هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
💫🥀💫🥀💫🥀💫🥀💫
#داستان_آموزنده
🔆فرمانروايان بهشت
✨امام باقر (ع ) فرمود: از نجواهاى خداوند با موسى (ع ) اين بود: كه اى موسى من بندگانى دارم كه بهشت خود را به آنان مباح داشته ام و آنان را حاكم بهشت ساختم .
✨موسى (ع ) عرض كرد: پروردگارا اينان چه كسانى هستند؟ كه بهشت خود را بر آنان مباح ساختى و آنان را فرمانرواى بهشت ساختى ؟
خداوند فرمود: هر كس مؤمنى را شادمان سازد.
✨سپس امام باقر (ع ) فرمود: مؤمنى در كشور يكى از طاغوتها (معتقد به خدا) بود، آن طاغوت او را تكذيب مى كرد و حقير و ناچيز مى شمرد.
✨آن مؤمن در تنگنا قرار گرفت و از آن كشور به كشورهائى كه مردمش مشرك بودند، گريخت و بر يكى از آنان وارد شد، ميزبان او از او پذيرائى نموده و او را خوشحال كرد.
✨وقتى كه ميزبان مشرك ، در لحظات مرگ قرار گرفت ، خداوند به او الهام كرد: به عزت و جلال خودم سوگند، كه اگر براى تو در بهشت ، محلى بود تو را در آن سكونت مى دادم ، ولى بهشت بر مشرك ، حرام شده است ، اما اى آتش دوزخ ، او را بترسان ولى مسوزان و آزارش مرسان و او صبح و شب از مواهب و نعمتهاى خداوند بهره مند مى شود.
✨سوال كننده پرسيد از بهشت بهره مند مى شود؟ امام فرمود: از هر كجا كه خدا بخواهد؟.
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
🔷 یکی از أولیای خدا گفت: در اطراف اصفهان با یکی از أولیاء خدا آشنا شده بودم. شبی آن ولیّ خدا مشغول خواندن قرآن میشود تا به این آیه میرسد:
إِنَّهُ يَراكُمْ هُوَ وَ قَبيلُهُ مِنْ حَيْثُ لا تَرَوْنَهُمْ
همانا شیطان و بستگانش شما را میبیند از جایی که شما آنها را نمیبینید.
🔷 گفت: گویا این آیه را نمیفهم. معنای ظاهریاش روشن است.
🔷 اما قرآن معنای باطنی هم دارد، آن چیست؟ همینطور که در این مطلب فکر می کردم، عالَمی برایم پیش آمد و شیطان ظاهر شد و گفت:«آمده ام با تو بحث کنم، پاشو بیا اینجا».
🔷 دیدم همین قدم اول باید با او مخالفت کنم و از شیطان اطاعت نکنم. گفتم: من نمیآیم، تو بیا. شیطان با همه تکبّرش، قبول کرد و آمد.
🔷 این ولیّ خدا و سیّد بزرگوار میگوید: آن مجلس، یک ساعت طول کشید. و بسیار تأسّف میخورد که چرا مطالب را ننوشتم؛ خیلی مطالب عالی فلسفی و کلامی بود.
🔷 بالاخره بر تمام ایرادهای شیطان جواب دادم و مغلوبش کردم و بحث تمام شد. به شیطان گفتم: با این همه اسم و رسمی که پیدا کردهای، بالاخره تو را مغلوب کردم.
🔷 شیطان خنده ای کرد و گفت:«آقا سیّد می خواستم یک ساعت از عمر تو را تلف کنم».
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
💰 گران قيمت ترين تختخواب جهان کدام است؟
🤕 بستر بيماری …
▫️ شما مي توانيد کسی را استخدام کنيد که به جای شما اتومبيلتان را براند، يا برای شما پول در بياورد.
▫️ اما نمی توانيد کسی را استخدام کنيد تا رنج بيماری را به جای شما تحمل کند.
▫️ ماديات را می توان به دست آورد. اما يک چيز هست که اگر از دست برود ديگر نمی توان آن را بدست آورد و آن سلامتی است.
👤 پیری میگفت عمری من و سلامتی دنبال پول بودیم
▪️ ولی الان من و پول دنبال سلامتی هستیم
💠 ابوعلی سینا همچنین میگوید؛
🌿 سلامتی تاجی است زرین
🌿 بر سر انسانهای سالم که
🌿 فقط افراد بیمار آن را می بینند ...
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸
#داستان_آموزنده
🔆سبك شمردن نماز
🥀مسعدة بن صدقه گويد، شنيدم : شخصى از امام صادق (ع ) پرسيد: چرا شما زناكار را كافر نمى نامى ، ولى ترك كننده نماز را كافر مى نامى ؟.
🥀در پاسخ فرمود: زناكار و مانند او اين كار را بجهت غالب شدن غريزه شهوتش انجام مى دهد، ولى ترك كننده نماز، آن را نمى كند جز بخاطر استخفاف و سبك شمردن نماز، زناكار بخاطر لذت و كاميابى به سوى زن اجنبى مى رود ولى كسى كه نماز را ترك مى كند و قصد آن را دارد، در اين كار لذتى نيست ، پس ترك او بر اثر سبك شمردن است ، و وقتى كه استخفاف و سبك شمردن ، محقق شد، كفر به سراغ او خواهد آمد.
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌱🍃🍃🍃🍃🍃
#داستان_آموزنده
🔆پاداش اطاعت از شوهر
🌻امام صادق (ع ) فرمود: در زمان رسول اكرم (ص ) مردى از انصار براى تاءمين نيازهاى زندگى ، به مسافرت رفت ، هنگام خداحافظى با همسرش ، با او پيمان بست كه تا از سفر برنگشته از خانه بيرون نرود.
🌻زن در خانه اش بسر مى برد، به او خبر رسيد كه پدرت بيمار شده است ، او توسط شخصى از پيامبر (ص ) اجازه خواست كه به عيادت پدرش برود، پيامبر (ص ) فرمود: نه ، تو در خانه ات باش و پيروى از شوهر را ادامه بده .
به او خبر رسيد كه بيمارى پدرت ، شديدتر شده است ، او براى بار دوم از پيامبر (ص ) اجازه خواست ، آن حضرت ، همان پاسخ را داد.
🌻پدر زن از دنيا رفت ، زن براى پيامبر (ص ) پيام فرستاد، به من اجازه بده بروم بر جنازه پدرم نماز بخوانم ، حضرت فرمود: نه ، در خانه ات باش و اطاعت از شوهر را ادامه بده .
جنازه پدر آن زن را دفن كردند، ولى او بخاطر حفظ پيمانى كه با شوهر داشت ، از خانه بيرون نرفت .
🌻رسول خدا (ص ) اين پيام را براى آن بانوى مطيع فرستاد: ان الله قد غفر لك ولا بيك بطاعتك لزوجك : خداوند، بخاطر اطاعت تو از شوهرت ، هم تو و هم پدرت را بخشيد.
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
🦋🔆🦋🔆🦋🔆🦋🔆🦋
#داستان_آموزنده
🔆نفرين بنده صالح
🪴يكى از جنگهاى خانمانسوز كه بين مسلمانان رخ داد، جنگ جمل بود، باعث اين جنگ تحميلى طلحه و زبير (دو نفر از سران اسلام ) و عايشه بودند، و بهانه آنها مطالبه خون عثمان بود، با اينكه خودشان جزء تحريك كنندگان قتل عثمان بودند.
🪴اين جنگ بسال 36 هجرى در بصره واقع شد كه منجر به شهادت پنجهزار نفر از سپاه على (ع ) و سيزده هزار نفر از سپاه عايشه گرديد.
طلحه و زبير از كسانى بودند كه پس از قتل عثمان ، در پيشاپيش جمعيت به حضور على (ع ) آمده و با آن حضرت بيعت كردند، ولى هنوز چند ماه نگذشته بود كه ديدند نمى توانند با وجود امارت على (ع ) دنياى خود را آباد سازند، از اين رو بيعت خود را شكستند و جلودار ناكثين (بيعت شكنان ) شدند.
🪴حضرت على (ع ) از اين دو نفر، دلى پر رنج داشت ، چرا كه ضربه اى كه از ناحيه اين دو نفر (كه نفوذ كاذب در ميان مسلمانان داشتند) در آن زمان به اسلام مى خورد جبران ناپذير بود، آن حضرت دست به دعا برداشتند و در مورد اين دو نفر نفرين كرد و عرض كرد: خدايا طلحه را مهلت نده و به عذابت بگير، و شر زبير را آنگونه كه مى خواهى از سر من كوتاه كن .
اينك ببينيد چگونه طلحه و زبير كشته شدند؟:
در جنگ جمل هنگامى كه سپاه جمل متلاشى شد، مروان كه از سرشناسان آن سپاه بود،
🪴گفت : بعد از امروز ديگر ممكن نيست خون عثمان را از طلحه مطالبه كنيم ، هماندم او را هدف تيرش قرار داد، تير به رگ اكحل (رگ چهار اندام ) ساق پاى طلحه خورد و آن رگ قطع شد، خون مثل فواره از آن بيرون مى آمد، از غلامش كمك خواست ، غلامش او را سوار قاطرى كرد، به غلام گفت : اين خونريزى مرا مى كشد، جاى مناسبى يافتى مرا پياده كن ، سرانجام غلام او را به خانه اى از خانه هاى بصره برد و او هماجا جان سپرد.
🪴به اين ترتيب ، خود كه به عنوان خونخواهى عثمان با سپاه على (ع ) مى جنگيد، توسط مروان كه از سران لشگرش بود، به خاطر همين عنوان ، ترور شد و به هلاكت رسيد.
🪴اما در مورد زبير، نصايح على (ع ) باعث شد كه زبير از صف دشمن خارج گردد، (با اينكه وظيفه او اين بود كه از امام وقت ، حضرت على (ع ) حمايت كند) ولى بطور كلى از جنگ ، خود را كنار كشيد و رفت به سوى بيابانى كه معروف به وادى السباع بود در آنجا مشغول نماز بود كه شخصى بنام عمر و بن جرموز، بطور ناگهانى بر او حمله كرد و او را كشت ، و او نيز كه آتش افروز جنگ جمل بود در 75 سالگى اين گونه به هلاكت رسيد.
🪴اين جرموز، شمشير و انگشتر زبير را به حضور على (ع ) آورد، وقتى چشم على (ع ) به شمشير زبير افتاد فرمود: سيف طال ما جلى الكرب عن وجه رسول الله : اين شمشير، چه بسيار اندوه را از چهره رسول خدا (ص ) برطرف ساخت ؟!.
🪴تاءسف على (ع ) از اين رو بود كه چنين شخصى با آن سابقه سلحشورى و دفاع از اسلام ، با اينكه پسر عمه پيامبر و على (ع ) بود (زيرا مادرش صفيه ، عمه پيامبر (ص ) و على (ع ) بود) چرا اينگونه منحرف شد و به هلاكت رسيد و با آن آغاز نيك ، عاقبت به شر شد؟! - خدايا ما را عاقبت به خير فرما.
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫💫ماجرای علی ابن یقتین و امام صادق ع.
🎥استاد عالی
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
🥀🌾🥀🌾🥀🌾🥀🌾🥀
#داستان_آموزنده
🔆چاپلوسان دربار ناصرى
☘روزى ناصرالدين شاه قاجار با گروهى از درباريان به ديدن طاق كسرى (كه در مدائن نزديك بغداد واقع است و از آثار انوشيروان مى باشد) رفتند، در آنجا ناصرالدين شاه از همراهان پرسيد: به نظر شما من عادلترم يا انوشيروان ؟!.
☘آنها ديدند اگر بگويند تو، دروغ گفته اند و اگر بگويند انوشيروان ، كلاهشان پس معركه است ، در سكوت فرو رفتند و چيزى نگفتند، ناصرالدين شاه پس از مكث طولانى آنها گفت : من خودم به اين سؤ ال پاسخ مى دهم ، من خيلى از انوشيروان عادلترم .
☘درباريان چاپلوس همگى از اين پاسخ نفس راحتى كشيدند و تقريبا همگى يكصدا گفتند: صحيح است ، كاملا همينطور است كه مى فرمائيد.
☘ناصر با حالتى طعن آلود گفت : شما بى آنكه منتظر بمانيد تا من دلايلم را ذكر كنم ، حرفم را تصديق مى كنيد و اين كارتان يك كار صد در صد احمقانه است ، اكنون من دليلهاى خود را ذكر مى كنم .
☘او پس از لحظاتى سكوت ، گفت : انوشيروان داراى وزيرى دانشمند و آگاه مثل بوذرجمهر بود كه هر وقت از عدالت منحرف مى شد به او گوشزد مى كرد و او را از انحراف باز مى داشت ، ولى وزير مشاور من شماها هستيد كه هميشه سعى داريد كه مرا از جاده صاف ، منحرف سازيد بنابراين من در همين حد هم مانده ام جاى تعجب است ، و اگر نسبت انوشيروان و راهنمائيهاى وزيرش را با نسبت من و مشاورهائى كه شما باشيد، بسنجيد، من ولو عادل نباشم ولى از انوشيروان عادلترم .
نويسنده در اينجا حاشيه اى دارد و آن اينكه گر چه ناصرالدين شاه زيركانه خواست خود را تبرئه كند، اما مى بايست از او پرسيد كه تو اگر مرد درست بودى ، چرا چنان مشاورانى براى خود برگزيدى ؟
☘ و چرا جلو چاپلوسى آنها را نگرفتى ؟ و چرا اگر كسى با گوشه چشمى به تو چپ چپ نگريست جانش به خطر مى افتاد و چرا و چرا؟
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
🔹آیت الله #حائری شیرازی🔹
🔸یکییکی دعایشان کنید🔸
همۀ کسانی را که از آنها گله دارید، مثل دانۀ تسبیح ردیف کنید و یکییکی دعایشان کنید. نخستین اثر این دعا این است که حبۀ آتشی را که در دلتان بوده، بیرون میاندازید.
قدیمها که قلیان کشیدن مرسوم بود، گاهی ذغال گداخته از سر قلیان روی قالی میافتاد و فرصت اینکه بروند و اَنبُر بیاورند، نبود؛ ناچار آن آتش را با دستشان برمیداشتند و دور میانداختند.
اگر کسی از تو غیبتی کرده یا نسبت ناروایی به تو داده، این آتش افتاده روی دلت که از قالی گرانبهاتر است. تا بخواهی برایش ثابت کنی که تو تقصیرکار نبودهای، سوختهای!
پس دعایش کن. اول خودت را نجات بده تا دلت بیشتر از این تاول نزند، بعدش خدا خودش میداند که چطور مسئله را حل کند.
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
🌺💥🌺💥🌺💥🌺💥🌺
#داستان_آموزنده
🔆آزاد مرد پوزه شكن
🪴هنگامى كه حضرت على (ع ) زمام امور خلافت را بدست گرفت ، دنياپرستان آتش افروز با آن حضرت مخالفت كرده و جنگ جمل را پديد آوردند، پس از جنگ جمل ، معاويه كه در شام حكومت مى كرد، داعيه خلافت داشت و خود را براى يك جنگ بزرگ با سپاه على (ع ) (كه به آن جنگ صفين مى گويند) آماده ساخت ، در آستانه اين جنگ كه در سال 36 قمرى واقع شد، نامه هاى متعددى بين على (ع ) و مهاويه رد و بدل شد. روزى يكى از آزادمردان بنام اسود بن عرفجه در مجلس معاويه ، فرياد زد:
🪴هان اى معاويه اين چيست كه هر روز نفشه ريزى مى كنى ؟ گاهى نامه مى نويسى ، گاهى مردم را با نامه هايت مى فريبى ، گاهى شرحبيل (يكى از سران ) را براى تحريك مردم ، ماءمور مى سازى ، بدانكه اين امور سودى به حال تو ندارد.
🪴فاحذر اليوم صولة الاسد الورد
اذا جاء فى رجال الهيجاء
: امروز برحذر باش از توانمردى و شكوه شير زرد، آنهنگام كه با دلاورمردان ميدان كارزار فرا رسد.
🪴اين شعر حماسى و پرتوان ، پوزه مغرور معاويه را به خاك ماليد و چون مشتى آهنين بود كه بر پوزه او خورد و آن را شكست .
🪴با شنيدن اين شعر، آتش خشم دل تيره معاويه را فرا گرفت و از دهانش شعله ور شد، و فرياد زد: اى پسر عرفجه ، اين شير زرد كيست كه مارا از او مى ترسانى ؟!.
🪴اسود گفت : مگر او را نمى شناسى ، او على بن ابيطالب عليه السلام است كه برادر رسول خدا (ص ) و پسر عمو و شوهر دختر او، و پدر هر دو فرزند او و وصى و وارث علم او است ، همانكس كه در جنگ بدر، عموى تو عتبه و دائى تو وليد و عموى مادر تو شيبه و برادر تو حنظله را با شمشير آبدارش به سوى دوزخ روانه ساخت (با توجه به اينكه مادر معاويه ، هند نام داشت ، عتبه پدر هند بود، وليد برادر هند، و شيبه عموى هند بود).
🪴معاويه آنچنان در خشم فرو رفت كه يكپارچه خشم گرديد و نعره اى كه از دل ناپاكش برمى خاست ، بر سر او كشيد و به دژخيمانش گفت : اين ديوانه ناكس را دستگير كنيد.
🪴دژخيمان معاويه برجهيدند و او را گرفتند، ولى شرحبيل به معاويه گفت : دستور بده ابن عرفجه را آزاد كنند، چرا كه او مرد فاضل و بزرگ است و در ميان فاميل خود سردار و مطاع مى باشد، و از فرمان او اطاعت مى كنند، اگر او را آزاد نكنى ، من بيعتم را با شما قطع مى كنم ، معاويه ديد دستگيرى او گران تمام مى شود، به شرحبيل گفت : گر چه گناه او بزرگ است ولى او را به خاطر تو مى بخشم . به اين ترتيب او آزاد گرديد.
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
#داستان_آموزنده
🔆وصيت عجيب عبيد زاكانى
عبيد زاكانى در تاريخ ايران معروف است ، و اين معروفيت او از كار شاعرى و طنزگوئى و شوخ طبعى او به وجود آمد، او در سال 690 قمرى در روستاى زاكان (پانزده كيلومترى شمال غربى قزوين ) به دنيا آمد و در سن 82 سالگى در سال 772 درگذشت .
عبيد كه از علماى عصر شاه طهماسب بود، هنر شاعرى را در 23 سالگى آغاز كرد و در 26 سالگى از چهره هاى سرشناس شعر زمان خود به شمار مى آمد، از معروفترين شوخيهاى او وصيت عجيب او است به اين ترتيب :
او در سالهاى پيرى با اينكه چهار پسر داشت ، تنها بود و پسرهاى او هزينه زندگى او را تاءمين نمى كردند، او در اين مورد چاره اى انديشيد و آن اينكه هر يك از پسرانش را جداگانه به حضور طلبيد و به او گفت : علاقه مخصوصى به تو دارم و فقط به تو مى گويم به برادرهايت نگو، عمرى را تلاش كرده ام و اندوخته اى به دست آورده ام و متاءسفانه هيچكدام از پسرانم غير از تو لياقت ارث بردن از آن را ندارد، و آن را به صورت پول در خمره اى گذاشته ام و در فلان جا دفن كرده ام ، پس از مرگ من تو مجاز هستى كه آن را براى خود بردارى .
اين وصيت جداگانه باعث شد كه از آن پس ، پسرها رسيدگى و محبت سرشارى به پدر مى كردند، و بخصوص دور از چشم يكديگر اين كار را مى نمودند تا ديگران پى به راز نبرند، به اين ترتيب ، عبيد آخر عمرش را با خوشى زندگى گذراند تا از دنيا رفت .
پسران هر كدام در پى فرصتى بودند تا به آن گنج دست يابند، كنجكاوى آنها در مخفى نگهداشتن گنج ، باعث شد كه هر چهار پسر به اصل جريان پى بردند و فهميدند كه به هر چهار نفر اين وصيت شده ، با هم تصميم گرفتند در ساعت تعيين شده سراغ آن خمره پر پول بروند. با شادى و هزار حسرت به آن محل رفته و آنجا را كندند تا سر و كله خمره پيدا شد، همه در شوق و ذوق غرق بودند، و هر چه به وصل آن پول نزديك مى شدند آتش عشقشان شعله ورتر مى گرديد.
وقتى كاملا دور خمره را خالى كردند و سر خمره را باز نمودند، ناگهان ديدند، درون خمره خالى است ، تنها برگ كاغذى يافتند كه روى آن شعر نوشته بود:
خداى داند و من دانم و تو هم دانى
كه يك فلوس ندارد عبيد زاكانى
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
📸 درس بزرگ شهید مهدی باکری برای تاریخ
🔹وقتی سرلشکر مهدی باکری فرمانده نامآور لشکر ۳۱عاشورا به پشت تریبون رسید، قبل از هر اقدامی خم شد و پتوی کهنه سربازی را که به احترام فرمانده زیر پایش انداخته بودند را برداشت و با وقار و مهارت خاصی آن را تکان داد و خیلی آرام تایش کرد و به جای زیر پایش بر روی تریبون نهاد و آنگاه با لحنی آرام جملهای را گفت که هرگاه و در هر شرایطی برای هر کسی گفته ام متأثر شده است.
🔹خاک بر سرت مهدی آدم شدهای که بیتالمال را به زیر پایت انداختهاند؟
✾📚 @Dastan 📚✾