eitaa logo
یاسین عصر
1.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
63 فایل
تنها کانال رسمی موسسه پژوهشی یاسین عصر 🌼محمدی دیگر در راه است...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌐⚠️ آذری جهرمی با قرار وثیقه آزاد است رئیس مرکز روابط عمومی وزارت ارتباطات : 🔸 آذری جهرمی امروز به دادسرای فرهنگ و رسانه احضار و در مورد اعلام جرم های دادستان کل کشور علیه او ، توسط بازپرس پرونده بازجویی شده است. پس از استماع و اخذ پاسخ ، بازپرس دستور آزادی وزیر ارتباطات با قرار التزام را صادر کرده و وی هم اکنون در محل کار حاضر است. 🔰با همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببينيد | اظهارات قابل تامل پور ابراهيمی در خصوص دستکاری نرم افزار‌های نظارتی ثبت تخلفات در بورس 🔰با همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
📌 خیلی جالب مقایسه یک خبر نگار آمریکایی... 🔰با همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
رفتم پارکینگ اداره و سوار خودروی مگان که در اختیارم بود شدم. بدون راننده رفتم سمت محل وقوع حادثه. یعنی جایی که ماجرای عاصف و اون زن شروع شد. بعد از اینکه رسیدم به موقعیت مورد نظر، کمی اون اطراف قدم زدم و مغازه‌ها و دوربین‌های اطراف و چک کردم. یه قنادی بزرگی در موقعیت جغرافیایی محل حادثه دیدم که رفتم داخلش. وارد قنادی که شدم چهره آشنایی رو دیدم. دوستم محمدحسین بود. دیدم مشغول کار و رسیدگی به مشتری‌ هست و همزمان داره کارتن شکلات و توی یک ظرف حصیری بزرگ و خوشگل خالی میکنه. رفتم از پشت زدم روی شونه‌ش. گفتم: +چطوری مرد مرموز. برگشت نگام کرد. چشماش گرد شد. خندید و فورا اومد توی بغلم گفت: _سلاممممم ! چطوری محسنننننن. خوبی داداش؟ شوکه شدم دیدمت! چه عجب! یادی از ما کردی بی معرفت. اصلا معلومه کجایی مشتی؟ دوساله دنبالتم. شماره‌ت چرا خاموشه! +قربونت برم محمدحسین جانم. چقدر تپل شدی لامصب. فکر کنم اثر شیرینی‌ها و شکلاتاست. حاج آقا و حاج خانوم خوبن؟ _فدات شم مرد همیشه در سایه... این اصطلاحات «مرد مرموز» و «مرد همیشه در سایه» از دیالوگ هایی بود که در زمان دبیرستان بچه‌ها به من و محمد حسین داده بودن. محمد حسین خیلی مرموز بود و رفتارهای امنیتی داشت؛ منم که همیشه در سایه و تاریکی می‌نشستم و همه‌رو زیر نظر داشتم. بگذریم... محمد حسین و بردم بیرون مغازه. یه کم چرت و پرت سر هم کردم و بهش گفتم: +محمدحسین جان، یه سوال! حافظه دوربین‌های بیرون قنادی رو آخرین بار چه زمانی پاک کردید؟ _حدود چهار ماه قبل. +بسیار عالی. _چطور؟ اتفاقی افتاده؟ +میشه یه خواهشی کنم؟ _تو جون بخواه. کیه که نده. خندیدم گفتم: +میشه بی زحمت فیلم تاریخ «.../.../...» برام بریزی توی فلش و بهم بدی؟ _داری حساسم میکنی... چیزی شده؟ +حالا شاید بعدا اومدم و برات تعریف کردم. الان وقت ندارم. باید تا یک ساعت دیگه باشم جایی. _باشه! بیا بریم طبقه بالا، بشینیم توی دفتر برات بریزمش. رفتیم بالای قنادی که دفتر پدرش بود. نشستیم و مشغول خوردن چای و شیرینی‌های خوشمزه و داغ شدیم. محمد حسین تازه پدر شده بود و خدا بهش دوقلو داده بود. دوتا دختر به نام ترمه و ترنج. وقتی هم فهمید خانومم فوت شده، خیلی ناراحت شد و ...! فیلم تاریخ مذکور و برام ریخت توی فلش و بلند شدم ماچش کردم و دوکیلو شیرینی و کمی آجیل داد دستم و هرکاری کردم حساب کنه، نگذاشت. خداحافظی کردم زدم بیرون. سوار ماشین شدم و از منطقه مورد نظر دور شدم و رفتم یه گوشه‌ای توقف کردم. لب تاپ کاریم و روشن کردم، فلش و زدم به لب تاپ. از نیم ساعت قبل از اون تایمی که عاصف و دختره تصادف کنند تا تایم حادثه‌رو چک کردم، اما مورد مشکوکی ندیدم. چندبار صحنه رو دیدم، اما هرچی با خودم کلنجار می‌رفتم، نمی‌تونستم باور کنم که با اون تصادف، دختره دردش گرفته باشه و کارش به بستن آتل کشیده شده باشه. چند بار فیلم و بازیبنی کردم. رسیدم به بازبینی سوم. یه صحنه‌ای دیدم مشکوک شدم. «رستا خورد به ماشین عاصف و کمی پرت شد» «عاصف، خیلی جنگی از ماشین پیاده میشه» «همزمان یک نفر از داخل یکی از مغازه‌های نزدیک محل وقوع حادثه اومد بیرون رفت روی جدول نشست، عاصف و دختره‌رو زیر نظر گرفت» «بلافاصله دونفر به طور همزمان از اونور خیابون میان نزدیک رستا و ماشین» عه عه عه... چی داشتم میدیدم. چهارشاخ شدم روی لب تاپ. مجددا فیلم و زدم عقب و از زمانی که اون شخص از داخل هایپر میاد بیرون و میره لبه‌ی جدول میشینه رو چک کردم. تصویر و زوم کردم. چی داشتم میدیدم. خدای من. مرده از مغازه اومد بیرون رفت لبه‌ی جدول، بین یه پژو پارس و خودروی چانگان نشست. فیلم و زوم کردم روی هیکل و دستش که موبایل بود. نکته جالب اینجا بود که علیرغم اینکه همه سر و صدا میکردندو... اما اون داشت با خونسردی تمام، با گوشیش فیلم میگرفت. بازم زوم کردم، اما اینبار فقط روی چهره‌ش! خدای من! چی میدیدم. این دقیقا همون مردی بود که چندوقت قبلش نزدیک خونه امن با اون وضع ظاهری شل و ول، اما ادکلون کلایوکریستین و کتونی گرون قیمت دیده بودمش و بهش مشکوک شده بودم؛ و در رستوران هم در طبقه بالا از پشت سر اون و دیدم و مشکوک شدم، وَ بچه‌ها گمش کردن! ثانیه به ثانیه زوم میکردم و آنالیزیش میکردم. مرتیکه خیلی عادی نشسته بود و فیلم میگرفت؛ اماچیزی که عجیب‌تر بود این بود که دیدم با سوارشدن رستا در داخل خودروی عاصف، یه هویی غیبش زد. جل الخالق! پس اصلا گوشی درکار نبود که دختره کرد توی پاچه عاصف و گفت گوشیم گم شد بعداز تصادف. لب تاپ و خاموش کردم و گذاشتم روی صندلی، فورا گاز و گرفتم و رفتم سمت اداره. خیلی ذهنم مشغول بود. دائم در طول مسیر توی دلم با خودم حرف میزدم که قراره چه اتفاقی پیش بیاد. گزارشات و بردم خدمت حاج آقا سیف، اما چون باید میرفت شورای عالی امنیت ملی، چیزی نگفت و بهم گفت خبرت میکنم بیای صحبت کنیم.
برگشتم دفترم؛ موبایل شخصیم زنگ خورد... رفتم از داخل کشوی میزکارم برداشتم، دیدم شماره منزل مادرم هست... جواب دادم: +سلام دورت بگردددددم. خوبی حاج خانوم؟ _سلام مادر جان. خسته نباشی. +درمونده نباشی. جون دلم. امر کن. _محسن جان، امشب میای خونه؟ +راستش نمیدونم... ممکنه همین‌جا بمونم. چطور؟ مگه چیزی شده؟ _دلم برات تنگ شده. +آخ که الهی من دور شما و اون دل گنجشکیتون بگردم... _حالا مزه نریز پسر خوبم. میای یا نه؟ +قول نمیدم، اما تلاشم و میکنم خودم و برسونم. _باشه پسرم... مزاحم کارت نمیشم... مواظب خودت باش مادر. توکل به خدا و توسل به امام زمان و خانوم حضرت زهرا یادت نره. خداحافظت. خداحافظی کردم و گوشیم و گذاشتم توی کشو. تا ساعت 10 شب اداره موندم و رفتم خونه. اون شب یادمه مادرم برام فسنجون بار گذاشته بود تا اگر رفتم خونه بزنم بر بدن و شاد بشم. چون غذای مورد علاقه‌م بود و هست و خواهد بود. اون شب بعد از شام، مادرم سر حرف و باز کرد و گفت: _خواهرت میترا از لبنان زنگ زده. میگفت چندباری توی این یکی دو روز اخیر بهت زنگ زده، اما جواب ندادی. +سرم شلوغه حاج خانوم. _محسن، توی چشمام نگاه کن. خنده‌م گرفت، گفتم: +من نمیدونم این چه مرضیه که هروقت میخوام بپیچونمت، خنده‌م میگیره. مادرم لبخندی زد گفت: _از بس صادقی. +خاک پاتم... حالا چی میگفت؟ _محسن جان، اون خواهرت دائم به فکر تو هست. بگیر جوابش و بده؛ یا اگر فرصت نمیکنی، حداقل شماره‌ش و که میبینی وقتی باهات تماس گرفته بعدا یه زنگی بهش بزن. همزمان گوشی مادرم زنگ خورد... نگاه به صفحه گوشی کرد، یه نگاهی هم به من کرد، لبخندی زد و گفت: «حلال زاده ست.» گوشیش و جواب داد... «سلام مادر. خوبی؟ چه به موقع هم زنگ زدی... گمشده پیدا شده و بعد از یک هفته اومده خونه... باشه مادر... حتما... حتما... پس، از من خداحافظ، گوشی رو میدم به برادرت تا باهاش حرف بزنی.» داشت گوشی و میداد بهم، گفتم: «مادر و دختر خوب هماهنگ هستید با هم! دختر نیست که، کارلوس اعظم هستند.» مادرم لبخندی زد و گوشی و داد بهم. منم تسلیم شدم در برابر امر مادرم...گوشی و گرفتم... خواهرم میترا پشت خط بود... +سلام آبجی. خوبی؟ _علیک سلام آقا داداش. چه عجب صداتون و شنیدیم. +دیگه گفتم بهت افتخار بدم و باهات حرف بزنم. خندید و گفت: +خوبی با نمک؟ _مگه دکتری؟ _ای بگی نگی هستیم. اوضاع و احوالت چطوره؟ _الحمدلله. یه نفسی میاد و میره. ببخشید که دوبار زنگ زدی نتونستم جواب بدم. _محسن، دست بردار. تو نتونی جواب من و بدی نباید بعدش یه زنگ به من بزنی؛ ببینی خواهرت توی غربت مُرده‌ست یا زنده؟ +تو هفت تا جون داری! حالا حالاها هستی و زیرآب من و پیش مادرمون میزنی! خندید و گفت: _من خیر و صلاحت و میخوام عزیز دل خواهر. +خب بعدش... _چرا بچه بازی در میاری؟ +الان زنگ زدی به من تا غُر بشنوم؟ _نه. اما نمیدونم چرا از من فراری شدی. +خودت بهتر میدونی. _داداش عزیزم، محسن جانم، فاطمه به رحمت خدا رفته... تو نباید تنها باشی. بخدا این دختره که بهت معرفی کردم بد نیست. قبلا که اومدی لبنان خونه من، یه بار مهمونی دادم، اینم بود توی مهمونی، مگه بدی ازش دیدی؟ مگه مشکلی داشت؟ +نه. اما این دلیل بر این نمیشه که من بعد از فاطمه زهرا ازدواج کنم. پس لطفا بفهم. کاری نداری؟ _خیلی رفتارت زشته! +همینی که هست. میخوای بخواه، نمیخوای نخواه. بشین زندگی خودت و کن! چیکار به من داری! کاری نداری باهام؟ چیزی نگفت و قطع کردم. مادرم حیرون مونده بود... بهش گفتم: +مادرمن، مگه من و شما قبلا راجع به این موضوع، مفصل با هم دیگه صحبت نکردیم؟ _بله صحبت کردیم، اما سوالم اینه که چرا نمیخوای ازدواج کنی؟ +آخه مادر من، دخترات و اون یکی پسرت و دوستان و اقوام نمیدونن من کجا دارم کار میکنم؛ اما شما که میدونی. پس چرا میری توی زمین دخترت بازی میکنی؟ بله میترا خیر و صلاح من و میخواد، میترا خواهر منه، دوسم داره، دوسش دارم، به فکر منه و...، اما صد مرتبه خدمت شما گفتم که من طبق قانون اداره‌م، نمیتونم با یک دختر غیر ایرانی ازدواج کنم. من نمیگم خانوم افنان عباس دختر بدی هست. دختر نجیب و محترمیه. چندباری هم خونه میترا توی لبنان در زمانی که فاطمه زنده بود دیدمش. اما حرف من فقط این نیست که ایشون غیر ایرانی هست، بلکه عرض من اینه، من کلا نمیخوام ازدواج کنم. یکی و بدبخت کردم و گذاشتمش زیر خاک، همون یکی باعث کابوس شبانه منه، دیگه دست از سرم بردارید تا یکی دیگه رو بیچاره تر از قبلی نکردم. والسلام نامه تمام، نوکرتم. بلند شدم رفتم سمتش صورتش و بوسیدم گفتم: «اینم امضاء» مادرم چیزی نگفت و لبخند تلخی زد... گفت: «نمیدونم دیگه چیکار کنم... آخرش این تنهایی تو من و دق میده.» چیزی نگفتم و رفتم توی اتاقم، موبایلم و برداشتم زنگ زدم اداره به بهزاد.
بهش گفتم: «به ابوالفضل بگو بره دم خونه دختره بمونه و رفت و آمدها رو کنترل کنه. خبر خاص و مشکوکی هم بود بهم زنگ بزنید.» خداحافظی کردم و یه پتو برداشتم و کف اتاق خوابیدم. برای اذان صبح بیدار شدم، نمازم و خوندم و زنگ زدم راننده اومد دنبالم رفتم اداره. داشتم میرفتم توی اتاقم که دیدم عاصف داره توی راهرو از روبرو میاد... ایستادم در دفترم و داخل نرفتم... وقتی رسید گفتم: به به... قلندر همیشه بیدار عاشق. چه میکنی؟ _میشه بریم توی اتاق صحبت کنیم؟ +چرا که نه. اثر انگشت زدم در باز شد رفتیم داخل... نشستم روی مبل، عاصف هم نشست روبروم... یه چیزی میخواست بگه اما انگار نمیتونست و گفتنش براش عذاب آور بود. گفتم: چی میخوای بگی؟ چرا مِن و مِن میکنی؟ سکوت کرد... گفتم: +نمیخوای حرف بزنی پاشو برو بیرون که کلی کار دارم. اعصاب منم اول صبحی به هم نریز که هر چی دهنم در بیاد بهت میگم. _چرا زودی عصبی میشی؟ + توقع داری با این مسخره بازی های اخیرت گل بندازم گردنت و بگیرم بزارمت روی دوشم ببرمت بین مردم و انزار بگم ایشون قهرمان ملی ما هستند؟ _آقا عاکف، حاجی جان، ببخشید. من دارم از همه سرکوفت میخورم، تو حداقل پناهگاه من باش و بهم بگو چیکار کنم. چرا جوری رفتار میکنید که انگار من هشتاد میلیون ایرانی رو زدم ترکوندم. دلم با این حرفش سوخت... چون عاصف واقعا پسر مظلومی بود... گفتم: +عاصف، هیچ کسی از تو توقع نداشته که چنین گندی بزنی و با یک دختر بی هویت بخوای کانکت بشی و مقدمات ازدواج و بچینی. میفهمی؟ چندبار باید بهت بگم؟ _اومدم حرف آخرم و بزنم. +حالا شد. میشنوم. _میخوام این پرونده رو تموم کنیم. تا آخرین قطره خونم و جونم پای این نظام و انقلاب ایستادم و نمیزارم یه دختر بیاد من و خرابم کنه. نمیزارم یه دختری که با دروغ چند صباحی دلم و لرزوند بخواد من و تخلیه اطلاعاتی کنه و تهشم یا با آبروی من بازی کنه، یا من و به شهادت برسونه، یا از طریق من نظام و تیغ بزنه. عاصف به گریه افتاد و گفت: _به جان مادرم من از عمد درگیر این قصه نشدم... دیشب خیلی به امام رضا توسل کردم. تا صبح نماز خوندم و گریه کردم. زیارت عاشورا خوندم و ثوابش و هدیه کردم به امام رضا. ازش خواستم کمکم کنه جبران کنم. دیشب قبل از ساعت 12 به مادرم زنگ زدم، بهش گفتم برای من نذر کنه تا دلم آروم بشه... بعد از صحبت با مادرم، دعاش تاثیر داشت و انگار آب روی آتیش بود... بخدا منم قصد تخلف نداشتم. کار دلِ دیگه. عاشق میشه! ولی من پا روی دلم گذاشتم؛ ازش متنفر شدم. دلم میخواد همه چیز و همین امروز تموم کنم و بزنم داغونش کنم. +عجله نکن. به وقتش. چون هنوز نمیدونیم با کی طرفیم. نمیدونیم این یک شخص هست یا یک شبکه. نمیدونیم از کدوم سرویس حمایت میشه. _خلاصه اومدم بگم من همه جوره آماده‌ام. +خیلی خوشحالم. خداروشکر. خبر خوبیه. الانم برو دفترت، خبرت میکنم بیا که باید یه پرونده پر و پیمون و پیش ببریم. اینبار بازیگر اصلی خودتی داداش. عاصف بلند شد و همدیگر و بغل کردیم. از دفترم رفت بیرون. صحبت های سیدعاصف عبدالزهراء رو یواشکی ضبط کرده بودم تا مستند به حاج آقا سیف منتقل کنم و دلگرمی به مقامات تشکیلات بدیم و یه کم فشار و از روی عاصف کم کنیم. وقتی صوت صحبتاش و گوش داد، خیلی خوشحال شد که داره عاقلانه رفتار میکنه. خبر به ریاست و معاونت حفا هم رسید و اون ها هم اعلام امیدواری کردند. حالا روزهای سخت و نامعلومی در پیش بود. چندساعتی رو به کارها رسیدم، تماس گرفتم با عاصف تا بیاد دفتر من. وقتی اومد خوشحال بود. چون دوباره داشت میشد همون عاصف مومن و مقتدر و سرباز واقعی امام زمان که عاقلانه و منطقی تصمیم میگرفت. بهش گفتم: +با دختره یه قرار بزار، باهم برید تفریح به یک جای خلوت و دنج. یکی از ویلاهای امن تشکیلات سمت لواسون هست. نظرم اینه برید اونجا و یه عصر تا شب بمونید. از لحاظ شرعی شب نمونید بهتره. قانعش کن برگردید. بگو کار داری. عاصف، حواست باشه، حدود شرعی حضور شما دوتا زیر یک سقف باید کاملا رعایت بشه. _چشم. حواسم هست. +بسیار عالی. پس برای فردا هماهنگ کن باهاش. حوالی ساعت 2 همدیگر و ببینید و باهم برید ویلای لواسون. عاصف با دختره تماس گرفت و قرار گذاشت و برنامه رو چیدن تا باهم فردا برن لواسون. شبش با بهزاد و سیدقاسم و میلاد رفتیم برای چک کردن دوربین‌های امنیتی و همچنین مجهز کردن به سیستم شنود در اتاق‌ها و فضاهایی که ممکن بود دختره و عاصف به اون قسمت از اون ویلای بزرگ برن. بعدش شروع کردیم به پاکسازی منطقه و گذاشتن چندتا مامور در پوشش رفتگر شهرداری. فردا عصر ساعت 14 ادامه دارد...
هدایت شده از یاسین عصر
🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 💚 توسل امروز(روز پنجشنبه) 💚 🌹یا اَبا مُحَمَّدٍ یا حَسَنَ بْنَ عَلِی اَیُّهَا الزَّکِىُّ الْعَسْکَرِىُّ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
🔴روایت تکان دهنده از عاقبت شیعه! 🌷مرحوم آیت الله مجتهدی فرمودند: روزی فردی آمد خدمت امام معصوم (امام باقر و یا امام صادق علیهما السلام که تردید از بنده است) و به ایشان عرض کرد: ⭕️اگر روزی یکی از دوستان شما گناهی کند ، عاقبتش چگونه خواهد بود؟ 🌹امام در پاسخ به وی فرمودند:خداوند به او یک بیماری عطا می نماید تا سختی های آن بیماری کفاره ی گناهانش شود. ♨️آن مرد دو مرتبه پرسید : اگر مریض نشد چه ؟ 🌹امام مجدد فرمودند: خداوند به او همسایه ای بد می دهد تا او را اذیت نماید و این اذیت و آزار همسایه، کفاره ی گناهانش شود. ♨️آن مرد گفت : اگر همسایه ی بد نصیبش نشد چه ؟ 🌸امام فرمودند : خداوند به او دوست بدی میدهد تا وی را اذیت نماید و آزار آن دوست بد ، کفاره گناهان دوست ما باشد. ♨️آن مرد گفت : اگر دوست بد هم نصیبش نشد چه ؟! 🌺امام فرمودند : خداوند همسر بدی به او میدهد تا آزار های آن همسر بد ، کفاره ی گناهانش شود. ♨️آن مرد گفت :اگر همسر بد هم نصیبش نشد چه ؟ 🌼امام فرمودند : خداوند قبل از مرگ به او توفیق توبه عنایت می فرماید. ♨️باز هم آن مرد از روی عنادی که داشت گفت: و اگر نتوانست قبل از مرگ توبه کند چه ؟ 🌻امام فرمودند : به کوری چشم تو ! ما او را شفاعت خواهیم کرد... 🔰با همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr 🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ 📕 در محضر آیت الله مجتهدی ره
یاسین عصر
نقد و تحلیل فیلم پلتفرم The Platform ✍ بقلم: #پرستو_مروجی پلتفرم فیلمی است که در ثانیه های اولیه
سلام و عرض ادب 📌سوال پرسیده بودین با توجه به متن تحلیل و بررسی فیلم پلتفرم « همزادپنداری اشتباه است و همذات پنداری درست است..کدام یک ؟؟» ✍ پاسخ سوال این هست که 👇👇👇 همزاد پنداری یعنی قرار گرفتن در شرایط یکسان با شخص دیگر و همذات پنداری تاثیر گذاری یکسان با الگوبرداری از رفتار شخص دیگر است.نکته مهم تشخیصی اش این هست که همزادپنداری شبیه شدم لحظه ای است اما همذات پنداری شبیه شدن طولانی تر و بنوعی پایاست.در اصل همزادپنداری میکنیم زیرا افرادی که همذات پنداری میکنند بدلیل اینکه هویت یک شخص را تا حدی بخود می‌گیرند غالبا نیاز به روانکاو خواهند داشت. 🔰با همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببينيد | نحوه واریز سود سهام از طریق سجام مشخص شد پور رضایی مشاور اجرایی سهام عدالت : 🔹 حدود ۳۰ میلیون سهام دار عدالت به روش غیر مستقیم داریم که در صورت سجامی بودن آنها سود پس از برگزاری مجامع عمومی، به حساب آن ها واریز می شود. 🔰با همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
6.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببينيد | رئیس قوه قضائیه : 🔸️ فعال اقتصادی باید احساس پشتوانه مالی و قضائی در تولید داشته باشد. 🔸️ تسهیلات به تولید کنندگان پرداخت گردد ، نه به دلالان 🔰با همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr