حس غریبی است
صحن پیامبر اعظم، نه, صحن کوثر، نه, صحن جمهوری اسلامی، نه, صحن انقلاب، نه، صحن گوهرشاد، نه، جای جای این حرم امنیت و آرامش را به دلت جاری می کند.
خیل مشتاقان، دلسوختگان، حاجتمندان، گرفتاران ، زائران
هر یک در گوشه ای نجوا کنان، با امام. رضای خود، در گفتگویند.
انگار هر کس حرف دلی دارد که محرم دلشان فقط امام رئوف است، و سالهاست که در دل نگه داشته تا فقط با امامش بگوید، ناگفته های دلش را, آن هم فقط در حرمش و در حضورش
و من هم ناگفته های دلم را گفته ام
و او سمیع النجوا و سمیع الدعاست
و کلام ما را می شنود و سلام ما را علیک می گوید
و حاجت روا می شوی اگر لایق باشی
۱۴۰۳.۰۵.۲۲. ۱۸:۲۸. "یسار"
شعر، غزل، مثنوی
هنر، ساز، موسیقی
همه و همه آمده اند که تو را به تصویر بکشند
و مرا از جام شراب وجودت سیراب سازند
این گونه است که هر شعر و غزلی مرا به وجد می آورد
آندم که میخوانم یا می سرایم
هر پرده نقاشی، خطوط زیبای چهره ات را بر دلم نقش می زند
و ضرب آهنگ هر ساز
تار و پود وجودم را به حرکت وا می دارد
تا نوای دلنشین وجود هستی ات را با روح و جان من همنوا سازد
و به مناجاتی در سحرگاه برد
و از عمق وجود نجوا کنم
من لی غیرک
یا رب العالمین
۱۴۰۳.۰۶.۲۴. ۰۹:۱۹. "یسار"
ماه رویت را میان حوض آبی دیده ام
با گل لبخند تو یک عمر من خندیده ام
چون گلی در باغ گل با هر نسیم موی تو
در میان گل ستان چون برگ گل بالیده ام
بهر دیدار رخت ای ماه تابان غزل
چون ستاره چون شفق در هر سحر تابیده ام
مشک و عنبر می دهی با هر نسیم صبحدم
من کنار باغ گل عطر تو. ا بوییده ام
همچو مروارید غلطان در دل تنگ صدف
بودی و از عمق دریای دلم کاویده ام
رنگ رخسار مرا چون زردی گل در چمن
بین، که از داغ فراق روی تو رنجیده ام
عشق جز دیدار یار همنفس در صبح نیست
ماه رویت را میان حوض آبی دیده ام
۱۴۰۳.۰۵.۲۴. ۱۰:۳۸. "یسار"
دل است دیگر
وقتی بهانه ات را می گیرد
هیچ چیز جلودارش نیست
تمام شب تا سحر
به نجوای نام تو می گذرد
بدون این که بدانم خوابم یا بیدار
هر سکوت، هر هوهوی نسیم
هر نغمه مرغ حق
باز تو را یادم می آورد
و نام قشنگت را بر زبانم جاری می سازد
و چقدر شیرین است نامت
که هر تلخ کامی را شیرین می کند
از اندوه خالی می کند هر دل محزونی را
من در سایه سار این نجوا
بار دیگر زنده می شوم
و زیستنی دوباره آغاز می کنم
به امید رسیدن به وصلت
۱۴۰۳.۰۵.۲۵. ۰۸:۵۶. "یسار"
سلام ای گوزللرین جیرانه بنزه ر
فغانِ عشقیوی دولدوردی گوی لر
منیم عمروم گِچه بیلمزدی سن سیز
اولوب عشقین یولوندا خان و بَی لر
محال لار ممکن اولماز اولماسان سن
سنین عطرین نسیم، صحراده ایی لر
فراقِ گولده بلبل چوخ چکر آه
سنین هجرینده پروانه نه اِیله ار
دولانار باشینه شمعین یانان جک
اتوتا دوشه ر سنین آدونی دیلّلر
منیم حالیم سحر ده ناز یاتان یار
فقط مرغ سحر صحراده سویلر
منیم درد و غمیم بس چوخدی یاران
که شرح بو غمه ارتوخدی گوی لر
۱۴۰۳.۲۶. ۰۷:۳۹. "یسار"
شهر در جوش و خروش
مردمانش همه آماده خدمت بودند
بهر یک امر برزگی
گویی از بهر سپاس شه دین
شهر را بسته به آذین عزا
همگان پر شده از عطر محبت در دل
درب کاشانه گشودهاند بهر مهمانی
آنچنان گرم، نثارت کنندت سلام
که دل رهگذران جلب محبت گردد
و تو در گفتن نه, در مانی .
و چقدر بذل محبت نیکوست
به سلامی، به کلامی
یا که سیراب شدن از آبی
یا که یک لقمه نانی
که همه از ته دل
بکنند بذل به زوار حسین
با صفایی که تو وصفش نتوانی گفتن
کی توان ژرفترین دلها را
برسی بر عمقش
که ز ژرفای عمیقِ همهِ بحر
عمیق است آن هم
اینچنین پیوندد همه دلها بر هم
همه از عشق حسین
۱۴۰۳.۰۶.۰۳. ۱۳:۴۰. "یسار"
اشک در دیده و چشمان سیاهم به در است
گویی آن چهر مهش، تابش قرص قمر است
تا که بگشوده شود برقع رخسار نکوش
ماه رخسار وی اش، جام می معتبر است
من به هر غمزه احساس دل بیچاره ام
می دهم وعده دیدار رخش، در سفر است
شاد باش ای دل و کن صبر براین درد فراق
کز فراق رخ وی کاسه صبرم به سر است
تا سحر چشم به باران شده ام اشک آلود
که رخ ماه وی از من همه جا مستتر است.
ماه را ابر خزان چهره بپوشاند باز
دل دیوانه من ابر دو چشمش ثمر است
۱۴۰۳.۰۶.۰۳.۲۰:۵۸. "یسار"
برای من تو بهتر از فرشته ای
که عشق خود بر دل من نوشته ای
به پاکی خصال تو امید من
که در بهشت گِل مرا بهشته ای
تو بهترین ترانه سرود من
که بر چمن به برگ گل نوشته ای
خدا کند که گیرمت دمی به بر
که در دلم گل وفا بکشته ای
تویی مرا هماره در دلم امید
که نور روی خود به دل بهشته ای
چراغ راه زندگی تویی مرا
به نور خود تو زندگی نوشته ای
۱۴۰۳.۰۶.۰۴. ۱۳:۰۴. "یسار"
می کند آتش به پا هر لحظه ای دلدار من
می تراود اشک خون از چشم خونین بار من
دل پریشانی من هرگز نمی داند کسی
دفتر شعر مرا آتش زند گفتار من
حاصل عمر گران جنگ است و خونین تر دلی
چون کنم ترک جهان در حسرت رخسار من
ماه رویی کرده زندانی تن و جان مرا
شد قفس این زندگی در عالم پندار من
مشک و عنبر می دهد عطر شرارتهای او
زان سبب سر می دهد, داد دل بیمار من
او چنان محجوب و تو دار و عزیز است در دلم
می تراود اشک شبنم در غم دلدار من
۱۴۰۳.۰۶.۰۵. ۱۸:۱۱. "یسار"
خورشید زندگی من، طلوع و غروب ندارد
صبح و شام ندارد
درد فراق و غم هجران صبح و شام نمی شناسد
سفر و حضر نمی شناسد
هر کجا که باشم
کوی و برزن
دشت و صحرا
منزل و جاده
همه جا با من است
و سیلاب خونِ دلم را
بر گونه هایم جاری می سازد
بی آنکه اختیار دار احساسات خویش باشم
اینگونه است که همواره
رود اشک
سیلاب سرشک
همیشه و همه جا مرا همراهی می کند
همچون سایه ای
در آفتاب وجودت
۱۴۰۳.۰۶.۰۷. ۰۹:۲۳. "یسار"
جمعه نامش حاوی جمعیت و جماعت است
ولی من در این روز بد جوری احساس تنهایی و غربت می کنم
از نبودنت
از دوریت
چقدر دردناک است
باشی و نباشی
ببینی و نبینی
این گونه زیستن سخت است
شاید فقط برای من
ولی میدانم برای تو نیز سخت است
این گونه دلتنگی ها را
چگونه تاب می آوریم
من که هنوز معلومم نشده است
تو بگو چگونه
شاید موی سپید و دل محزون
نشانه های این تاب آوری باشد
اما تا کی
من هم نمی دانم
شاید باید همه چیز را رها کنم و
سر به کویت بگذارم
آیا چنین است؟ رسم پایان فراق؟
۱۴۰۳.۰۶.۰۹. ۰۹:۱۸. "یسار"
ماهی گلی زیبای من
در تنگ بلور جایت نبود
بر برکه ای مهمانت کردم
شاید آرام بگیری
از دویدن
شاید بیاسایی از نجواهای مداوم
نور ماه در منظر من و تو
نقره فام می درخشد
و این تنها فصل مشترک من و تو
در فاصله های دور است
در دلتنگی های شبانه مان
اکنون باز گرد و این تنگ خالی را
از دلتنگی برهان
وگرنه
تلنگری،وزش بادی، شیطنت کودکانه ای
روزی خواهد شکست
بگذار باز این اندوه و دلتنگی
مرا با یاد همیشگی ات، قرین نماید
که دلتنگی برای تو
بهترین مسکّن دردهای درونی من است
۱۴۰۳.۰۶.۱۰. ۱۰:۰۷. "یسار"