21.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🖤💢 شب جمعه به یاد رفیق عزیزم
که یادش در جان و خاطر و یاد ما همیشه زندست.....🌹
🔻تقدیم به رفیق شهیدمـان رسول دوست محمدی🌹
رفیق، رسم رفاقت رو ادا نکردی اگر امضای شهادت رفیقاتم از پروردگار نگیری...🌹
وظـیفه مشتاقان شهادت، قبل از شهادت شهیـدانه زیستن هسـت...🌹
رسول دوست محمدی در شامگاه ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ از تمام رفقایش سبقت گرفت و به رویای زیبای شهادت رسید.🌹
#شھـــــیدانه
#شهیدامنیت
#بسیجی
#رسول_دوست_محمدی
#مشهد_مقدس
#فاتحه_صلواتـ
#پایان_مماشات
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@yavaransahebzaman
🔹آیا آنانی که مدعی خون ریخته نشده مهسا امینی بودند و ادای روشنفکری و اصلاحطلبی را در میآورند، در آزمون دفاع از خونهای به ناحق ریخته شده و بدنهای سوزانده شده مردم و مدافعان امنیت به وظیفه خود عمل کردند؟
🔹آیا آنانی که به اعتبار همین نظام مقدس بر صندلیهای سطوح مختلف در قوای سه گانه و مجمع تشخیص و شوراهای عالی و ریاست بر سازمانها و نهادها و دانشگاهها تکیه زدهاند، در این آزمون سراسری موفق بودند؟
🔹آیا به چشم ندیدند که پرچم عزای سید الشهدا و پرچم عزیز کشورمان را به آتش کشیدهاند؟ آیا ندیدند که عابر پیاده را برای کشته سازی به شهادت رساندهاند؟
🔹آن نمایندهای که به صدا و سیما آمد و بدون تحقیق سخن از کشته شدن آن خانم در مقابل دیدگان میلیونها بیننده گفت، در آزمون الهی مردود شده است.
🔹آنها که سکوت کردند و یا مواضع دو پهلو گرفتند، در آزمون مردود شدند.
علماء . حوزویان و دین معاشان مسکوت در بی بصیرتی که به دفاع از حق و به دفاع از مظلوم را بر خفتن ترجیح دادند و هنوز هم ساکتند و یا در سخنان خود صراحت لحجه به خرج ندادند ، و در این امتحان الهی سرافراز نبودند.
آنجاست که فهمیدم وقتی میگویند سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن . مفهومش چیست
https://eitaa.com/yavaransahebzaman
7.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لطفا خیلی فوری و در سطح وسیع برای همه و در همه گروه ها و برای تک تک دوستان ارسال کنید . کوتاهی جایز نیست
یاوران صاحب الزمان ❤️🌹
مرجع تقلید جهان اسلام می فرمایند ؛ https://eitaa.com/yavaransahebzaman #جهاد تبیین ( آگاه سازی ) یک
پخش زنده سخنرانی رهبر معظم انقلاب در ( روز شنبه ۵ آذر ) در دیدار با بسیجیان
🔹به مناسبت هفته بسیج ، شنبه
پنجم آذر جمعی از بسیجیان با حضور در حسینیه امام خمینی با رهبر انقلاب دیدار خواهند کرد.
🔹علاوه بر این، پنج میلیون نفر از بسیجیان سراسر کشور بهصورت مجازی در این برنامه حضور خواهند داشت.
🔹این برنامه ساعت ۹:۴۵ صبح آغاز و بهصورت زنده از شبکههای صداوسیما پخش خواهد شد .
https://eitaa.com/yavaransahebzaman
22.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهم و فوری ؛
مذهبیها . بزرگوارها دلسوزان ایران اسلامی
لطفاً این 14 دقیقه رو تا آخر گوش بدید .
https://eitaa.com/yavaransahebzaman
ارسال مطالب ارشادی فوق برای شما هم صدقه جاریه است .
خداوند بحق منجی عالم بشریت مابقی غیبت امام عصر ( عج) را بر همه ما ببخشاید و هر چه سریعتر ظهور آن حضرت را درک کنیم
ان شاءالله
اَجر ارسال کننده . با مادر سادات 🙏🙏
9.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دستگیری و اعترافات یکی از لیدرهای اغتشاشات و عامل ضرب و شتم مامور نیروی انتظامی در استان همدان توسط سازمان اطلاعات سپاه
#سازمان_اطلاعات_سپاه
#پایان_مماشات
https://eitaa.com/yavaransahebzaman
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینا الان دستشون به لباس زنان میرسه، اینجوری میکنند، دستشون به خود زنان برسه، کاری میکنند که داعش در سوریه کرد!
#پایان_مماشات
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@yavaransahebzaman
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸#تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت سیزدهم»»
کمپ-اتاق 31
فرّخ دستمالی به بابک داد که در اون دستمال، چند تا چیز برای بخیه و پانسمان و چیزهای دیگر وجود داشت. بابک هم دقیقا مثل یک شاگرد مطیع و گوش به زنگ همراه فرخ بود.
در اتاق 31 تعدادی از ایرانی هایی بودند که بچه همراشون نبود. در بین کل اتاق های آن کمپ، دو سه تا اتاق بیشتر وجود نداشت که از بچه خالی باشه و طفل معصومی اونجا نباشه. بقیه اتاق ها حداقل دو سه تا بچه در آنها بود که در وضعیت بدی هم به سر میبردند.
فرخ رسید بالای سر یه نفر که هیکل بزرگی داشت اما تسلیم و بیچاره افتاده بود روی زمین و تکون نمیخورد. چند نفر نشسته بودند بالا سرش. فرخ تا رسید بهش گفت: برو کنار ببینم. برو گفتم. چشه؟
یه نفر گفت: نمیدونیم.
فرخ با تندی گفت: نمیدونم که نشد حرف! مرد حسابی چی شد که این طوری افتاد؟
یه نفر دیگه گفت: مریضه فکر کنم. از اولش هم مریض بود و ضعف میکرد. یهو دیدیم مثل روزای دیگه ضعف کرد اما افتاد و دیگه پا نشد.
فرخ گفت: خیلی خب. ببند ببینم چیکارمیتونم بکنم. پسر بپر زیر سرش بگیر و یه بالشتی چیزی بذار زیر سرش.
بابک فورا یه بالشت کهنه و کثیف که یک گوشه افتاده بود برداشت و گذاشت زیر سرِ اون مرد. فرخ یه کم با اون مرد ور رفت. دکمه هاش باز کرد. قفسه سینشو ماساژ داد. بقیه هم جوری نگاش میکردند که انگار داره چیکار میکنه و چقدر چیز بلده!
تا اینکه بعد از ده دقیقه یک ربع به هوش آمد. بسیار بی جان و بی رمق بود. ولی چون کسی نمیتوانست هیکل او را بلند کند، همان جا که افتاده بود ولش کرده بودند.
فرخ پرسید: اسمت چیه؟
مرد با بی حالی جواب داد: کیا
فرخ: خب چته؟ چرا یهو افتادی؟
کیا آروم درِ گوش فرخ گفت: اینا را بگو برن رد کارشون.
فرخ به بابک گفت: پسر اینا را بپرون! چیو نگا میکنن؟
بابک هم همه را متفرق کرد و فقط موندند بابک و فرخ و کیا.
فرخ گفت: خب عمو. بنال مینیم چته؟
کیا گفت: من سرطان خون دارم. دیگه خیلی امیدی به زنده موندنم نیست.
فرخ با تعجب گفت: عجب! کی بهت گفت سرطان داری؟
کیا: دکترم گفت. لامصب وقتی گفت خیلی گرخیدم.
فرخ: خب داداش تو که وضعیتت اینه، اینجا چه غلطی میکنی؟
کیا: بدهکارم.
فرخ: شکل بدهکارا نیستی. بگو. چیز میزی بلند کردی؟
کیا: آره. ولی لقمه گنده ای بود و تو گلوم گیر کرد.
فرخ: خیلی خب. به هر حال باید بری دکتر. من که دکتر نیستم. الان هم شانسی به هوش اومدی. بخاطر ماساژای منم نبود. یهو یه جا میذارتت زمینا. اینجوری خودتو در به در نکن.
بابک با شنیدن این حرفها فهمید آدرس را درست اومده و به خوب کسی وصل شده.
یکی دو ساعت بعد، بابک با تیبو کنارِ حمام های عمومی کمپ نشسته بودند و به دور از بقیه صحبت میکردند.
تیبو با پوزخند به بابک گفت: عجب جونوری هستی تو! اینا را چطوری پیدا میکنی؟
بابک: نمک پرورده ایم تیبو خان!
تیبو: باشه حالا بگو ببینم چقدر میشناسیش؟
بابک: نمیشناسمش خیلی. فقط میدونم که بزنه. دستشم کج بوده و هست. دقیقا چیزیه که میخوای.
تیبو: نگفتی از کجا شناختیش؟
بابک: صف غذا شنیدم که داشت با دو سه نفر از شاه دوستی و این چیزا حرف میزد.
تیبو: باشه. اسمش چیه؟
بابک: کیا. فقط ممکنه خیلی درست باهاتون راه نیادا. هیکلی و بی اعصابه.
تیبو: تو با اونش کاری نداشته باش. اونش با من. دیگه؟
بابک: تیبو خان دیگه سلامتی. یه چیزی نمیدی بریم دو تا ساندویچ کوفت کنیم؟ سوپ اینجا که ته دلمم نمیگیره. چه برسه که سیرم کنه.
تیبو دست کرد و از جیبش چند اسکناس درآورد و به بابک داد و رفت. بابک هم با خودش خنده ای کرد و اسکناس ها را گذاشت تو جیب و زد به چاک.
وضعیت بهداشتی در کمپ ها بسیار ضعیف و حتی رو به تعطیلی است. اغلب دستشویی ها یا در ندارد و یا لوله و آفتابه و آب و ... خلاصه وضعیت خوبی نیست.
شاپور تا درِ دستشویی را باز کرد، دید نادر جلویش سبز شد. شاپور با دلهره گفت: چته بابا؟ ترسوندیم.
نادر: میخوام بازم بازی کنیم.
شاپور: نمیشد وقتی از مستراح اومدم بیرون بگی؟
نادر: سرِ 500 تا!
شاپور با تعجب گفت: برو بابا. برو شر نشو. اینجا برای 200 تا آدم میکشن. اونوقت تو یه کاره اومدی میگی سرِ پونصد تا؟!
نادر: فردا ظهر. بغل زمین بازی.
این حرف را گفت و رفت. شاپور که مشخص بود با شنیدن کلمه 500 تا وسوسه شده، به پشت سرِ نادر زل زده بود تا اینکه نادر از جلوی چشماش کنار رفت.
دقایقی بعد، آرزو که خیلی ناراحت بود، با چشم گریه با شاپور حرف میزد و میگفت: شاپور خواهش میکنم ولش کن. من از این آدم میترسم.
شاپور که عین خیالش نبود و داشت کارتاشو مرتب میکرد جواب داد: ترس نداره که. وقتی فردا ازش بردم و هر شب برات ساندویچ با سس اضافه خریدم میفهمی که جلوی من موش هم نیست. چه برسه به آدم.
آرزو: تو خیلی کله شق شدی. دیگه دوسم نداری. دیگه به حرفم گوش نمیدی.
شاپور: اصلا اینجوری نیست. هر کاری میکنم برای راحتیمونه. بده؟
آرزو: شاپور به حرفم گوش بده. دست از این کارات بردار. ازت خواهش میکنم.
شاپور با عصبانیت گفت: بسه دیگه! میخوام بخوابم. فردا روز مهمیه. روز پارو کردن پوله.
آرزو ناامید شد و نشست به گریه کردن. حواسش نبود که سوزان از دور، از لای در، شاهد کشمکشش با شاپور بوده و فهمیده ماجرا از چه قراره.
قردا ظهر شد. کنار زمین بازی، تیبو دراز کشیده بود و بابک داشت بدن و کمر تیبو را ماساژ میداد. همین طور که ماساژ میداد، باهاش حرف میزد و از دیگر افرادی حرف میزد که برای تیبو شناسایی کرده.
تیبو: آفرین. این سه چهار تای آخری هم که دیروز و دیشب معرفی کردی خوب بود. اینا چرا اینجورین؟ ظاهرشون یه جوریه!
بابک: نفرما تیبو خان! هر کدومشون شَرّی هستن واسه خودشون.
تیبو: مریض پریض نباشن؟!
بابک: خب حالا گیرم که باشن. مگه قراره چیکارشون کنین که نباید مریض باشن؟
تیبو: کلا گفتم. آخه یکیشون میخورد ایدزی پِدزی باشه. یکیشون میخورد معتاد و ایکس میکسی باشه.
بابک: دیگه همینان. وگرنه آدم ورزشکار و خیلی سالم و درست درمون که بین این جماعت پیدا نمیشه. هر کدومشون یه جور گرفتارن. اینا که برات پیدا کردم، سالارِ این جماعتن. خودت که هستی اینجا و میبینی.
تو همین حرفا بودند که یهو سر و صدا بلند شد و تعدادی رفتند گوشه زمین و جمع شدند.
تیبو: بابک چه خبره اونجا؟
بابک: هیچی. دو تا اسکل کَل انداختند سرِ 500 هزار تومن!
تیبو: پاسور؟
بابک: آره. پاسور.
جمعیت جمع شدند و نادر و شاپور هم نشستند و قرار شد مسابقه را شروع کنند.
اول بازی، شاپور متوجه شد که این نادر، نادر چند روز قبل نیست و مشکله ازش به همین راحتی عبور کنه. به خاطر همین خیلی تغلا کرد که مثلا بتونه یه جوری خودشو نجات بده اما اون نادر، نادر چند روز قبل نبود و با دست پر اومده بود و حرفه ای بازی میکرد.
از طرفی هم آرزو داشت خودشو میخورد و کنار سوزان از کله شقی نامزدش گریه میکرد و سوزان هم بهش روحیه میداد و باهاش حرف میزد اما فایده ای نداشت و آرزو با تمام احساسش خطر و مشکل بزرگی که انتظارشون میکشید را درک میکرد.
سوزان: فوقش میبازه. از چی اینجوری نگرانی؟
آرزو: از اینکه تمام زندگیمون، تمام هست ونیستمون میشد 400 هزار تومن، 100 هزار تومن هم از یکی قرض کرد تا پولش کامل بشه و بتونه تو این مسابقه شرکت کنه. ولی میدونم که میبازه.
مدام صدای شور و سوت و هیاهوی مردم میومد و دو طرف را تشویق میکردند و همین اعصاب آرزو و سوزان را خرد و خردتر میکرد.
تا این که یهو صدای بلندی اومد و همه هو کشیدند. از وسط اون همه سر و صدا عده ای شروع کردند و اسم «نادر» را بلند بلند تکرار کردند و به خاطر موفقیتش خوشحال بودند.
وسط جمعیت، اما چهره بیچاره شدن و تکیده و شکست خورده شاپور به چشم میخورد که داره میلرزه و شاهد برداشتن کل 500 هزار تومانش توسط نادر هست.
شاپور شکست خورد ...
و همه دار و ندارش ازش گرفتند...
و از تمام دنیا فقط یک «آرزو» برایش ماند...
و خدا نکنه یکی بشه همه دار و ندارِ یه آدمِ قمارباز ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour