✨✨✨
"مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّـهَ عَلَيْهِ ۖ فَمِنْهُم مَّن قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ ۖ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا"
ما شیشه عطریم، بگوئید به سنگ...
#شهید
#سید_رضی_موسوی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
#ستارگان_درخشان
کد: #۰۳خ۲۰
#سپاه_حضرت_صاحب_الزمان_استان_اصفهان
#ناحیه_مقاومت_بسیج_فریدن
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها
#پایکاه_مطهره
مهلت ثبتنام بانوان در دومین کنگره ملی بانوان تاثیرگذار تمدید شد
🔹 به دلیل استقبال گسترده بانوان در سراسر کشور و همچنین درخواستهای متعدد در خصوص افزایش مهلت ثبتنام برای تکمیل مدارک، مهلت ثبتنام بانوان در دومین کنگره ملی بانوان تاثیرگذار تا ۸ دیماه تمدید شد.
🔹 جهت تکمیل اطلاعات به آدرس banooiran.ir مراجعه و با معرفی خود یا یکی دیگر از بانوان تاثیرگذار برای شناسایی و تقدیر از این بانوان ما را یاری فرمایید.
🔹 دومين كنگره ملى بانوان تاثيرگذار ١٣ ديماه ١٤٠٢، ولادت حضرت فاطمه (س) همزمان با روز زن و تكريم مقام مادر در سراسر كشور
#دومين_كنگره_ملى_بانوان_تاثيرگذار
#بانوان_تاثيرگذار
#اين_سرزمين_شير_زنان_است_قهرمان
━═━⊰❀❀❀🇮🇷🇮🇷❀❀❀⊱━═━
↙️ *اخبار فرمانداری فریدن *👇
🌐http://fereydan.gov.ir
@fereydan_khabar
سالروز وفات حضرت ام البنین (س)، روز تکریم مادران و همسران شهدا
حضرت ام البنين، يكى از مادران برجسته تاريخ است كه زندگى او مالامال از عشق به ولايت و امامت بوده و در تربيت فرزندان دلير و شجاع و با ادب چون عباس بن على (عليه السلام) بسيار موفق بوده است
برگزاری مراسم گرامیداشت مقام مادران شهدا و وفات حضرت ام البنین با سخنرانی و مرثیه سرایی سرکار خانم اکبری
همراه با برپایی سفره نذری
تعداد حاضرین : ۲۰۰ نفر
🔹زمان: ۱۴۰۲/۱۰/۰۵
🔹مکان: پایگاه مقاومت بسیج ولایت داران
#ستارگان_درخشان
کد: #۰۳خ۲۰
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها
#ناحیه_مقاومت_بسیج_فریدن
#پایگاه_ولایت
44.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخشی از فعالیت های حلقه های صالحین پایگاه فضیلت اسکندری
سال ۱۴۰۲
#ستارگان_درخشان
کد: #۰۳خ۲۰
#سپاه_حضرت_صاحب_الزمان_استان_اصفهان
#ناحیه_مقاومت_بسیج_فریدن
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها
#پایگاه_فضیلت_اسکندری
فاطمه(س) یک زن بود، آنچنان که اسلام می خواهد. مظهر یک دختر در برابر پدرش، مظهر یک همسر برابر شویش، مظهر یک مادر برابر فرزندانش و مظهر یک «زن مبارز و مسئول» در برابر زمان و سرنوشت جامعه اش
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
برگزاری یادواره شهدا محله ۱۵۱ پلاک و مراسم سوگواری حضرت زهرا-سلام الله علیها
شنبه ۱۴۰۲/۰۹/۲۵
#ستارگان_درخشان
کد: #۰۳خ۲۰
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها
#ناحیه_مقاومت_بسیج_فریدن
#پایگاه_ولایت
حلقه صالحین شهید خداداد رحیمی
رد ه سنی :بزرگسالان
زمان: دوشنبه ۱۴۰۲/۹/۲۷
جلسه مشاوره خانواده
مشاور : سرکار خانم رهبر
مکان : کانون امام حسن مجتبی
علیه السلام
#ستارگان_درخشان
کد: #۰۳خ۲۰
#سپاه_حضرت_صاحب_الزمان_استان_اصفهان
#ناحیه_مقاومت_بسیج_فریدن
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها
#پایگاه_فضیلت_اسکندری
برگزاری جلسه اندیشه اسلامی
(طرح ولایت)
سخنران :حاج آقا امامی
مکان کانون امام حسن (ع)
دوشنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۲
پایگاه فضیلت اسکندری
#ستارگان_درخشان
کد: #۰۳خ۲۰
#سپاه_حضرت_صاحب_الزمان_استان_اصفهان
#ناحیه_مقاومت_بسیج_فریدن
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها
#پایگاه_فضیلت_اسکندری
دختر_شینا
#قسمت_28
ڪم ڪم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار ڪنند؛ اما من و صمد هنوز دو ڪلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.
یڪ شب خدیجه من را به خانه شان دعوت ڪرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یڪی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.»
رختخواب ها توی اتاق تاریڪی بود ڪه چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ ڪناری ڪمی آن را روشن می ڪرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب ڪنار زدم. حس ڪردم یڪ نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سڪته ڪنم؛ از بس ڪه ترسیده بودم. با خودم فڪر ڪردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم ڪه صدای حرڪتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «ڪیه؟!» اتاق تاریڪ بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود. می خواستم دوباره دربروم ڪه با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار ڪنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود ڪه عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»
ادامه دارد...✒️
دختر_شینا
#قسمت_29
می خواستم گریه ڪنم. گفت: «مگر چه ڪار ڪرده ایم ڪه آبرویمان برود. من ڪه سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم ڪرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی ڪنیم. اما تا الان یڪ ڪلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. اما محال است قبل از این ڪه حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»
خیلی ترسیده بودم. گفتم: «الان برادرهایم می آیند.»
خیلی محڪم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شڪر می ڪردم. توی آن تاریڪی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم.
دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینڪه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار ڪنی. بگو ببینم ڪس دیگری را دوست داری؟!»
ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من ڪسی را دوست ندارم.
خنده اش گرفت. گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی.
ادامه دارد...✒️
دختر_شینا
#قسمت_30
اگر دوستم نداری، بگو. باور ڪن بدون اینڪه مشڪلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می ڪنم.»
همان طور سر پا ایستاده و تڪیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریڪی محو می دیدمش. آهسته گفتم: «من هیچ ڪسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می ڪشم.»
نفسی ڪشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «می دانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشڪالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یڪ عمر با هم زندگی ڪنیم. دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «جان حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!»
آهسته جواب دادم: «بله.»
انگار منتظر همین یڪ ڪلمه بود. شروع ڪرد به اظهار علاقه ڪردن. گفت: «به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم ڪار ڪنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تڪیه گاهم باشی.» بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینڪه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.
قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت.
ادامه دارد...✒️
دختر_شینا
#قسمت_31
همان شب فڪر ڪردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ ڪس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تڪیه گاهم باش. من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینڪه به چه امید و آرزویی برای دیدن من می آمده و همیشه با ڪم توجهی من روبه رو می شده، اما یڪ دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینڪه آمده بودی رختخواب ببری!»
راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یڪی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشڪ خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. ڪشیڪ می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.
ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشڪر ڪرد و گفت: «دست همه تان درد نڪند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده می روم دنبال ڪارهای عقد و عروسی.»
وقتی خداحافظی ڪرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می ڪردم.
ادامه دارد...✒️
دختر_شینا
#قسمت_32
در روستا، پاییز ڪه از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال ڪار خیر جوان ها می روند.
دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری ڪردن خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرڪز بخش بود. صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرڪردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام ڪرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترڪ موتور پدرم نشستم و صمد هم ترڪ موتور پدرش. دمق یڪ محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. ڪمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شڪر ڪن شناسنامه عروس خانم عڪس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش ڪنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز.»
ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عڪس خطبه عقد را جاری نمی ڪند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب ڪرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.
عصر بود ڪه رسیدیم. پدر صمد گفت: «بهتر است اول برویم عڪس بگیریم.»
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دختر_شینا
#قسمت_33
همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت ڪه بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عڪاس دوره گردی توی میدان عڪس می گرفت. پدر صمد گفت: «بهتر است همین جا عڪس بگیریم.» بعد رفت و با عڪاس صحبت ڪرد. عڪاس به من اشاره ڪرد تا روی پیت هفده ڪیلویی روغنی، ڪه ڪنار شمشادها بود، بنشینم. عڪاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را ڪه به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه ڪن.» من نشستم و صاف و بی حرڪت به دست عڪاس خیره شدم. ڪمی بعد، عڪاس از زیر پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عڪس حاضر می شود.» ڪمی توی میدان گشتیم تا عڪس ها آماده شد. پدر صمد عڪس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه ڪردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شڪلی ام؟!»
پدرم اخم ڪرد و گفت: «آقا چرا این طوری عڪس گرفتی. دختر من ڪه این شڪلی نیست.»
عڪاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد.»
عڪس ها را توی ڪیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانه دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم.
ادامه دارد...✒️
دختر_شینا
#قسمت_34
صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عڪس دار ڪرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی ڪنعان! وڪیلم شما را با یڪ جلد ڪلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد. به پدرم نگاه ڪردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تأیید تڪان داد.گفتم: «با اجازه پدرم، بله.»
محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا ڪنیم. من ڪه مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را ڪه محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. اما صمد امضا می ڪرد.
از محضر ڪه بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می ڪردم چیزی و ڪسی دارد من را از پدرم جدا می ڪند. به همین خاطر تمام مدت بغض ڪرده بودم و ڪنار پدرم ایستاده بودم و یڪ لحظه از او جدا نمی شدم.
ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم ڪنار هم نشستیم. صمد طوری ڪه ڪسی متوجه نشود، اشاره ڪرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم ڪه یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد ڪنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی ڪم و ڪسر ندارید.»
ادامه دارد...✒️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دختر_شینا
#قسمت_35
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را ڪم داریم.»
دیزی ها را ڪه آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم ڪشیدم و بدون اینڪه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره ڪرد بروم ڪنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.»
رفتم ڪنار پنجره نشستم. پدرم هم ڪنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یڪ بار هم برنگشتم به او، ڪه هم ردیف ما نشسته بود، نگاه ڪنم.
به قایش ڪه رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریڪ می گفتند و دیده بوسی می ڪردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی ڪردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یڪ روزی ڪه با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و ڪنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد.
ادامه دارد...✒️
#ستارگان_درخشان
کد: #۰۳خ۲۰
#سپاه_حضرت_صاحب_الزمان_استان_اصفهان
#ناحیه_مقاومت_بسیج_فریدن
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها
📿سجادهینمازشب، امشب را با نام مبارک همه شهدای والامقام علی الخصوص
🌸 شهید عزیز عباس اکبری نیا🌸
پهن میکنیم و #ثواب نماز امشب
را به محضر مبارک ایشان تقدیم میکنیم..
❤️خدایا ماروهم جزو نمازشب خوان ها قرار بده🙏
💜خدایا در دفـتر حـضور و غـیاب ، ضیافت امشب...حـضورمان را بـپذیر و جایگاهمان را در کلاس بـندگی ات در ردیـف بـهترین هـا قـرار ده .
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
به جمع نماز شبی ها بپیوندیم