فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📷 گالری عکس از شکنجه های #ساواک
موزه عبرت
🔰با #یاسین_عصر همراه باشید👇
لینک در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
در سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
➕ برای اولین بار ( کاری از واحد پژوهشی موسسه پژوهشی یاسین عصر)
#فوق_محرمانه
رازها... ناگفته ها...و ناشنیده ها...
برشی مهم از بولتن محرمانه 📌اثر انگشت #ساواک
✍ سرهنگ عیسی پژمان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
عنوان مقاله:« روابط #امنیتی ایران و #آمریکا »
نوشته: مارک ج. گازیوروسکی ؛ استاد علوم سیاسی در دانشگاه لوئیزیانا
▪️مهمترین فعالیت پنهانی #آمریکا در تقویت حکومت پس از کودتای سپتامبر ۱۹۵۳ آغاز شد.
یعنی هنگامی که یک سرهنگ ارتش آمریکا که برای « سیا» کار می کرد تحت پوشش وابسته نظامی به ایران فرستاد شد تا یک واحد * #امنیتی تاسیس کند و افراد آنرا آموزش دهد.
▪️این واحد در دسامبر ۱۹۵۳ تحت سرپرستی فرماندار نظامی ایران سرلشکر *تیمور بختیار تاسیس شد.
▪️ سرهنگ آمریکایی با تیمور بختیار و دستیارانش همکاری نزدیک داشت.به آنان در مورد امنیت داخلی رهنمود میداد و آنان را با اصول و شیوه های اصلی کار مانند ؛ تعقیب و مراقبت / روش های بازپرسی/ نحوه کاربرد شبکههای اطلاعاتی و امنیت سازمانی آشنا می کرد.
➕این واحد نخستین دستگاه امنیتی مدرن بود که در ایران بکار افتاد.
▪️این واحد بعدها به یک نیروی پلیس مخفی بدنام ( ساواک) بدل شد. »
➕ ادامه دارد...
🔰با #یاسین_عصر همراه باشید👇
لینک در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
در سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
➕ برای اولین بار ( کاری از واحد پژوهشی موسسه پژوهشی یاسین عصر)
#فوق_محرمانه
رازها... ناگفته ها...و ناشنیده ها...
برشی مهم از بولتن محرمانه 📌اثر انگشت #ساواک
✍ سرهنگ عیسی پژمان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
سرهنگ عیسی پژمان درباره دستگاه نظامی دوره پهلوی مینویسد..( بصورت تیتروار ارائه میشود)
▪️ اصولاً حکومت نظامی از عوامل ضد ملی بودند.
▪️ متاسفانه اغلب بازجوها خشن بودند و گاهی بر اثر عصبانیت دست بکارهای غیر انسانی میزدند.
▪️من یکبار در زندان قزل قلعه بچشم خود دیدم که به دست های متهم از پشت باصطلاح *قپان آویخته بودند .
▪️سردار فاخر حکمت رئیس مجلس شورای ملی به پدرم گفته بود که :« تشکیل چنین سازمانی با ریاست تیمور بختیار به هیچ وجه صلاح نیست. به آیت الله بروجردی بگویید که به شاه توصیه کند از تاسیس سازمان اطلاعات و امنیت چشم پوشی کند.»
▪️آمریکائیان اصرار داشتند که سرلشگر تیمور بختیار عهده دار مسؤولیت « #ساواک » شود.
➕ ادامه دارد...
🔰با #یاسین_عصر همراه باشید👇
لینک در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
در سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
8.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببينيد | اجرای سرود «برخیزید ای شهیدان راه خدا» در محضر امام خمینی (ره) و اشک هاى يادگار امام
بهشت زهرا — ۱۲ بهمن ۱۳۵۷
🔰با #یاسین_عصر همراه باشید👇
لینک در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
در سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
6.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببينيد | لحظه پیاده شدن امام خمینی از هواپیما در فرودگاه مهرآباد
🔰با #یاسین_عصر همراه باشید👇
لینک در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
در سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | سخنان تاریخی امام خمينی در بدو ورود به ایران
🔰با #یاسین_عصر همراه باشید👇
لینک در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
در سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
▪️ تکرار تاریخ
🔰با #یاسین_عصر همراه باشید👇
لینک در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
در سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
🌐 طلبه ای مشهدی ، مبارز و انقلابی ؛ به آیت الله خامنه ای گفته بود بعد از امام ، در این دنیا شما را دوست دارم
🔸️ رهبر انقلاب در زندان به او گفته بودند "یقینا شهید هستی اما نه در زندان"؛ چند سال بعد در عملیات فتح المبین شهید شد.
🔸️ آقا امروز بر سر مزار دوست شهیدش (سیدعباس موسوی قوچانی) حضور یافت.
🔰با #یاسین_عصر همراه باشید👇
لینک در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
در سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
#قسمت_شصت_و_هشت
برگشتم دفترم، به بچهها گفتم «ا.ت» رو 24 ساعته زیر نظر بگیرن و هر جا میره عین یک سایه دنبالش باشند و تمام خطوط ارتباطیش کنترل کنند!
یک هفتهای گذشت و عاصف و دختره چندبار هم و دیدند، وَ دختره همهش از پروندههایی که داخل ماشین عاصف بود فیلم و عکس تهیه میکرد!
یه روز همینطور که نشسته بودم و داشتم فکر میکردم و ذهنم درگیر بود که برای فلان پرونده و فلان اتفاقات چیکار کنم و داشتم با خودم کلنجار میرفتم، بچهها خبر دادند «ا.ت» از محل کارش زده بیرون. نیم ساعت بعد خبر دادند وارد یک شرکت خدمات هواپیمایی شده... ظاهرا داشت بلیط تهیه میکرد. اما نمیدونستیم برای چه کسی! خودش یا دیگران؟!
در همون لحظات یک فکس کاملا محرمانه برام اومد. متن فکس درمورد #پرستوی_موساد یعنی آناهیتا نعمت زاده بود که میخواست از کشور خارج بشه! فکس از طرف یکی از عوامل ما در سیستم هوایی کشور بود!
وقتی متن و خوندم بلافاصله بلند شدم رفتم دفتر حاج آقا سیف! وارد اتاق سیف که شدم حاج آقا گفت:
_چیشده جوان! چرا مضطربی؟
+آقا دختره داره از کشور خارج میشه؟ آخه الان وقتش نیست.
_خب مگه ما میتونیم براش وقت تعیین کنیم؟ بعدشم مگه قرار من و تو این نبود که این زن از کشور خارج بشه؟!
+درسته ما تعیین کننده زمان خروج نیستیم، ولی ما هنوز به سرنخهای مهمتری باید برسیم!
_بگذاریم بره بهتره! چون دست برتر با ماست! بعدشم ما که نمیتونیم جلوش و بگیریم. چون اگر کوچیکترین مانعی ایجاد بشه شک میکنه و همه چیز دود میشه میره هوا.
+آخه آقا داره میره لبنان! یحتمل بعدشم میره سمت سرزمینهای اشغالی و اونجاهم با.....
حرفم و قطع کرد گفت:
_عاکف خان! بزار بره! از امروز کارهای مهمتری داری! بعدشم، برای ما ثابت شده که این زن پرستوی موساد هست.
+آخه آقا ما شبانه روزی روی این پرونده...
بازم کلامم و قطع کرد گفت:
_یادته بهت گفتم روی پروندهای که مشابه همین پرونده هست داریم کار میکنیم و خواستی بدونی چی به چیه اما بهت گفتم فعلا خودت و درگیر نکن و تمرکزت و بزار روی اتفاقاتی که برای عاصف افتاده؟
+بله درسته آقا!
_حالا وقتشه عاکف! پس بگذارید اون دختره با اطلاعاتی که از مسائل امنیتی و اتمی و برخی نقاط سری کشور داره، از ایران خارج بشه! تو که درجریانی! میدونی قراره چیکار کنیم! وَ میدونی که این نقاط کجا هستن! بقیه نمیدونن! پس بگذار پرونده همین روال و طی کنه و اون طرحی که پیشنهاد دادی و منم قبول کردم و مقامات بالاتر هم تایید کردند، الان اتفاق بیفته. من میفهمم چی میگی تو! حرفت اینه زوده برای رفتن، منم موافقم، اما بگذارید بره.
مونده بودم چی بگم. دستور مافوق بود. باید میگفتم «چشم.»
حاجی گفت:
_برگرد دفترت، منتظر خبر من باش! ضمنا، مقدمات سفر بدون دردسر پرستوی موساد و فراهم کن!
+چشم حاج آقا! اطاعت دستور میشه.
_با بچههای برون مرزی و حزب الله و حبیب الله زارع معاونت عملیات در غرب آسیا هم هماهنگ باش! گزینه هایی رو که از قبل آماده کردیم، براشون چراغ قرمز بزن تا وارد صحنه بشن. با برادرانمون در واحد اطلاعات و عملیات حزب الله لبنان حتما به طور جدی و دقیق هماهنگ باش تا به محض ورود سوژه به خاک لبنان، روی کِیس ما سوار بشن و زیر چتر خودشون بگیرند کِیس مارو !
+چشم.
_برو باباجان. برو خدا به همرات!
برگشتم دفترم. یه جلسه فوق العاده با معاونت عملیات در غرب آسیا تشکیل دادم و همه چیز و بررسی کردیم! قرار شد سه تن از عوامل ما در کشور هدف و آماده کنند برای این ماموریت فوق سری.
#قسمت_شصت_و_نهم
دو روز بعد/ ساعت 21:00 / فرودگاه امام خمینی
همه چیز برای رفتن پرستوی موساد به خاک لبنان آماده بود! عاصف استرس عجیبی داشت! نگران خودش بود! نگران برخوردهای تشکیلات با این اتفاق پیش آمده بود! از طرفی تشنه به خون آناهیتا نعمت زاده پرستوی اسرائیل.
21:45 دقیقه هواپیمای حامل مسافران لبنان و پرستوی اسراییل پرونده ما تیکاف کرد و از فرودگاه امام خمینی به مقصد لبنان پرواز کرد! در داخل هواپیما هم سیدرضا سوژه رو زیر چتر اطلاعاتی و امنیتی خودش داشت!
کار ما دیگه توی فرودگاه تموم شده بود و برگشتیم اداره. رفتم دفترم کمی به کارها و گزارشاتی که باید مینوشتم و دریافت میکردم رسیدم. خسته بودم. نمیدونستم قرار هست از اینجا به بعد چی بشه، اما قطعا پیروزی با ما بود و دست برتر رو داشتیم.
نشستم یک لیوان آب پرتقال مشتی زدم بر بدن! علیرغم اینکه نماز مغرب و عشاءم و قبلش خونده بودم، اما بعد از اینکه نوشیدنیم و میل کردم، بلند شدم تجدید وضو کردم رفتم حسینیه اداره!
ساعت حوالی 11 و 30 دقیقه شب بود! نشستم حدیث کساء و زیارت عاشورا و کمی هم مناجات خمس عشر خوندم. دلم گرفته بود! توی عالم خودم بودم که احساس کردم یکی درب حسینیه رو باز کرده و اومده داخل! احساس کردم یکی داره بهم نزدیک میشه... برگشتم نگاه کردم، دیدم حاج کاظم معاون کل تشکیلات کشور هست!
وقتی نزدیکم شد فورا بلند شدم و به احترامش ایستادم. زد روی شونهم و گفت: «بشین.»
کنار همدیگه نشستیم. حاج کاظم گفت:
_چطوری پسرم؟
+سلامت باشید آقا. الحمدلله خوبم. نفسی میاد و میره.
_اوضاع ریهت بهتره؟ خیلی سرفه میکنی.
+باهاش دست و پنجه نرم میکنم. اما خب هر از گاهی اذیت میشم.
_یه کم بیشتر به فکر خودت باش.
خندیدم و گفتم:
+چشم. ولی بادمجون بم آفت نداره.
حاجی لبخندی زد و گفت:
_سوژه رو پر دادید رفت؟
+دیگه نظر مدیر کل واحد ما این بود. گفتند نظر شما و حجت الاسلام «....» هم این بوده.
_درسته! نظر ماهم همین بوده. به نظرم خیلی طرح جالبی رو ارائه دادی. هم توی ایران سر و صدای زیادی میکنه، هم خارج از کشور و در سطح بین الملل. امیدوارم این بار هم تو موفق بشی و این پروندهای که داری پیش میبری سرو صدای زیادی کنه.
+به امید خدا.
چندثانیه ای بینمون به سکوت گذشت، حاجی آهی کشید و کمی نگاهم کرد گفت:
_عاکف، تو میدونی من خیر و صلاح تو رو میخوام. هیچوقتم چیزی رو به تو تحمیل نکردم. الانم این وقت شب اومدم در مورد یک موضوع مهمی که هم دغدغه منه، هم مادرت، هم خواهرات، باهم دیگه صحبت کنیم.
فهمیدم در مورد چی میخواد حرف بزنه... ازدواج من...
خندیدم، اما چیزی نگفتم... حاجی هم فهمید که من فهمیدم چی میخواد بگه، گفت:
_فهمیدی چی میخوام بگم؟
+بله!
_من دلم میخواد تو زودتر سر و سامون بگیری. بازم هر طور میلت هست. اما بیشتر فکر کن پسرم.
+چشم.
_عاکف، من و پدر شهیدت سال 61 تا 62توی سقز کردستان بودیم. سال 63 به دستور فرمانده وقت سپاه، من و پدرت و دوتا از برادرای دیگه منتقل شدیم سمت خوزستان و فرمانده محور جنوب شدم و پدرت معاون عملیات من شد. دوسال جنوب بودیم. بعدش با پدرت و دوتا از بچههای دیگه ما رو فرستادن با سپاه بدر عراق که بخشی از عملیاتهای برون مرزی ایران و به بعهده داشتند همکاری کنیم. یادم نمیاد در طول اون سالها، چیزی جز رضای الهی رو درکارهاش مدنظر قرار داده باشه. گرچه در ظاهر من فرمانده پدرت بودم اما در عمل و... اون فرمانده من بود. یادمه از وقتی بدنیا اومدی و خبرش به پدرت رسید، همیشه تموم دغدغهش این بود که تو مرد بار بیای. بهم میگفت دوست دارم پسرم قدم در راهی بگذاره که خدا و اهلبیت راضی هستن. میگفت دوست دارم جنگ تموم بشه و برگردم پیش خانوادهم و بزرگ شدن بچههام و ببینم. روی خواهرها و برادرت حساس بود، اما روی تو خیلی حساستر بوده. قطعا اگر امروز بین ما بود، روی ازدواجت تاکید میکرد و نمیگذاشت تو اینطور بمونی. الانم فکر کن من جای پدرتم. چرا میخوای از زیر بار چنین امر مهمی شانه خالی کنی؟
+حاجی، شما برام عین یه پدر بودی و هستی. همیشه دست نوازش پدرانهت و روی سرم کشیدی و شمارو به عنوان یه بزرگتر قبول داشتم و خواهم داشت! اما واقعا من در شرایطی نیستم که بخوام تن به ازدواج مجدد بدم. حداقل برای چندسالی میخوام تنها باشم. شاید بعدا روی این موضوع فکر کردم.
_چرا میخوای تنها باشی؟
+شما از مسیر کاری من با خبرید! من پا درمسیری گذاشتم که نمیتونم برگردم. عین معبر مین می مونه! برگشت یعنی خطر و احتمال انفجار! هیچ راه برگشتی برام وجود نداره.
_منظورت چیه؟
+منظورم واضحه. شرایط شغلی من نمیگذاره ازدواجکنم. آدمی نیستم بتونم برای همسرم وقت بگذارم. زن نیاز به توجه داره! زن بندهی محبته! من و شغلم باعث شدیم که امروز فاطمهزهرا زیر خاک خوابیدهباشه! من و شغلم باعث شدیممادرم بعداز اتفاقاتی که چندسال قبل در اون ربایش پیشاومد آسیب روحی ببینه