزرگ هم دستش گرفته بود گفت به من دستور داده¬اند که این زمینها را صبح تا شب باید برگردانی و شخم بزنی و من دارم کار تراکتور را میکنم. گرسنگی به قدری به من فشار آورده است که در این بیابان میروم. تا یک سوخته نان پیدا کنم بخورم اما پیدا نمیکنم. در طول بیست و چهار ساعت کارم این شده است.
🔸خوب ارزش دارد؟ حالا چهار صباحی ملک دیگران را ضبط کردی و او هم به بیچارگی و بدبختی ساخت. تو هم اینها را ضبط کردی و درآمدش را خوردی. حالا تا قیامت به همین بلیه مبتلا بشوی، ارزش دارد؟ یا مثل بعضی افراد که مستاجر بوده اما مغازه یا خانه مردم را ضبط میکند و میگوید: آقا من سی سال است اینجا بودم. حالا سی سال بودی به صاحب آن چه چیز دادی؟ سی سال بودی و از همین مغازه زندگی ات را به جا آوردی. دختر شوهر دادی، پسر زن دادی، مسافرت رفتی و همه کارهایت را با این مغازه کردهای، حالا صاحب مغازه، مغازه را میخواهد میگوید من سی سال اینجا بودم پول هم میخواهم. حالا ماهی چه قدر به صاحب مغازه میدادی؟ درستش همین است؟ این عدالت است؟ اینها حساب و کتاب دارد. یک مقداری دست به عصا راه برویم. آقا حواسهایمان را جمع بکنیم.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
📚 آیت الله ناصری
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
📝』ابراهیم همیشه به دوستانش میگفت: قبل از اینکه آدم محتاج به شما رو بیاندازد و دستش را دراز کند. شما مشکلش را بر طرف کنید. او هر یک از رفقا که گرفتاری داشت، یا هر کسی را حدس میزد مشکل مالی داشته باشد کمک میکرد. آن هم مخفیانه، قبل از اینکه طرف مقابل حرفی بزند. بعد میگفت: من فعلاً احتیاجی ندارم. این را هم به شما قرض میدهم. هر وقت داشتی برگردان. این پول قرضالحسنه است. ابراهیم هیچ حسابی روی این پولها نمیکرد. او در این کمکها به آبروی افراد خیلی توجه میکرد. همیشه طوری برخورد میکرد که طرف مقابل شرمنده نشود.
📚』برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم
شهید_ابراهیم_هادی
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
5.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥داستان گلایهی یک مادر در عالم برزخ از فرزندش!
🎙استاد عالی
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🔴مادر آیت الله بروجردی
آیت الله مرحوم شهید مرتضی مطهری می فرمایند: در شهر بروجرد: به مدت ده شب برای تبلیغ رفته بودم، دوست داشتم توسط بزرگان شهر از احوالات مرجع بزرگ آیت الله العظمی بروجردی مطلع شوم. پیرمرد نود ساله این طور برایم تعریف کرد، که تمام کوشش ما در آن زمان این بود که او را به وقت شیر خوردن با وضو و طهارت شیر بدهد. این مادر بزرگوار در شبی سرد به غسل نیاز داشت و امکان بیرون آمدن از خانه برایش نبود، با توکل و توسل با آب سرد غسل کرد، آنگاه پستان به دهان بچه گذاشت. توجه معنوی مادر و زحمات مخلصانه ی پدر کسی را به دنیای اسلام تحویل داد که باعث تحولات عظیمی از نظر علمی و عملی و اخلاقی در حوزه های علمیه شیعه شد.
📚زنان در آخرالزمان
داستانهای آموزنده
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از پیشکسوتان بسیج درچه
12.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💯🔴قمار بشار به وقت شام!
بالاخره حکومت اسد در سوریه سقوط کرد؛ اون هم با وجود وعدههایی که این اواخر برای همراهی و کمک گرفته بود...
#سوریه
#اسد
https://eitaa.com/mojekhabar1400/52657
هدایت شده از Ghasemi
821K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت امیرالمومنین امام علی ع میفرمایند:
آدمیزاد باور ندارد که روزی میمیرد از این رو از گناهان باکی ندارد و زندگی را در غفلت ها و خطاها سپری می کند هنوز سرگرم لذت ها و غفلت هاست که درد بیماری ها او را در برمیگیره و غمگین و غفلت زده از دردها مینالد او را به سکرات مرگ میبرند و بلای مرگ برسرش میتازد تا در غفلت ها و آرزوهای خود بمیرد.
نهج البلاغه، خطبه ۸۳
به کانال ما بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/805045242Cfbb1b1a2c4
هدایت شده از Hoseini
2.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 عجب سکانسی
سکانسی از سریال دلیران تنگستان
🔹 مناسب حال و هوای این روزهاست
#دشمن_شناسی
به کانال ما بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/805045242Cfbb1b1a2c4
هدایت شده از Ghasemi
5.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️اخبار منتشر شده توسط رسانه های عراقی و لبنانی با عنوان یورش به حرم خانم حضرت رقیه سلام الله علیها، دردانه حضرت سیدالشهدا علیه السلام، صحت ندارد
تعدادی از نیروهای تحریر الشام بدون هیچ گونه استفاده از اعمال زور یا خشونت، و با اجازه گرفتن از خادمین حرم حضرت رقیه، وارد حرم شدند
https://eitaa.com/joinchat/805045242Cfbb1b1a2c4