eitaa logo
یاوران ولایت دختران تهران
1.9هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
3.8هزار ویدیو
99 فایل
اَݪـلّهُمَّ إستَعمِݪـݩۍ‌ ݪـِمـا خَݪَـقتَݩۍ‌ بـہ خــدایــا⚘ مـن ࢪا‌ خـࢪج‌ ڪاࢪۍ‌ڪݩ ڪـہ‌‌بـہ خاطࢪش آ؋ـࢪیـٓدۍ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ارتباط با ادمین @yavarane_velayat313
مشاهده در ایتا
دانلود
اَنَا مِن اولئِک، مِمّن یَموتون حینَ یُحِبّون..🌱🤍 من از آنهایم.. آنهایی که می‌میرند، حین دوست داشتن:) پدرم پدر شهیدم..⚘
کتاب_من_قاسم_سلیمانی_هستم_ناصر_کاوه.pdf
15.31M
نسخه رایگان کتاب " من قاسم سلیمانی هستم" نوشته آقای ناصر کاوه ✏️ آدرس آزمون اینترنتی 12 دی منتشر خواهد شد.
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۷ بیتا با دو کف دست کناره‌های صورتش را گرفت و جیغ زد: - ببین شیشه‌ی تلوزیون رو شکستی! توی گدا خریدیش که این‌طوری می‌شکنی؟! با صدای زنگ در سکوت در خانه برقرار شد. بیتا با پشت دست لرزانش اشکش را پاک کرد و به سمت در رفت و آن را گشود. پسربچه‌ی هشت ساله‌ی چاقی با فرم سورمه‌ای مدرسه وارد خانه شد و داد زد: -گشنمه! بیتا به سویش چشم‌غره رفت: -سلامت کو؟! پسربچه مستقیم در چشم‌های بیتا نگاه کرد و آرام جواب داد: -سلام. -سلام و زهرمار. برو تو اتاقت کیفت هم نبینم انداختی وسط سالن. پسر بچه بیخیال به سمت اتاق حرکت کرد و یک آن روبه روی تلوزیون ایستاد: -اِ این چرا شکسته؟ نیما که یک دستش روی پیشنای‌اش بود و پاهایش را روی هم انداخته بود بلند گفت: -سلامت رو قورت دادی؟! بیتا هوار کشید: -بچه‌ی من وظیفه نداره به تو سلام کنه، آخرین بارت باشه که سرش داد می‌زنی! پسربچه کیفش را روی زمین کوبید: -یک ساعت دیگه فوتباله! بیتا بلندتر داد زد: -مرگ! خب برو توی تبلتت ببین. تا یک فکری به حال این بی صاحاب بکنیم. اون کیفت هم گفتم ننداز روی زمین. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۸ نیما احساس کرد سرش بی‌حس شده و پیکرش کرخت. گویی صدای ضربان تند قلبش را می‌شنید؛ کف دستش را به سینه‌اش فشرد و مثل فنر از جا جهید و به سمت در رفت. وقتی صدای فریاد‌ بیتا در فضای خانه پیچید؛ تمام نیرویش را جمع کرد تا از آن جهنم بگریزد؛ گوش‌هایش دیگر چیزی نشنید و چشم‌هایش به درب آسان‌سور روبه‌رو متمرکز شد. خودش را سریع به پارکینگ آپارتمان رساند و پشت فرمان ماشین جای گرفت. با تمام سرعتی که می‌توانست گاز داد. قطرات اشک و عرق تمام صورتش را پوشانده بود. دستش را به طرف جعبه‌ی دستمال‌کاغذی صندلی کنارش دراز کرد و برگه‌ای دستمال بیرون کشید و به روی پیشانی و چشم‌هایش کشید، ناگهان نور شدیدی دیدگانش را گرفت و با صدای مهیبی احساس کرد تمام پیکرش در هم خرد شده است، سپس همه‌جا تاریک شد و درد کشنده‌ای همه‌ی وجودش را در بر گرفت؛ آن‌قدر شدید که نای کوچکترین حرکتی و حتی ناله‌ای را نداشت. احساس می‌کرد تمام استخوان‌ها و عضلاتش زیر هاونی بزرگ له شده‌اند. نمی‌دانست چه مدت است که در سیاهی و آن درد جان‌کاه غرق شده که ناگهان برخورد مستقیم نوری شدید از فاصله‌ی بسیار نزدیک با چشمانش را حس کرد و دیگر چیزی نفهمید. دوباره که به‌هوش آمد همه جا سکوت و سیاهی مطلق بود. سعی کرد دست و پایش را تکان دهد ولی احساس کرد دست‌هایش سنگین است و پاهایش هم سنگین و و انگار به طنابی آویزان شده بودند. بعد از لحظاتی دوباره برخورد آن نور را نزدیک چشمانش حس کرد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۶۹ (بیتا) همان‌طور که با دست روسری‌اش را صاف و صوف می‌کرد گفت: -جناب سرهنگ، چند دفعه باید بهتون بگم، من اصلاً از کارهاش اطلاعی نداشتم، اتفاقی اون نوشته رو توی دفترش خوندم؛ تازه اگه ریگی به کفشم بود که خودم نمیودم بهتون اطلاع بدم؛ قبل از این هم ششصد دفعه بازجوییم کردید. سرهنگ دستش را به طرف صورتش برد و عینکش را از روی چشمانش برداشت و روی میز گذاشت: -بسیار خوب، مرخص هستید. بیتا نفس بلندی کشید و از جا برخاست. پله‌ها را که طی می‌کرد احساس سبکی می‌کرد،احساس برداشته شدن باری به اندازه‌ی یک کامیون از روی شانه‌هایش. توی ماشین به پسرکش که کنجکاوانه نگاه خیره‌اش را به او دوخته بود لبخندی زد و دستی به موهای زبر و کوتاهِ روشنش کشید: -با یه بستنی چطوری آبتین؟ آبتین آب دهانش را قورت داد و اشک درون چشمان کوچک و گردش حلقه بست: -بابا خوب میشه؟ بیتا ابروهایش را در هم داد و هوا را با صدای هوف به شدت از دهانش خارج کرد: -به ما ربطی نداره. صدای بم آبتین گرفته تر شد و آهسته پرسید: -چرا؟ بیتا با دست یقیه‌ی بلوز آبتین را صاف کرد: -چون اون بابای تو نیست. ما دیگه هیچ کاری باهاش نداریم. آبتین دوباره پرسید چرا؟ بیتا صدایش را کمی بلند کرد: -بچه تو چقدر پیله‌ای! چون قاتله! چون آدم کشه! اون دختر خودش رو کشته اون‌وقت انتظار داری برای تو بابا باشه؟ دهان آبتین هشت ساله باز شد و صدای گریه‌اش در فضای ماشین پیچید. بیتا تیز نگاهش کرد و سپس لبخند زد: -هیس گریه نکن! امروز قرار کلی خوش بگذرونیم.مدرسه هم نمی‌خواد بری… شهربازی، سینما؛ تازه شب قرار بریم کنسرت. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها
«دین‌دار آن است که در کشاکشِ بلا دین‌دار بماند! وگرنه، در هنگام راحت و فراغت و سِلم و صلح، چه بسیارند اهل دین...» [سید مرتضی آوینی] 💛
📝تو یکی از مساجد خوزستان جملاتی بسیار مهم روی ستون‌های مسجد زدن ترجمه: ۱- اگه توی مسجد صدای بچه ها رو نمیشنوید، از نسل های آینده بترسید و بر حذر باشید. ۲- اون بچه ای که به خاطر اذیت کردن از مسجد می‌ندازی بیرون، همون کسیه که در آینده ازش خواهش میکنی بیاد توی مسجد نماز بخونه! پس بر اذیت کردنشون صبر کن و با رفق و مدارا تعلیمشون بدید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روبروی سفارت انگلیس اینجوری ایستگاه صلواتی زدن :) دوست دارم بدونم سفیر انگلیس اینارو با کدوم سطل رنگ میخواد پاک کنه ‎
- ناشناس.mp3
554.8K
*ولی یه دنیا غم پشت این صداس💔:)