#تلنگرانہ✨
-میگمـٰا:
چرافڪرمیڪنۍشہیددیگہنگاتنمیکنہ؟!
چرافڪرمیڪنۍامامرضاتورونمۍطلبہ؟!
چرافڪرمیڪنۍخدانگآشوازتگرفتہ؟!
چرا
اولاشہیدبہخواستتونیومدهتوۍقلبت,
ڪهبهخواستتوبخوادبرهبیرون؛
دوماامامرضامآرومۍطلبہ(:
خودموننمیریم..
گناهاموننمیذارن💔!
سومـاً...
خودتببیناصلامنطقیهاینحرف...
خدااگهیڪهزارمثانیہنگاشوازتبگیره،
دیگہششهاۍقفسہۍسینتبراۍهمیشہازکارمیافتن!
پسهمیشههواتوداره(:♥️
°•❥︎☾❗️︎☽︎❥︎•°
[برگهی امتحان]
سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید:
+این روزها شهدای زیادی رو پیدا میکنن و میارن ایران.
+به نظرتون کار خوبیه؟!
+کیا موافقن؟ ۱نفر
+کیامخالف؟ همه به جز ۱نفر
_دانشجویان مخالف بودن!
_بعضی ها میگفتن: کارناپسندیه ونباید بیارن.
_بعضی ها میگفتن: ولمون نمیکنن و گیر دادن به چهار تا استخوووون،ملت دیوونن!
_بعضی ها میگفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته!
+تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه های امتحان جلسه ی قبل نبود..!
_همه سراغ برگه ها رو می گرفتند.
+ولی استاد جواب نمیداد..!
_یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت:استاد برگه هامون رو چیکار کردی؟
_ شما مسئول برگه های ما بودی؟
+استاد روی تخته ی کلاس نوشت:من مسئول برگه های شما هستم.!
+استاد گفت: من برگه هاتون رو گم کردم و نمیدونم کجا گذاشتم؟!
_همه ی دانشجویان شاکی شدن.
استاد گفت:چرا برگه هاتون رو میخواین؟!
_گفتند: چون واسشون زحمت کشیدیم.
_درس خوندیم.
_هزینه دادیم.
_زمان صرف کردیم.
+هر چی که دانشجویان میگفتند استاد روی تخته مینوشت.
+استاد گفت:برگه های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه!
_یکی از دانشجویان رفت و بعداز چند دقیقه با برگه ها برگشت..
+استاد برگه ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد.
_صدای دانشجویان بلند شد.
+استاد گفت:الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین!چون تیکه تیکه شدن!
_دانشجویان گفتن:استاد برگه ها رو میچسبونیم.
+برگه ها رو به دانشجویان داد و گفت:شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید،پس چطور توقع دارید مادری که بچه اش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ؛ الان منتظره همین چهارتا استخونش نباشه؟!
+بچه اش رو میخواد، حتی اگه خاکستر شده باشه..):
•چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد!
و همه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن!):
•|تنها کسی که موافق بود ...
فرزند شهیدی بود که سالها منتظر باباش بود..!
#شهیدانہ
#تلنگرانہ
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۵۶
رویا شلنگ اکسیژن را از روی تخت برداشت و به بینی زن وصل کرد:
-بیخیال حرف مردم مادر من. خودت رو اذیت نکن.
و بوسهای به پیشانی مادر زد و از اتاق بیرون آمد و بدون نگاه کردن به منوچهر به طرف نیمچه اتاقکی رفت که نامش آشپزخانه بود. پردهی چرکِ آویخته بر چهارچوب در را کنار زد و وارد شد. در یخچال را که باز کرد چیزی جز قابلمهی غذایی که صبح پخته بود در آن نبود. زیر لب گفت:
-هر چی توی این یخچال میذارم منوچهر یکجا میبلعه.
قابلمهی غذا را به طرف گاز چهار شعله که بر چهارپایهی زنگ زدهای بود برد و روی آن گذاشت و میخواست زیرش را روشن کند که صدای زنگ گوشی از توی جیبش بلند شد. گوشی را بیرون آورد و شمارهی تلفن ثابت ناشناسی را دید. دکمهی پاسخ را فشار داد:
-الو.
-الو سلام. خانم رویا سعادت؟
-بله بفرمایید.
-از آگاهی مزاحم میشیم. شما باید برای پاسخ دادن به چند سوأل تشریف بیارید اینجا.
-ببخشید چیزی شده؟
-کجا؟ چه ساعتی؟
-عرض کردم حضوری باید تشریف بیارید. آدرس شعبه خدمتتون اس ام اس میشه.
از شدت نگرانی انگار دستی درون قفسهی سینهی رویا قلبش را فشار داد و مچاله کرد. با خودش فکر کرد:«بدبختیهام کمه، این یکی هم اضافه شد» شعله گاز را روشن کرد و همانجا در فضای تنگ و تاریک آشپزخانه نشست. بعد از ده دقیقه برخاست تا ظرف را از روی گاز بردارد؛ اما از شدت فکر، فراموش کرد که دستگیره به دستش بگیرد. دستش که با دیوارهی داغِ آهنی قابلمه برخورد کرد فریادش به هوا رفت:
-آی!
و به سمت روشویی حیاط دوید.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۵۷
تیوپ خمیر دندان را برداشت و فشار داد و بر چهار انگشت دست راستش ضماد کرد. سرش را که بالا آورد، در آینهی بیضی و کوچک روشویی تصویر منوچهر را دید که باز لبخند میزد. بدون اینکه سرش را برگرداند، بلند گفت:
-چیه؟ چی میخوای؟!
لبخند از صورت منوچهر رفت و جدی جواب داد:
-چرا بهت میگم چهقدر داری جواب نمیدی؟ ماشینم احتیاج به تعمیر داره. با چی خرج مادر مریضت رو در بیارم؟! این ماشین نباشه خرج خواهر برادرت رو چطور بدم؟
رویا برای لحظاتی درد انگشتانش را فراموش کرد و به منوچهر خیره شد:
-صاحب کارگاه هنوز حقوقم رو نداده ولی یک مقدار ته کارتم هست الآن برات واریز میکنم.
دوباره خنده به صورت منوچهر نشست. با صدای زنگ، رویا به طرف در رفت و آن را گشود. برادر سیزده سالهاش علی در حالی که توپ فوتبالی دستش بود، با لب و لوچهی آویزان وارد خانه شد. رویا ضربهای به شانهاش زد:
-سلامت کو؟!
علی به جای جواب سلام با چشمان خمار شده نگاهی به رویا کرد و گفت:
-مدرسه هزینه لباس ورزشی و سالن میخواد.
رویا آهسته جواب داد:
-مگه سالن ورزشی واجبه؟ هنوز شهریه این ترم دانشگاه مریم مونده، داروهای مامان، این بابای اسکلت هم میدونی که تا اول ماه میشه بهانه پول میگیره...
رگهای گردن باریک علی همراه با چشمهایش بیرون زد و فریاد کشید:
-آره واجبه! باید برای مسابقات استانی آماده بشیم.
رویا دستپاچه کف دستهایش را بالا آورد:
-خیلی خب،آرومتر! مامان خوابیده. بیا تو حالا یک فکری برات میکنم... .
***
در ادارهی آگاهی، رویا روبهروی بازجو نشسته بود.
بازجو پرسید:
-چه مدت هست با خانم الهام کرمی آشنا شدید و به چه شکل؟
رویا بدون مقدمه جواب داد:
-یک هفتهست. کارم اینه برای بلاگرها بازاریابی میکنم؛ چهطور مگه؟ خلافی ازش سر زده؟!
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
🌸🎉🌸🎉🌸🎉🌸
#طنـــز 😍🥰
#لطیفه😁😊
تو راه شمال بودیم #گاوه اومد وسط جاده
_ _ 🐄 _ 🚗 _ _
ترمز کردم و دستمو گذاشتم رو بوووق📣
گاوه هم یه نگاه به من کرد و یه نگاه به #تابلـو_عبورحیوانات
بعد برای من سر تکون داد و رفت 🐮
...🐄
اصن نابودم کرد 😐😐
😍😍😂
😂😂😍
🌹🌷🌷🌷🌹🌹🌷
🔰 احکام
#احکامشرعی🌷🌹🌷🌷
✍ یکی از مسائلی که رعایت آن لازم است
رعایت حق و حقوق دیگران است.
(هم حقوق #انسانها و هم #حیوانات)
💠از جمله حقوق حیوانات(حیواناتی که ضرری ندارند) اینستکه آزار و اذیتشان نکنیم و بهشون صدمهای نزنیم.🚫❌
❗️آزار و اذیت حیوانات، جهت تفریح و خوشگذرانی #حرام و گناه بوده و از جمله حقوق الهی است.
و اگر حیوان، #مالکی داشته و آسیب ببیند، غیر از حقالله، موجب #حقالناس نیز میشود.
پس لازم است خسارت وارده جبران و رضایت صاحب حیوان فراهم شود.
♻️ اگر حیوان آسیب دیده مالکی نداشته باشد، فرد باید #توبه کند و سعی کند حیوان زخمی را درمان کند.
احکام
احکام شیرین
⠀
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۵۸
سرهنگ بازجو نگاه جدیاش را به رویا دوخت:
-این شما هستید که باید به سوألات ما پاسخ بدید. خب، از خودتون بگید، گوش میدم.
رویا چشمانش را به زمین دوخت و مکثی طولانی کرد و سپس به حرف آمد:
-از خودم چی باید بگم؟
-نام؛ نام خانوادگی؛ شغل؛ وضعیت زندگی، مدت و شیوهی آشنایی با خانم الهام کرمی.
رویا آه بلندی کشید و همانطور که سرش پایین بود و به زمین نگاه میکرد به حرف آمد:
-رویا سعادت؛ برخلاف اسم خانوادگیم یک موجود بیشانس که هرگز رنگ خوشبختی و سعادت رو تو زندگیم ندیدم. خیلی دلم میخواست بلاگر بشم ولی سه تا برادر تعصبی دارم که هیچوقت از ترسشون جرأت این کار رو پیدا نکردم. یک بار هم وقتی از این آرزوم با مادرم صحبت کردم گفت که شیرش رو حلالم نمیکنه اگه برم سمت این کارها... خب از حرف فامیل و در همسایه میترسه. من هم چون خیلی دوستش دارم و نمیخواستم آزارش بدم، دیگه رویای بلاگر شدن رو فراموش کردم. عوضش نشستم و فکر کردم و ایدهی ساخت یک گروه به ذهنم رسید که در عوض گرفتن هزینه، پستهای بلاگرها رو لایک کنن و مشتری مراکز تبلیغاتیشون بشن. و بعد یک مدت تونستم گروه رو بسازم و بد از آب در نیومد.
-سرهنگ گوشهی لبانش را پایین آورد و سرش را حرکت داد:
-چند وقته که گروه دارید و کدام شبکه و تعدادش چند نفر هست و از کجا عضو جذب میکنید؟
-شیش ماهی میشه. گروه توی تله.
-منظورتون تلگرامه؟
-آره. از توی اینستا عضو جذب میکنیم. اولش با دو نفر شروع کردم ولی کم کم زیاد شدیم.الان حدود هشتاد نفریم. دیگه سر هشتاد نفر فعلا نگهش داشتم.
-چرا؟
-خب گروه معمولی نیست بتونیم همه رو وارد کنیم. باید جنم کار داشته باشن.
سرهنگ بلند خندید:
-جنم کار یا جنم کلاه برداری؟
رویا دست راستش را بالا آورد:
-ای بابا کلاه برداری کدومه جناب! ما کلی زحمت میکشیم خرجمون از این راهه، من مادرم مریضه خرج داروهای سرطانش سر به فلک میکشه، هزینه تحصیل خورد و خوراک خواهر و برادرم رو میدم بده شرافتمندانه کار میکنم؟
-پدرتون در قید حیاتن؟
-بله؛ یعنی نه راستش پدر اصلیم فوت کرده و از یازده سالگی با ناپدریم زندگی میکنم.
-شغلشون چیه؟
-بیکار، یه ماشین داغون داره که گاهی باهاش مسافر جابهجا میکنه ولی خرجش بیشتر از چیزیه که در میاره.
-روز جمعه و پنجشنبه شما کجا بودید؟
-پنجشنبه هشت صبح تا سه ظهر خونه بودم. ساعت چهار ظهر هم فروشگاه لوازم خانگی با الهام قرار داشتم. بعد از انجام کارمون حدود ساعت پنج باهم رفتیم خونهشون و تا ساعت نه شب اونجا بودم.
-از اونجا کجا رفتید؟
-خونهی خودمون.
-دقیقاً ساعت چند منزل بودید؟
-فکر کنم نه و چهل و پنج دقیقه.
-تمام اون شب خونه بودید؟
-بله! همسایهها شاهدن!
-جمعه رو کجا بودید؟
-چون خیلی خسته بودم تا ظهر خوابم برد، ساعت یک خواهرم بیدارم کرد که مامان حالش بد شده پاشو ببریمش بیمارستان. تا نزدیکهای غروب درگیر بیمارستان مامانم بودم.
- گفتید بیماری مادر سرطانه؟
اشک از گوشهی چشم رویا روان شد:
-بله سرطان یه نوع سرطان خون خیلی بدخیم.
سرهنگ لبهایش را به هم فشار داد:
-که اینطور. و شما تمام تلاشتون رو برای درمانش میکنید؟
رویا سرش را بالا آورد:
-البته! میخوام ببرم خارج از کشور مداواش کنم.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۵۹ (رویا)
سرهنگ دست راستش را که خودکار در میانش بود را بالا آورد:
-عجب، هزینهش رو داری؟
رویا گوشهی سرش را با سه انگشت شصت و اشاره و میانی، خاراند:
-نه راستش هنوز نه؛ ولی دارم سعیم رو میکنم.
-چطوری؟ درآمدت از این کارت چهقدره؟
-بستگی داره چهقدری بهم بدن؛ مثلاً آخرین بار پنجاه میلیون دریافتیم بود که ده تومنش ماله خودم بود و بقیهش رو بین ده نفر از اعضا تقسیم کردم تا از فروشگاه با تخفیف پیج برای خودشون خورده ریز خرید کنن بقیهش هم بذارن جیبشون.
-چرا ده نفر؟ مگه اعضای گروه شما هشتاد نفر نیستن؟
رویا گوشهی لپش را باد داد و خالی کرد و به سرهنگ خیره شد:
-جناب به نظرتون پنجاه تومن رو میشه بین این همه آدم تقسیم کرد؟ نه! خب هر دفعه ده نفری که بار قبل نبودن انتخاب میشن با این کار میتونن ماهی یه بار خرید کنن و یه پول کمی هم گیرشـون میاد. من به خاطر خدا آدمهای نیازمند رو جذب کردم که یه کمکی باشه براشون! پولی هم که گیر خودم میاد به زور خرج دوا و درمون مادرم و خرج خونه و ناپدریم منوچهر میشه.
-شما وظیفه نداری خرج ناپدریت رو بدی.
-بله اما اگه ندم توی خونه الم شنگه راه میندازه، به خاطر آرامش مادر مریضم هم که شده مجبورم به خواستهش عمل کنم و هم اینکه گزارشم رو به برادرهام میده.
-برادرهاتون با شما زندگی میکنن؟
-نه ازدواج کردن. یکی با من دوقولو هست یکی دوسال بزرگتر. هر دو از پدر اولم هستن.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
یاوران ولایت دختران تهران
میفهمی که ؟! :))🚶🏾♂
میگفت :
شهادتخوباستاماتقوا
بهتراست..
میدونییعنیچی؟!
یعنیتاپارونفستنزاشتی
شهیدنمیشی....
اولتقوابعدآرزویشهادٺ=)🕊'
{ شهیداحمدمشلب