🌾🌾🌾🌾🌾
🎄🎄🎄🎄
🍄🍄🍄
#لطیفه_روزه
#لطیفه😊☺️
میگم یه روز #روزه نگیری بجاش باید #شصت روز #روزه بگیری برای #کفاره و یک روز هم #قضایش ، میشود 61 روز😳
نمیدونم #خدا چند درصدی #حساب کرده بازم #صدرحمت به #بانک ها 😂😂😂
✳️🌀✳️🌀
#احکامشرعی🌹🌹🌷🌹🌷
#احکام_کفاره 👇
#کفارهعمد (یعنی45 کلیوگرم گندم= 60 × 750 گرم) را نمیتوان به 1 فقیر داد❌
و نیز به یک #فقیر نمیشود بیش از یک #کفاره داد بلکه باید آنرا به 60 فقیر داد.❌
✅برخلاف #کفاره ای که مثلا سی روز #عذر داشته و نتوانسته #روزه بگیرد که همه این 30 تا را میتوان به یک نفر#فقیر داد.〽️
#کفارهعذر برای هرروز یک #مدطعام است(۷۵۰گرم) که برای۳۰روز (۲۲ونیم کیلوگرم) میشود.
هدایت شده از پیام شهدا
باسلام
هر روز را بایاد شهدا آغاز کنیم
🌷 پاسدار شهید ابراهیم هوشیاری
🌷 تولد ۲۱ اسفند ۱۳۴۱ تهران
🌷 شهادت ۱۹ آذر ۱۳۶۲ عملیات والفجر ۴ منطقه پنجوین عراق
🌷 سن موقع شهادت ۲۱ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ فرازی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ شما را وصیت می کنم که در هر زمان و هر مقطع از دوران حکومت که بودید به جوانان و فرزندانتان عشق دفاع از میهن و ناموس را بیاموزید
✅ به آنها بفهمانید که شیرین ترین مرگ، مرگ در راه میهن و حفاظت از آب و خاک و دین مقدس اسلام می باشد
✅ بیاموزید یاد این عزیزانی که در راه وطن جان خود را فدا کرده اند را گرامی بدارند
🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
@payame_shohada
هدایت شده از بیغش آنلاین
23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لطفا عزیزان رسانه ای ، کار خوب این معلم انقلابی را در کانال ها و گروه های زیر مجموعه انتشار دهند
قابل توجه معلمان ومدیران گروه👆
اعدام یک کارگر حافظ قرآن به اتهام اقدام برای ترور علیبن ابیطالب
🔹 عبدالرحمن مرادی کارگر زحمت کش و حافظ قرآنی که اخیرا نیز در آستانه ازدواج بود و در دوران نامزدی به سر میبرد، به بهانه تلاش برای ترور خلیفه وقت دستگیر و در آستانه اعدام است.
🔹 نامزد وی قطام نیز بخاطر حال روحی نامساعد و از ترس نیروهای امنیتی به مکان نامعلومی گریخته است...😂
#تصویر
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
🔴 این شخص ۳ نفر را به قتل رساند/ پشت پرده حکم محاربه بازیکن سابق تیم فوتبال تراکتور چیست؟
در ساعات اخیر برخی از فوتبالیست ها و سلبریتی ها با راه اندازی کمپینی از قوه قضائیه درخواست آزادی امیر نصر آزادانی بازیکن سابق تیم فوتبال تراکتور را که صرفا به دلیل شرکت در اغتشاشات اخیر بازداشت شده است داده اند
🔷 اما واقعا جرم نصر آزادانی چیست؟
🔹 او یکی از عوامل حمله مسلحانه به نیروهای حافظ امنیت در اصفهان بوده است که بر اثر آن اسماعیل چراغی، سرهنگ نیروی انتظامی و دو بسیجی به نامهای محمدحسین کریمی و محسن حمیدی به شهادت رسیدند
🔹 آری سلبریتی ها و ورزشکاران چون میدانند اگر جرم این شخص را بیان کنند مردم با آنان همراهی نمی کنند با دروغ صرفا او را یک معترض معرفی می کنند!
✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۵۴
سرهنگ به سرعت عینکش را روی چشمانش گذاشت:
-عجب! چرا زودتر نگفتید؟! چه پیامی و از طرف چه شخصی؟
-از طرف یک اکانت ناشناش، ازم خواسته بود یک تعداد پست و استوری برام ارسال کنه و من هم به اشتراک بگذارم.
-در چه مورد؟
-حادثه مترو پل.
-خب؟
-میگفت با این پستها و استوریها عمق فاجعه رو به مردم نشون میدی و همدردی میکنی وگرنه فالوورها ازت متنفر میشن و ممکنه برات گرون تموم بشه. احساس کردم یک کاربر ماجراجو هست که برای ترسوندنم پیامش بوی تهدید میده.
-چه جوابی دادید؟
-جوابی ندادم، راستش میونهای با سیاست ندارم و حوصلهی دخالت توی این مسائل رو ندارم، پیج من تبلیغاتیه چرا باید سیاسیش کنم.
- قبلاً هم مشابه این پیامها رو دریافت کردید؟
-نه ولی یک کاربری پیامهایی میداد که مثل این پیام توش تطمیع و تهدید بود، خب این وعدهی پول هم داد. اون کاربر ازم میخواست خوراک هشتپا و خرچنگ و از این چیزها تبلیغ کنم عوضش هزینه تبلیغاتی خوبی بهم میده. از این تعجب کردم که اسم چند فروشگاه مخصوص محصولات دریایی توی جنوب و چند رستوران توی تهران و دو سه تا هم از شهرهای دیگه معرفی کرد که اصلا به هم ربطی نداشتند.
-به پیشنهادش چه جوابی دادید؟
-از رستورانی که قیمت نسبتاً مناسبتری داشت، خرچنگ و هشتپا و ماهی تهیه کردم.
الهام نفس بلند و عمیقی کشید:
-ولی خرچنگ و هشتپا خیلی بو میدادن؛ واقعاً نتونستم لب بزنم، علاوه بر اون چون شنیده بودم هشتپا بهخاطر غضروفی بودنش به شدت سرطانزاست از سروش ترسیدم...
-بعد از اون دیگه پیامی نداد؟
-گاهی پیام میداد، بد و بیراه میگفت، بلاکش کردم... ببخشید من حالم بده دیگه نمیتونم ادامه بدم؛ فقط لطفاً زود بچهام رو پیدا کنید، ازتون خواهش میکنم!
و دوباره صدای گریهاش بلند شد.
سرهنگ جواب داد:
-تمام تلاشمون رو میکنیم. فعلاً دیگه سوألی نیست،بفرمایید.
و با دست به در اشاره کرد.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۵۵ (رویا)
برای باز شدن درِ آبی زنگ زده، لگد آرامی به آن زد و پای به حیاط کوچکی گذاشت که رنگ سفید موزاییکهای فرسودهاش از شدت چرک جای خود را به سیاهی داده بود. منوچهر که زیر شیر تانکر مشغول شستن دستهایش بود داد زد:
-چه خبرته بابا، دختر هم انقدر وحشی؟
رویا پوزخندی زد:
-نکشیمون معلم ادب!
لبخندی که به دهان گشاد منوچهر نشست دندانهای زرد و یکی در میانش را نمایان کرد:
-حالا صبح تا حالا چیزی هم کاسب شدی؟
این خنده حال رویا را به هم میزد و اینجور مواقع دوست داشت کلهی تاس منوچهر را با آن دستهی موی جوگندمیای که مانند پشم اطراف سرش را احاطه کرده بودند از جا بکند! به طرف تانکر رفت و دستش را زیر شیر آن گرفت
و مشتی آب خنک به صورتش زد. به منوچهر که هنوز با لبخند کریهاش به او خیره مانده بود نگاهی کرد و زیر لب فحشی نثارش کرد و به طرف اتاق رفت. چند پلهی کوچک را طی کرد و وارد شد. زنی با رنگ پریده و چشمان بسته، آرام روی تخت مندرس چوبی دراز کشیده بود. به طرفش رفت و موهای سفیدش را نوازش کرد:
-خوابی مامانم؟
زن، آهسته چشمانمش را باز کرد و لبخند بر لبان خشکیدهاش آمد:
-اومدی عزیزم؟
رویا خندید:
-آره. خوبی؟
-خوبم، حتماً صبح تا حالا خیلی خسته شدی. برو آشپزخونه یه چیزی آماده کن بخور مادر.
-نه خسته نیستم. خودت غذا خوردی؟ این کپک واست چیزی آورده؟
زن ابروهایش را در هم داد:
-آدم که در مورد پدرش اینطور صحبت نمیکنه.
رویا گوشهی تخت نشست:
-کی تا حالا شوهرننه شده پدر آدم؟
و بعد نگاهی به دیوار نم زدهی کنار تخت کرد و دستی روی آن کشید:
-مامان میخوام از اینجا ببرمت. فکرش رو بکن، از این آشغالدونی خلاص میشی.
زن به سرفه افتاد. الهام لیوان آبی را که پایین تخت بود برداشت و به دستش داد. پس از آنکه جرعهای نوشید با صدای گرفته به حرف آمد:
-کجا میبریم؟ میخوای در و همسایه و فامیل بگن آخر عمری شوهرش رو تنها گذاشت؟
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
#تلنگرانہ✨
-میگمـٰا:
چرافڪرمیڪنۍشہیددیگہنگاتنمیکنہ؟!
چرافڪرمیڪنۍامامرضاتورونمۍطلبہ؟!
چرافڪرمیڪنۍخدانگآشوازتگرفتہ؟!
چرا
اولاشہیدبہخواستتونیومدهتوۍقلبت,
ڪهبهخواستتوبخوادبرهبیرون؛
دوماامامرضامآرومۍطلبہ(:
خودموننمیریم..
گناهاموننمیذارن💔!
سومـاً...
خودتببیناصلامنطقیهاینحرف...
خدااگهیڪهزارمثانیہنگاشوازتبگیره،
دیگہششهاۍقفسہۍسینتبراۍهمیشہازکارمیافتن!
پسهمیشههواتوداره(:♥️
°•❥︎☾❗️︎☽︎❥︎•°
[برگهی امتحان]
سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید:
+این روزها شهدای زیادی رو پیدا میکنن و میارن ایران.
+به نظرتون کار خوبیه؟!
+کیا موافقن؟ ۱نفر
+کیامخالف؟ همه به جز ۱نفر
_دانشجویان مخالف بودن!
_بعضی ها میگفتن: کارناپسندیه ونباید بیارن.
_بعضی ها میگفتن: ولمون نمیکنن و گیر دادن به چهار تا استخوووون،ملت دیوونن!
_بعضی ها میگفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته!
+تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه های امتحان جلسه ی قبل نبود..!
_همه سراغ برگه ها رو می گرفتند.
+ولی استاد جواب نمیداد..!
_یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت:استاد برگه هامون رو چیکار کردی؟
_ شما مسئول برگه های ما بودی؟
+استاد روی تخته ی کلاس نوشت:من مسئول برگه های شما هستم.!
+استاد گفت: من برگه هاتون رو گم کردم و نمیدونم کجا گذاشتم؟!
_همه ی دانشجویان شاکی شدن.
استاد گفت:چرا برگه هاتون رو میخواین؟!
_گفتند: چون واسشون زحمت کشیدیم.
_درس خوندیم.
_هزینه دادیم.
_زمان صرف کردیم.
+هر چی که دانشجویان میگفتند استاد روی تخته مینوشت.
+استاد گفت:برگه های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه!
_یکی از دانشجویان رفت و بعداز چند دقیقه با برگه ها برگشت..
+استاد برگه ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد.
_صدای دانشجویان بلند شد.
+استاد گفت:الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین!چون تیکه تیکه شدن!
_دانشجویان گفتن:استاد برگه ها رو میچسبونیم.
+برگه ها رو به دانشجویان داد و گفت:شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید،پس چطور توقع دارید مادری که بچه اش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ؛ الان منتظره همین چهارتا استخونش نباشه؟!
+بچه اش رو میخواد، حتی اگه خاکستر شده باشه..):
•چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد!
و همه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن!):
•|تنها کسی که موافق بود ...
فرزند شهیدی بود که سالها منتظر باباش بود..!
#شهیدانہ
#تلنگرانہ
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۵۶
رویا شلنگ اکسیژن را از روی تخت برداشت و به بینی زن وصل کرد:
-بیخیال حرف مردم مادر من. خودت رو اذیت نکن.
و بوسهای به پیشانی مادر زد و از اتاق بیرون آمد و بدون نگاه کردن به منوچهر به طرف نیمچه اتاقکی رفت که نامش آشپزخانه بود. پردهی چرکِ آویخته بر چهارچوب در را کنار زد و وارد شد. در یخچال را که باز کرد چیزی جز قابلمهی غذایی که صبح پخته بود در آن نبود. زیر لب گفت:
-هر چی توی این یخچال میذارم منوچهر یکجا میبلعه.
قابلمهی غذا را به طرف گاز چهار شعله که بر چهارپایهی زنگ زدهای بود برد و روی آن گذاشت و میخواست زیرش را روشن کند که صدای زنگ گوشی از توی جیبش بلند شد. گوشی را بیرون آورد و شمارهی تلفن ثابت ناشناسی را دید. دکمهی پاسخ را فشار داد:
-الو.
-الو سلام. خانم رویا سعادت؟
-بله بفرمایید.
-از آگاهی مزاحم میشیم. شما باید برای پاسخ دادن به چند سوأل تشریف بیارید اینجا.
-ببخشید چیزی شده؟
-کجا؟ چه ساعتی؟
-عرض کردم حضوری باید تشریف بیارید. آدرس شعبه خدمتتون اس ام اس میشه.
از شدت نگرانی انگار دستی درون قفسهی سینهی رویا قلبش را فشار داد و مچاله کرد. با خودش فکر کرد:«بدبختیهام کمه، این یکی هم اضافه شد» شعله گاز را روشن کرد و همانجا در فضای تنگ و تاریک آشپزخانه نشست. بعد از ده دقیقه برخاست تا ظرف را از روی گاز بردارد؛ اما از شدت فکر، فراموش کرد که دستگیره به دستش بگیرد. دستش که با دیوارهی داغِ آهنی قابلمه برخورد کرد فریادش به هوا رفت:
-آی!
و به سمت روشویی حیاط دوید.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها