حاج قاسم جایت خالیست
تا بازهم بہ دنیا بگویـی
" ما ملت شهادتیم ..."
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #پایان_مماشات
#چالش_مذهبی
سلام همسنگری ها!
یه چالش داریم مخصوص دانش آموزای خوشگل و باهوش...
توی این چالش باید سعی کنید یه امتحانی که توی این روز ها دارید رو عالی بدید و بعد نمره ش رو تقدیم به امام زمان (عج) کنید:)
میدونید که ما داریم درس میخونیم تا برای امام زمان (عج) مفید باشیم دیگه...
عکس نمره تون رو با هشتگ #فقط_به_عشق_تو برامون بفرستین ❤️
@zahramahdieh
📕 رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۱۹
به سالن که رسید، از همان بیرون داخل را سرک کشید. با عجله به سراغ ردیف دستشوییهایی که مقابل روشوییهای مرمر کابینتی قرار گرفته بودند رفت و همزمان با صدا زدن دخترش یکی یکی درشان را باز کرد:
- آوا؟ کجایی مامان؟
به آخرین دستشویی که رسید، هنوز واردش نشده بود که چیزی میان فاصلهی روشویی آخر و دیوار توجهش را جلب کرد؛ دختر کوچک در حالی که زانوانش را به بغل گرفته بود و خط دایره وار رژلب قرمز روی لبها و دور تا دور دهانش پخش شده بود، سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود و از گوشهی چشم چپش قطره اشکی غلطیده بود. الهام با دیدن این منظره بلند صدا زد:
- آوا!
ناگهان آوای کوچک چشمانش را باز کرد و ناباورانه به مادر خیره شد و پس از لحظاتی بغضش ترکید و صدای گریهاش فضا را پر کرد. الهام به طرف بچه رفت، روی زمین نشست و در آغوشش گرفت و با طفل شروع به گریه کرد و همزمان که موهای قرمز بلند و فرفری او را نوازش میکرد آرام پرسید:
- چرا اینجایی مامان؟ صورتت رو چرا اینشکلی کردی؟
آوا، با صدایی گرفته از گریه همانطور که سخت مادر را در آغوش میفشرد به حرف آمد:
- فکر کردم دیگه دوستم نداری، رژلب زدم که دختر خوبی بشم، زودتر بیای دنبالم!
چشم الهام به رژلبی قرمزی خورد که روی زمین کنار آوا افتاده بود. او وقتی که آوا را برای ضبط فیلم و گرفتن عکس بیرون میبرد کمی از این رژ لب را برای کودک استفاده میکرد تا زیباتر شود و حالا از روز قبل توی کیف دختربچه مانده بود.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستاره ها
📕رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۲٠
الهام در حالی که پشت فرمان ماشین نشسته و شیشههای قهوهای عینک آفتابیاش از اشک بخار گرفته بود، توی داشپورد دست کرد و برگهای دستمال مرطوب را از بسته بیرون آورد و به آوا که صندلی پشت بود داد:
-بگیر مامان، صورتت رو پاک کن.
و در دل به خودش قول داد که این آخرین باری باشد که در حق کودکاش سهلانگاری میکند.
وقتی بعد از پشت سر گذاشتن ترافیک سنگین دیگری، به خانه رسیدند، آوا درون ماشین خوابش برده بود؛ الهام در پارکینگ او را به آغوش گرفت و به سمت آسانسور رفت. در طبقهی اول، آسانسور توقف کرد و مرضیه خانم به همراه دختربچهای تبلت به دست، وارد آن شدند. مرضیه لبخند کشیدهای زد:
- سلام!
الهام در دلش بد وبیراه گفت و با دست سعی کرد صورت آوا را طوری رو به شانهاش نگه دارد که کثیفی آن دیده نشود،. وبا خندهای تصنعی جواب داد:
-سلام.
مرضیه خانم جلو آمد و به سر آوا دست کشید:
-الهی، این موشی که همهش خوابه!
و به دختربچهی کنارش اشاره کرد:
-برعکسِ این نوه من که اصلاً خواب نداره! شب و روز سرش تو تبلته مادر؛ مخصوصاً حالا که مدرسهها هم تعطیل هستن.
الهام به نوه ریز و لاغر و رنگ پریده مرضیه خیره شد؛ به نظر پنج شش ساله میآمد؛ با تعجب پرسید:
-مگه مدرسه میره؟!
مرضیه دست راستش را بلند کرد و با لحن کشیده گفت:
-بله؛ هشت سالشه؛ کلاس دومه!
دخترک که سرش توی تبلت و انگار مشغول بازی آنلاین بود، ناگهان سرش را بالا آورد و چشمان ریز و سیاه و براقش را به آوا دوخت و پس از خندهای کوتاه با دست ضربهای به پای کودک زد. الهام که حسابی کلافه شده بود نتوانست جلوی خشمش را بگیرد:
-نکن خاله!
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
هدایت شده از حرف و حدیث
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گفتگوی صمیمانه یک مدافع امنیت با یکی از اغتشاشگران :)
یاوران ولایت دختران تهران
سلام برگه ی اول و دوم امتحان زیست برگه یه سوم امتحان شیمی برگه چهارم امتحان فیزیک برگه پنجم امتح
ماشاءالله چه دخترای درس خونی داریم ما
همه برای امام زمان عج درس میخونن
چون تو دولت امام زمان عج نیاز داریم به خانم های با سواد .
احسنت بر شما