خورشید زندگی من، طلوع و غروب ندارد
صبح و شام ندارد
درد فراق و غم هجران صبح و شام نمی شناسد
سفر و حضر نمی شناسد
هر کجا که باشم
کوی و برزن
دشت و صحرا
منزل و جاده
همه جا با من است
و سیلاب خونِ دلم را
بر گونه هایم جاری می سازد
بی آنکه اختیار دار احساسات خویش باشم
اینگونه است که همواره
رود اشک
سیلاب سرشک
همیشه و همه جا مرا همراهی می کند
همچون سایه ای
در آفتاب وجودت
۱۴۰۳.۰۶.۰۷. ۰۹:۲۳. "یسار"
جمعه نامش حاوی جمعیت و جماعت است
ولی من در این روز بد جوری احساس تنهایی و غربت می کنم
از نبودنت
از دوریت
چقدر دردناک است
باشی و نباشی
ببینی و نبینی
این گونه زیستن سخت است
شاید فقط برای من
ولی میدانم برای تو نیز سخت است
این گونه دلتنگی ها را
چگونه تاب می آوریم
من که هنوز معلومم نشده است
تو بگو چگونه
شاید موی سپید و دل محزون
نشانه های این تاب آوری باشد
اما تا کی
من هم نمی دانم
شاید باید همه چیز را رها کنم و
سر به کویت بگذارم
آیا چنین است؟ رسم پایان فراق؟
۱۴۰۳.۰۶.۰۹. ۰۹:۱۸. "یسار"
ماهی گلی زیبای من
در تنگ بلور جایت نبود
بر برکه ای مهمانت کردم
شاید آرام بگیری
از دویدن
شاید بیاسایی از نجواهای مداوم
نور ماه در منظر من و تو
نقره فام می درخشد
و این تنها فصل مشترک من و تو
در فاصله های دور است
در دلتنگی های شبانه مان
اکنون باز گرد و این تنگ خالی را
از دلتنگی برهان
وگرنه
تلنگری،وزش بادی، شیطنت کودکانه ای
روزی خواهد شکست
بگذار باز این اندوه و دلتنگی
مرا با یاد همیشگی ات، قرین نماید
که دلتنگی برای تو
بهترین مسکّن دردهای درونی من است
۱۴۰۳.۰۶.۱۰. ۱۰:۰۷. "یسار"
از عشق درمان خواهم و از عشق می سازم امید
بر خویش می لرزم گهی از ناله شبهایم چو بید
در روزگار خویشتن افتاده ام از پا چنین
شاید رساند یک نسیم از سوی یارم یک نوید
شد نوش دارویی مرا درد فراق روی تو
صد شعله می سازد بر این جان فتاده از نشید
یک دم سحرگاهان شنو آه و فغان و ناله ام
بین در میان خون تپد قلب منِ بس نا امید
هجران روی دلبرم، سازد پریشان حال من
شاید بود هجران او درمان دردم یا حمید
رخسار ماهش را نهان کرده میان پرنیان
بر وصل روی ماه او بار دگر دارم امید
می سوزم این رخت تنم، آذر وش و چون آهنم
باید قفس را بشکنم، تا او چه سازد ما بُرید
۱۴۰۳.۰۶.۱۰. ۱۰:۴۴. "یسار"
شب و تنهایی
من سودایی
سر شیدایی
شده اشک و آه
همه کار من
تو قرار من
بنشین در بر
تکیه گاه من
تو به سوز دلم
برسان آبی
بنشین در نظرم
شب مهتابی
بی تو دائم من در آتشم ای جان
من اسیر دلِ سر کشم ای جان
ای تو سوز و گداز من
ای تو محرم جمله راز من
ای تو مه روی هر شب تارم
بی تو چون من جان ره سپارم
۱۴۰۳.۰۶.۱۱. ۰۰:۱۱. "یسار"
صبح زمان طلوع خورشید نیست
زمان طلوع دوباره بی قراری های من است
در هجران روی تو
ای مطلوب محبوب
چگونه هر باره و هر باره
غم هجران تو را به دوش کشم
دیگر طاقتم نیست
بشکن این شالوده نمکین
بیش از این نمکدان غمت را بر
زخم عمیق فاصله ها منشان
بی تو از بامداد تا شامگاه
اسیر خیابانم
و از شامگاه تا سحر
اشک ریز صحن و سرای
محراب چشمانت
پلک نزن
بگذار نفوذ نگاهت بسوزد هستی مرا
دیگر برای التیام زخمی نمانده
خاکسترم کن
و بر باد بسپار ذره های وجود مرا
تا شاید نسیم عبورم دهد از کویت
و بوی تو را استشمام کنم
و آرام یابم
در آرامستان معطر باغ وجودت
۱۴۰۳.۰۶.۱۱. ۰۷:۵۲ "یسار"
گوش بر آهنگ زیبایت سپردم من دمی
شرح حال من شد آن آهنگ زیبا مرحمی
ای خوشا حال خوشت ای بی ریای زندگی
نیست در عالم برایم چون تو زیبا همدمی
رنگ رخسارم شده چون برگ زردی در خزان
از فراق روی تو، افتاده اینجا شبنمی
روی هر گونه نشسته رود جیحون از فرات
می سرایم شعر زیبای تو از دنیا دمی
نیست گر آسوده سازی خود مرا از این قفس
ای رفیقا ای رفیقا ای فریبا همدمی
حاصل عمر گرانم شد قرار روی تو
کی توانم از تو گویم بی قرار عالمی
جعد مشکین داده ای بر باد، بر بادم دهی
این چنین آسوده می گردد تو را خاطر همی
شاد باش و در غم هجران رویت بر شکن
این قفس را تا رها گردد مرا جانم کمی
ار چه منزل بس بعید است و طریقت بس خطیر
نیست باکم گر بسوزی یا بسازی ام غمی
1403.06.11 13:36 "یسار"
من و این سایه تنهایی غم
شده هر روز گرفتاری دل
چه کنم تا تو بیایی به برم
ای مرا چاره بیماری دل
1403.06.11 13:38 "یسار"
عشق رخسارت شده ایمان من
در مسیر عاشقی کردار من
سر ز تو خنجر زتو جانان من
تیغ بر کش بر دل و بر جان من
۱۴۰۳.۰۶.۱۱. ۲۱:۱۵. "یسار"
آن شبی را که نبی مصطفی
کرد عنایت لطف و احسانش خدا
آمدی دنیا چو زهرای بتول
کرده حق راز و نیازش را قبول
آمده جبریل حضرت بر درش
داده پیغام خدای داورش
ما تو را دادیم کوثر یا نبی
ای ولی هر نبی و هر وصی
پس درودی بر فرست ذات خدا
کن عبادت کن مناجات و دعا
هر که او ابتر بخواند مر تو را
خود بود ابتر میان قوم ها
زان سبب او را نمودیم کوثرش
مادر سبط پیمبر گوهرش
او بود مام حسن مام حسین
که بوند فخر بهشت و عالمین
ما دوازده نور روشن داده ایم
ما بقای دین حق بنهاده ایم
۱۴۰۳.۰۶.۱۱. ۲۱:۳۰. "یسار"
از عشق نگو حال دلم خوب هوایی است
از بوسه نگو جان و دلم وه چه بلایی است
این عشق کُشد عاشق و معشوق به یک سان
آن بوسه برد حال دل من سوی جانان
این عشق کند سنگ وجودت مس زرین
آن بوسه کند روی سفیدت خوش و رنگین
این عشق کند در همه جا چاره دردم
آن بوسه دهد همچون طبیبی می دُردم
این بوسه برد از همه آفاق برونت
آن بوسه زند نشتر تیزی به درونت
این عشق برد بر سر سر چشمه امید
آن بوسه زند یک دو سه تکبیر ز توحید
این عشق دهد راحت جان و برهاند
آن بوسه دهد محنت آن و بگدازد
این عشق برد هستی و جان تو به یغما
آن بوسه دهد خوش می وصلی به تو فردا
از بوسه و عشقت سخنی نیست چه گویم
از هجر رخت گشته غزل مویه ز اویم
حال دل مسکین من از عشق خزان است
این حال من همچون وزش باد وزان است
ای داروی دردم نگهی بر من زارم
تا عکس رخت بر بن قلبم بنگارم
زان هجر رخت گشته مرا درد دمادم
از وصل رخت جان جهان چاره ندارم
بی روی تو بیچاره این خاک و زمینم
با دیده تو دیده خرابم که نزارم
من پیش تو بیچاره ترینم به اینجا
در طیّ بیابان به نسیمی چو غبارم
از دوری تو شعر و غزل هست برایم
از وصل رخت شعر و غزلها بنگارم
ای خنجر زخمی دلم زخم دگر زن
تا پیش دو چشمان سرت جان بسپارم
آسوده شوم از غم هجران تو یا رب
تا بر سر وصل رخ او جان بسپارم
۱۴۰۳.۰۶.۱۳. ۱۰:۱۰. "یسار"
در دلم نجوای نامت کرده فریادی دگر
شد غزل گاهی رباعی کوته و گه مختصر
ای نسیم صبح دم از کوی ما هم کن گذر
یک سلام صبحگاهی بهر دلدارم ببر
شاید او بر خیزد و پیغام ما را خواند و
گویدم تنها سلامی، کوته و زیبا خبر
ای که در شب می نویسی شعر دیدار مرا
کن دعا گردد میسر، یک وصالی معتبر
ساکن کوی محبت خاطرش آسوده است
چون بود حال دل زارم ز هجرانش مگر
می سرایم اشک دیده روی گونه رود خون
ای صبا پیغام من، از این شکایتها ببر
تا مگر داغ مرا مرهم کند برگ گلی
آن زمانی که دهد آن گل به خاک من ثمر
۱۴۰۳.۰۶.۱۴. ۰۰:۳۷. "یسار"