خـــــــــــــــــــــــــــــدا دلت رابایک جبران جانانه شادگـــــــــــرداند🙃🌿
آمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
💚🦋💚
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بزرگی را گفتند:
شما برای تربیت فرزندانت چه میکنی؟
گفت: هیچ کار...
گفتند: مگر میشود؟
پس چرا فرزندان تو چنین خوبند؟!🦋
گفت: من در تربیت خود کوشیدم
تا الگوی خوبی برای آنان باشم...
#داستان
#پند
@yazahra_arak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایشالا دنیا پر بشه
از این بچه شیعه ها😍
@yazahra_arak313
• ֊ •امـــــــــــــــــــــــــــروز دیگه برنمیگرده قــــــــــــــدر لحظه ها رو بدون • ֊ • @yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 #دو_راهی ❤️#قسمت_20 خب ببینم از شرکت چه خبر این روزا -خبری ندارم من
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️#قسمت_21
برگشتم و سمت چادرش رفتم...
"تا حالا چادر سرم نکردم!!!.."
دستم رو بردم سمتش و از روی تخت برش داشتم...دستم لرزید...تایش را باز کردم، روبه روی آیینه ایستادم موهایم را داخل کردم و چادر را روی سرم گذاشتم...
بغضم را قورت دادم...
اخمهایم در هم فرو رفت و چشمانم پر از اشک شد، به چهره ی خودم در آیینه خیره شده بودم...
در خانه شان باز شد یک نفر سمت اتاق آمد و صدا زد:
-روشنک...
داخل اتاق آمد نزدیک من شد و گفت:
-روشنک چرا جواب نمیدی؟؟!!
یک دفعه برگشتم و با چشم هایش برخورد کردم. هر دو از تعجب به هم نگاه میکردیم.
روشنک سمت اتاق دوید و فریاد زد:
-محمد!!!!!!
اون پسر یک قدم عقب تر رفت و رویش را از من گرفت و گفت:
-ببخشید عذر میخوام شرمنده...
چیزی نمیگفتم....روشنک وارد اتاق شد و اون پسر سریع از اتاق بیرون رفت... روشنک با تعجب به من نگاه میکرد.
_نفیسه...
نگاهی به گوشه ی تخت کرد و دید چادرش نیست...لبخندی زد و گفت:
-چقدر بهت میاد.
-ببخشید روشنک...فقط...فقط میخواستم ببینم...
-عزیزم نیازی به توضیح نیست...
نگاهی به خودم در آیینه انداختم و گفتم:
-خیلی قشنگه...دوسش دارم...
سمتم آمد و دست هایش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-بیا امروز به جای مزار شهدا بریم یه جای دیگه...فردا میریم مزار خوبه؟؟؟
-کجا؟؟؟
-بهت میگم... راستی!!! شرمندتم داداشم بود اومد توی اتاق، ببخشید واقعا عذرمیخوام نمیدونست تو توی اتاقی...
-نه... نه...اشکال نداره...
-ببخشید الان آماده میشم بریم...
-باشه...
چقدر این پسر با تمام پسرهایی که تا به حال برخورد داشتم فرق داشت! ریش بلندی داشت و چشم هایش هم درست مثل روشنک بود...
سوار ماشین شدم...اعصابم از لحظه ی برخورد با آن پسر بهم ریخته بود...نمیدانم این چه حسی درون منه ولی یه جورایی #احساس_گناه میکنم، منی که محرم و نامحرم برام فرقی نداشت #ولی_حالا... انگار برام مهم شده...
روشنک شیشه ی سمت کمک راننده را پایین داد و چشم هایش را گرد کرد و گفت:
-خوبی؟؟؟
نفسی کشیدم و گفتم:
-اره... اره...خوبم...
-مطمئن؟
لبخندی زدم و گفتم:
-مطمئن...
-حرکت کنیم؟
-کجا میریم؟
-زود میرسیم.
-بریم.
پایش را روی گاز گذاشت و فرمان را چرخاند. راه افتادیم و من شکه از اتفاق امروز. حرفی نمیزدم روشنک هم انگار از حال من با خبر باشد چیزی نمیگفت گاهی زیرچشمی نگاهم میکرد...
دو اتفاق هم زمان با هم رخ داد!! شاید به هم مرتبط باشن! اون پسر هم زمان با سر کردن چادر من!
وای خدای من...
پاک عقلم را از دست داده ام...چادر!!!؟؟؟ نه... نه...با خودم حرف میزدم!چادر...چادر...چادر...
دستانم را روی سرم گذاشتم و چشمانم را بستم....نفیسه بس کن... چادر؟! باید کاملا فکر کنم... نه...اره...نه... نمیدونم...
روشنک:_ نفیسه حالت خوبه؟
-نمیدونم...نمیدونم...
-میخوای بریم درمانگاه؟! رنگت پریده...
لبخند اجباری زدم و گفتم:
-نه...نه...خوبم...اره خوبم!
پایش را روی ترمز فشار داد و بعد ازکمی مکث گفت:
-رسیدیم.
نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم:
-اینجا کجاست؟
لبخندی زد و گفت:
-پیاده شو الان میفهمی.
پیاده شدیم. روشنک تماس گرفت:
روشنک_سلام خانم خانما! کجایین؟آره ما رسیدیم....اهان اهان!..همه هستن؟... اومدیم.
گوشی رو قطع کرد پرسیدم:
-کی بود؟
دستم رو گرفت و گفت:
-بیا!
به راه رفتنمان ادامه دادیم. چند دختر چادری از دور برای روشنک دست تکان دادند. نگاهی به روشنک انداختم که او هم دست تکان میداد. همینطور که تیپم را مرتب میکردم و موهایم را داخل میگذاشتم گفتم:
-روشنک!!!اینا کین؟!
-دوستامن.
-چی؟؟؟؟!!!
-دوستامن دیگه... ازین به بعد دوستای توام هستن!
ابروهایم را بالا انداختم و با صدای اروم گفتم:
-روشنک!
دستم را گرفت و گفت:
-بیاااااا...
رسیدیم به آنها... سه تا دختر چادری همانند روشنک...زیبا و دوست داشتنی.
روشنک به آنها دست داد ولی من پشت روشنک ایستادم.
_نفیسه!! بیا اینجا ببینم.
بعد رو به دوستاش گفت:
-دوستای گلم ایشون نفیسه هستن دوست گل من.
لبخندی زوری زدم و گفتم:
-سلام...
از لحن گرم اون سه دختر یک دفعه جا خوردم خیلی صمیمی با من حرف میزدند... باورم نمیشد!
_خب دوستان ایشون که نفیسه هستند.
بعد هم رو به من گفت:
-نفیسه جان.ایشون مریم 25 سالشه.
دستش را حرکت داد:
-ایشون زینب هستن سه سال از مریم کوچکتر.
و آخرین نفر:
-ایشون هم مینا هستن هم سن بنده و دوسال از مریم کوچکتر و یک سال از زینب بزرگتر.
شمهایم را ریز کردم لبخندی زدم و گفتم:
-خوشبختم همونطور که روشنک جان گفتن من نفیسه هستم.
رو به زینب کردم و گفتم....
نویسنده :مریم سرخه ای
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 #دو_راهی ❤️#قسمت_21 برگشتم و سمت چادرش رفتم... "تا حالا چادر سرم نکرد
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️#قسمت_22
رو به زینب کردم و گفتم:
-هم سن شما زینب جان.
زینب لبخندی زد و گفت:
-چه خوب! خوشحال شدم از آشناییت.
بعد از یک گپ صمیمانه با دوستای روشنک راه افتادیم. داخل یک حرم شدیم تا به حال مسیرم به آنجا نخورده بود...
⇦شاه عبدالعظیم⇨
میگفت اینجا سه تا امامزاده داره... امامزاده طاهر امامزاده حمزه و حضرت عبدالعظیم.
حضرت عبدالعظیم از نوادگان امام حسن و امامزاده طاهر از نوادگان امام سجاد و جالب ترین بخش برای من امامزاده حمزه بود که تا اون لحظه نمیدونستم برادر امام رضاست...
روز خیلی قشنگی بود کنار دوستان روشنک، ولی نمیدونم چی شد ک یکهو از مزار شهدا به اینجا اومدیم.
واقعا جمع قشنگ و صمیمانه ای داشتن و انگار نه انگار که من باهاشون فرق داشتم .حسابی گپ زدیم و بعد هم دورهمی خوراکی خوردیم گفتیم خندیدیم زیارت کردیم و حتی نماز هم خوندیم.
من شاید بگم بعد از 12 سال اولین بارم بود که نماز میخوندم.فقط دوران بچگی که تازه به سن تکلیف رسیده بودم نماز میخوندم. ولی واقعا حس قشنگی بود وقتی بعد از 12 سال سر روی مهر گذاشتم...
شاید هدف روشنک این بود که به من نشون بده #جمع_چادری_ها چقدر صمیمی هست...
روز قشنگی بود روی تخت نشستم گیتارم را روی پاهایم قرار دادم. خسته بودم خسته از این همه فکر... وقتی غم به سراغم میاد به گیتارم پناه میبرم.دستانم را روی سیم های گیتار حرکت دادم و شروع به خوندن کردم:
من همونم که یه روز...میخواستم دریا بشم...میخواستم بزرگترین...دریای دنیا بشم...آرزو داشتم برم...تا به دریا برسم...
خوندنم رو قطع کردم و زدم زیر گریه...
خسته شدم از این زندگی نمیدونم باید چیکار کنم...
چی درسته چی غلطه. نمیدونم میتونم از پس چادر پوشیدن بر بیام یا نه!..سخته!!! توی سرما توی گرما...
خیلی لباس ها رو نمیشه پوشید!
نگاهها چی...دوستام چی...حرف مردم چی...وای وای وای!!!
خودم را روی تخت پرت کردم و بلند بلند گریه می کردم...
برای اولین بار در دهانم چرخید و گفتم:
-خدایا کمکم کن...خدایا هر چی درسته برام پیش بیاد...خدایا خستم... خداجون... کمکم کن...
گذشتن یک روز کاری طبق معمول...
اما امروز متمایز از روزهای دیگه! برنامه خاصی دارم. با روشنک قراره بریم مزار شهدا...بی حوصله روی صندلی نشسته بودم و با خودکار کنار میز ور می رفتم...
به ساعتم نگاهی انداختم و از جایم بلند شدم... قدم هایم را به سمت صندوق برداشتم.روشنک هم آماده ی رفتن بود.
_عه اومدی خانم!
لبخندی زدم و گفتم:
-بریم؟
-بریم.
از شرکت بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم.
_خب...دوست داری بری پیش کدوم شهید؟
نگاهی از سر تعجب بهش انداختم...یه لحظه مو به تنم سیخ شد! من...شهدا...
اب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-خب...فرقی نمیکنه...
لبخندی زد و گفت:
-باشه.
راه افتادیم.نفس عمیقی کشیدم. میخواستم با روشنک حرف بزنم، دست دست میکردم... بعد از مدتی من من کردن گفتم:
-روشنک...
-جانم؟؟
-نظرت...نظرت....نظرت راجع به من چیه؟؟
-نظرم؟؟
-اره...از نظر تو من میتونم از پس یه سری چیزا بر بیام؟!
-خب اون یه سری چیزها چیه؟!
-إم...خب ببین! من تاحالا #دوست_چادری نداشتم هیچوقتم از چادری ها خوشم نمیاومد با اینکه #مادر خودم چادریه ولی حس خوبی به این قضیه نداشتم، گذشته از چادر من اصلا #محرم و #نامحرم برام فرقی نداشت. فکر میکردم یه سری ادم های خشک مذهب هستن که اینجور چیز ها رو بد میدونن. اصلا برام فرقی نمی کرد #نماز بخونم یا نخونم برام مسخره بود. #ولی_الان واقعا میفهمم که خوندن نماز به ادم حس آرامش میده. وقتی دیروز بعد این همه سال سرمو روی مهر گذاشتم. آرامشی به دست آوردم که تا حالا حسش نکرده بودم. ببین من واقعا توی یه #دو_راهی موندم. واقعا نمیفهمم چی درسته چی غلطه!
روشنک انگار که مدتی منتظر این حرف ها باشه نفس عمیقی کشید لبخندی زدو گفت:
-ببین همه سوال های تو جواب داره. این خیلی خوبه که به این فکر افتادی.
-من آدم بدیم؟
-عزیز من... این چه حرفیه!؟ من نمیتونم تشخیص بدم کی خوبه کی بده. تنها کسی که میتونه قضاوت کنه #خداست. من فقط میتونم #خودمو قضاوت کنم.
-روشنک؟
-جون دلم؟
-تو یه فرشته ای. واقعا شبیهت ندیدم!وسط دوراهــــــــــی زندگی جا مانده ام ...
روشنک ابروهایش را بالا برد و در هم گره زد با احساس خاصی گفت:
-وای خدای من! عزیزم نسبت به من لطف داری ولی اصلا اینطوری نیست! منم یه بنده ام مثل بقیه...
-نه... نه! روشنک تو واقعا منحصر به فردی، خیلی عجیبی، از همون روز اول که دیدمت فرق داشتی!!!
-عزیزم، من فقط قسمتی از روح خداوندم...
یک لحظه مو به تنم سیخ شد...
#روح_خداوند !!!؟ چقدر این جمله قشنگ بود...روشنک قسمتی از روح قشنگ خداونده پس ببین خدا چیه...
روشنک ادامه داد:
-همین که بدونی......
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده: مریم سرخهای
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 #دو_راهی ❤️#قسمت_22 رو به زینب کردم و گفتم: -هم سن شما زینب جان. زین
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️#قسمت_23
-همین که بدونی روح خداوند در وجودته... باید این رو حس کنی که نباید با روح پاک خداوند گناه کنی...
نفس عمیقی کشیدم. روشنک پایش را روی ترمز نگه داشت و گفت:
-رسیدیم.
مکثی کردم و از ماشین پیاده شدم. راه افتادیم... روشنک کنار من اومد و گفت:
-خب...اول بریم سر مزار #شهید_ابراهیم_هادی
-ابراهیم هادی؟!
-آره.
لبخندی زد و گفت:
-اخه امروز تولد شهید ابراهیم هادیه...
-جدا؟؟؟!
-آره... اول اردیبهشت...
-آخی...
به روبه رو اشاره کرد و گفت:
-اونجا رو ببین چقدر شلوغه!!!
-خب مگه کجاست؟؟؟
-مزار #ابراهیم_هادی.
-آخی...
-به همین خاطر بود که گفتم فردا بریم گلزار شهدا، اخه امروز خیلی روزه خاصی هست و این #شهید خیلی بزرگوار هستن...
رسیدیم سر مزار، از بین مردم گذشتیم و بالای سنگ مزار نشستیم. فاتحه ای خوندیم. کیک تولدی روی سنگ مزارشهید هادی بود به مناسبت تولدش... که عکسش هم روی اون بود. چهره اینشهید رو خیلی دوست دارم... آرامش داره.کمی به سنگ مزار شهید هادی نگاه کردم و برام سوالی پیش اومد
من_روشنک؟؟؟
-جان؟؟؟
-چطور روی سنگ مزار این شهید زده شهید گمنام؟؟!
روشنک اشک در چشم هایش حلقه زد و با لبخند گفت:
- #شهید_هادی همیشه دوست داشت گمنام بمونه... مثل مادرش #حضرت_زهرا ، حالا هم گمنامه. پیکرش توی خاک #کانال_کمیل هست...
نفسی کشید و ادامه داد ...
-کسی که اینجا خاکه شهید گمنام هست و این یاد بود شهید ابراهیم هادیه...
-وای چقدر جالب!!!
اصلا نفهمیدم چی شد... اصلا نفهمیدم... که یک دفعه چطور قطره اشکی از گوشهی چشمم پایین اومد. شهید راه عشق... سلام بر ابراهیم...رو به #روشنک گفتم:
-میشه بیشتر راجع به این #شهید بهم بگی؟؟
-آره عزیز دلم.
-این شهید اول اردیبهشت سال هزار و سیصد و سی و شش به دنیا اومده و بیست و دو بهمن سال هزار و سیصدو شصت و یک هم شهید شده. واقعا شهید بزرگواریه. کلا #شهدا همیشه تو فکرکمک کردن به مردم بودن. اخلاق فوقالعادهای داشت همیشه مهربون بود و در عین حال شوخ طبع، ورزشکار و کشتیگیر، والیبالیست حرفهای!
-واقعا؟؟؟جدی میگی!!!! اصلا فکر نمیکردم شهدا انقدر آدم های منحصر به فردی باشن. همیشه فکر میکردم ادمهای معمولی بودن که رفتن و جنگیدن و اسمشون شده شهید...
-نه... نه... اصلا شهدا خیلی قشنگن... میگم اگر فاتحه خوندی پاشو بریم پیش شهدای گمنام اونجا با هم حرف میزنیم اینجا یکم شلوغه.
-بریم...
راه افتادیم و رفتیم سمت شهدای گمنامی که روشنک میگفت.با دیدن اون فضا به وجد اومدم.خیلی قشنگ بود. بالای سرقبر هر شهید گمنامی یه فانوس روشن بود که مردم رو به روی این سنگ ها روی موکتی که پهن بود نشسته بودن. با روشنک کنار یه قبر شهید گمنامی نشستیم. فاتحه خونیدم و شروع کرد:
-نفیسه یه زمانی وقتی جنگ بود...یه عده از خانواده از زن از بچه از همه چیز گذشتن و رفتن که الان ما توی #امنیت بمونیم.باید با خودمون فکر کنیم که چطور حق اونا رو ادا میکنیم.
اشک توی چشماش جمع شد و گفت:
-نفیسه شهیدا خیلی قشنگن...وقتی بیای توی راهشون البته... البته... البته اگر خودت همراهیشون کنی...امکان نداره تنهات بذارن. ما الان هم هنوز که هنوزه شهید میدیم... #شهدای_مدافع_حرم.
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
-روشنک...شهدای مدافع حرم...آخه...
-آخه چی؟؟؟
-راسته میگن بخاطر پول میرن؟؟؟
-نفیسه دیگه این حرفو نزنیا!!! اصلا اینطور نیست. کدوم آدم عاقلی بخاطر پول این ریسکو میکنه. اصلا کی رفته و برگشته بهش پول دادن ؟؟؟ هر کی رفته دیگه برنگشته. همه شهید میشن...درست نیست به این آدم های عاشق اهل بیت تهمت بزنیم. اون کسی که میگه بخاطر پول میرن خودش حاظر میشه زن و بچشو حتی بچه ی یک ماهش رو بزاره و بره؟؟؟ بعضیها بچه هاشون رو ندیده میرن.نه همچین کاری نمیکنه چرا؟؟ چون میدونه کسی زنده برنمیگرده...
روشنک کمی به من خیره شد و بعد گفت:
-نفیسه حالت خوبه؟
-خوبم...
-آخه داری گریه می کنی...
یک لحظه به خودم اومدم.
-چی؟!گریه؟؟ ای وای ...گریه میکنم!!اره دارم گریه میکنم...ولی نمیدونم برای چی...
روشنک هم شروع به گریه کردن کرد...
من_روشنک شهدا خیلی مظلومن... چرا تا الان نمی شناختمشون...چرا...
بعد از یک ساعت که با صدای مداحی و روضههایی که داخل قسمت شهدایگمنام پخش میشد گریه کردیم. از جایمان بلند شدیم و سمت شهدای دیگه ای رفتیم فاتحه خوندیم. بین راه سر مزار یه شهیدی رفتیم به اسم #شهید_خلیلی..
فاتحه ای خوندیم سر قبر هر شهیدی روشنک خلاصه ای ازش برام میگفت شروع کرد:
-این شهید بزرگوار امربهمعروفه...شهیدی که جونش رو برای ناموس کشورش داد...
کمی به عکس این شهید خیره شدم.قلبم به شدت به سینه ام می کوبید!!
- این شهید...پس...همون شهید امر به معروفی که میگفتن...
-چیزی شده؟؟
لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم...
نویسنده:مریم سرخه ای
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 #دو_راهی ❤️#قسمت_23 -همین که بدونی روح خداوند در وجودته... باید این ر
💚رمان،جذاب،عاشقانه،شهدایی
🤍#دو_راهی
❤️#قسمت_24
گفتم:
-نه نه...چیزی نیست...
شهید علی خلیلی...خواستم از جام بلند شم که روشنک صدام کرد. یه کادو از داخل کیفش بیرون آورد و روبهروی من گفت:
-ببین نفیسه...#شهید_علی_خلیلی... جونش رو داد که ناموسش توی خطر نمونه...ما باید حقشو ادا کنیم. این #هدیه از طرف من به تو...امیدوارم که دوستش داشته باشی...
ابروهایم را بالا در هم گره زدم و گفتم:
-وای روشنک عزیزم این چه کاریه... واقعا شرمندم کردی.
-نه عزیزم شرمنده چیه قابل تو رو نداره.
-نمیدونم چطوری جبران کنم ممنونم.
-جبران لازم نیست گلم.
بغلش کردم و ازش تشکر کردم. لبخندی زد و گفت:
-امیدوارم که موفق باشی و همیشه توی زندگیت درست قدم برداری.
جوابش را با لبخند دادم و گفتم:
-ممنونم.
-خب...همه جا فاتحه خوندیم. هواهم کم کم داره تاریک میشه. بریم خونه؟
-باشه بریم.
راه افتادیم و سمت ماشین رفتیم. بعد از مدت کوتاهی به ماشین رسیدیم. سوار شدیم و راهی خونه شدیم.سر صحبت را باز کردم و گفتم:
-روشنک ... نظرت راجع به خانواده چیه؟؟
-از چه نظر؟؟
-از نظر احترام، از نظر خوب بودن، از نظر دوست داشتن...
-خانواده از همه نظر خوبن. از نظر من دوست های واقعی فقط میتونن خانوادهها باشن. اکثر بچه ها وقتی به یه دورانی میرسن فکر میکنن خانواده ها درکشون نمیکنن.
-آخ دقیقا منم همینجوریم.
-خب اینجا باید بگم که #تو تا حالا خانوادتو #درک کردی؟؟
سکوتی کردم و گفتم:
-خب...نمیدونم...نه...از چه نظر؟؟
-از همهنظر درک کردن یه رابطهی #متقابله. اگر تو رابطه ی خوبی نداشته باشی و اصلا خانوادتو درک نکنی یه جورایی با زورگویی بخوای پیش بری اینجوری نباید توقع زیادی داشته باشی
-راستش روشنک من اصلا با خانوادم جور نیستم.در حد سلام و علیک.
چشمهایش را گرد کرد و گفت:
-جدا!!!!!!
سرم را پایین انداختم و او ادامه داد:
-این خیلی اشتباهه خیلی! اوناخانوادتن... دوستت دارن...از همین امروز شروع کن و سعی کن باهاشون صمیمی شی...
-چطوری...نه نمیتونم...
-میتونی. #خواستن توانستن است.
-نه روشنک بحث این نیست، اونا درک ندارن و دوست ندارن با هم خوب باشیم.
روشنک دستش را جلوی دهنش گرفت و گفت:
-إ إ إ ببینا!!! برا چی یه طرفه به قاضی میری؟!
-یه طرفه نیست اونا به همهچیز گیر میدن الان یه مدتیه انقدر با هم بدشدیم که گاهی همون سلامم نمیکنیم.
روشنک چشم هایش را گرد کرد و گفت:
-نفیسه!!! خانواده مهم ترین افراد تو زندگی آدم اند...اگر اونا نبودن تو هم نبودی.. وقتی بچه بودی جز مادر و پدرت کسی بزرگت نکرد...بقیه هم بخاطردوست داشتن و علاقه ای که به بچه ی فامیل یا بچه ی دوست یا کلا علاقهای که به بچه داشتن تو رو همراهی میکردن...ولی وقتی گریه میکردی همون آدم ها تو رو برمیگردوندن دست مادرت... اینطور نیست؟؟؟
حرفی نزدم،راست میگفت.نگاهی بهش انداختم. غم رو توی چهره ام دید .
و ادامه داد:
-میدونم که دلت باهاشونه...فقط بخاطر یه سری سختگیریهاست که ازشون زده شدی. اونا نگرانت هستن ولی شاید بلد نیستن چطوری نگرانیشونو بیان کنن... تو باید باهاشون حرف بزنی.
-حرف میزنم.
-چطوری؟؟! با داد؟ با بی احترامی کردن؟!
چشم هامو بستم و گفتم:
-درست میگی...
-پس چطور توقع داری اونا داد نزنن... نفیسه یک لحظه خودتو بزار جای اون ها...پدر و مادرت دوست ندارن تو راه اشتباه بری... شاید باهات قهر کردن...قهر پدر و مادر یعنی قهر خدا...حواست باشه از همین امشب شروع کن و باهاشون خوب شو.
پایش را روی ترمز گذاشت و گفت:
-امیدوارم به حرف هام فکر کنی.
بهش دست دادم و بابت امروز تشکر کردم و گفتم:
-چشم هم #فکر میکنم و هم #عمل.
لبخند رضایت بخشی روی لب هایش نشست خداحافظی کردم و رفتم.
پشت در ایستادم دستم را روی زنگ فشار دادم در باز شد از پله ها بالا رفتم مادر جلوی در خانه ایستاده بود. نگاهی انداختم و سلامی کردم مادر با سردی جواب سلامم را داد و پشت بند حرفش گفت:
-حداقل بهم میگفتی کجایی نگرانت شدم.
جسورانه پاسخ دادم:
-مامان من دیگه بزرگ شدم!!!
-ولی برای منِ مادر، هنوز بچه ای...
یاد روشنک افتادم... #آرامش... #احترام ...
-بله شما درست میگی شرمنده از این به بعد میگم.
حالم از اینطور حرف زدن با مادرم بهم خورد. ولی خودم رو خیلی نگه داشتم عصبی نشم. در کمال ناباوری لبخندی روی لبهای مادر آمد و گفت:
-اشکال نداره بیا داخل خسته ای جلوی در واینستا!
چشمام گرد شد!!! جواب داد!!! باورم نمیشه...خداروشکر...
داخل خانه رفتم و سلام نسبتا گرمی به پدر دادم و بعد وارد اتاقم شدم بدون مکث کادویی که روشنک برام آورده بود را از کیفم درآوردم و بیدرنگ بازش کردم...
مشکی...مشکی...مشکیه!!!
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده: مریم سرخهای
@yazahra_arak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐
🌺 بار الها تنها کوچه ای که
⭐
🦋 بن بست نيست کوچه ياد توست
⭐
🌺 از تو خالصانه ميخواهم
⭐
🦋 که دوستان خوبم و هيچ انسانی
⭐
🌺 در کوچه پس کوچه های زندگی
⭐
🦋 اسير و گرفتار هيچ بن بستی نگردند
⭐
💖شب بخیر همراهان عزیز 💖
🏝@yazahra_arak313
🌸جمعه تون عالی
🍃براتون روزی پراز
🌸نشاط،شادی وعشق
🍃آرزو می کنم
🌸امیدوارم لحظات رابه شادی
🍃و آرامش درکنارخانواده
🌸و دوستانتان سپری کنید
@yazahra_arak313✨
#حکایت
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند...
کفشهایش را گذاشت زیر سرش و خوابید.
طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند. یکی از آن دو نفر گفت: طلاها را بگذاریم پشت منبر... آن یکی گفت: نه ! گویا آن مرد نخوابیده و وقتی ما برویم طلاها را بر میدارد. گفتند: امتحانش میکنیم کفشهایش را از زیر سرش برمیداریم اگر بیدار باشد معلوم میشود. مرد که حرفای آنها را شنیده بود خودش را بخواب زد. آن دو، کفشهایش را برداشتند و مرد هیچ واکنشی نشان نداد. گفتند پس حتما خواب است طلاها را بگذاریم پشت منبر... بعد از رفتن آن دو فرد، مرد خوش باور بلند شد و رفت که جعبه طلای آن دو رو بردارد اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهایش را بدزدند...!
پس هیچوقت خودتون رو به خواب نزنید...
@yazahra_arak313
🔺 سهام نوزادان ۱۴۰۰ و ۱۴۰۲ چه شد؟
🔹 در ۲۴ مهر ماه ۱۴۰۰ بود که قانون حمایت از خانواده و جوانی جمعیت تصویب شد و در یکی از بندهای این قانون آمده بود که برای نوزادان متولد ۱۴۰۰ تا ۱۴۰۲ سهام تخصیص داده شود. سهام نوزادان ۱۴۰۲ چه شد؟
https://nabzebourse.com/000GuP
@yazahra_arak313
با درد صبـــــــــــــــــــــر کن که دوا میفرستمتـــــــــ
👌ـــــــــــــ......
🌿🌿
مشکلاتــــــــــ تموم میشــــــــه...
لبخندتـــــــــــــــــــــــــــ خیلی قشنگه؛
لطفا غمگین نباش....
🤗🤗🤗🤗
🔰شهیدی که ۳۱ سال، هر روز(غیر از روزهای حرام) روزه بود!
مگر می شود در #ماه_رمضان از روزه داری حرف زد و از سردار #شهید_حاج_حمید_تقوی_فر معروف به ابومریم یاد نکرد؟ شهیدی که از فرماندهان نیروی قدس سپاه و از بنیانگذاران بسیج مردمی عراق بود و ۳۱ سال آخر عمر مبارکش، دائما روزه بود.
حاج حمید از سال ۶۲ یعنی زمان شهادت پدرش، تا سال ۹۳ که در سامرا و در نبرد با داعش به شهادت رسید، هر روز [غیر از روزهای حرام] روزه بود حتی در سفرها، چون کثیرالسفر بود.
🇮🇷 اما وصیت نامه چنین شهیدی باید خواندنی باشد. ایشان در وصیتنامه اش می نویسد:
« #انقلاب_اسلامی که آرزوی انبیاء الهی، ائمه طاهرین و مؤمنین و مؤمنات و مستضعفین عالم، به رهبری امام خمینی(ره) و ایثار و فداکاری شهدا و خانواده آنها، جانبازان و خانواده محترم و امت شریف و مقاوم ایران اسلامی محقق شد. فراموش نشود از مساعدت و همکاری و رهبری عزیز دست بر ندارید. در ثانی وحدت خودتان را فراموش نکنید... بهانه برای تفرقه زیاد است و راحت میشود پیدا کرد که از یکدیگر فاصله بگیرید و رضایت شیطان و غضب الهی را فراهم نمایید. هنر این است که دنبال بهانه برای وصل و ارتباط باشید.»
جالب است بدانید محل شهادت حاج حمید در نزدیکی سامرا، حالا زیارتگاه مردم عراق است و عراقی ها از او حاجت می گیرند!
@yazahra_arak313
🔴مردم در مورد ارزهای دیجیتال به گوش باشند
🔹معاونت اجتماعی و پیشگیری از وقوع جرم دادگستری استان تهران: «آیا میدانستید ساخت، عرضه و قیمتگذاری رمزارزها تحت نظارت هیچ مرجع رسمی داخلی و بین المللی نیست و به راحتی امکان از دست رفتن کامل سرمایه مالک آنها وجود دارد.»
#ارز_دیجیتال #رمز_ارز
@yazahra_arak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین راه برای آرامش شب✨
و ساختن فردایـی زیبا🌺
این است که:
🍃🌺قبل از خواب تصمیم بگیریم
فردا قلبی را شاد کنیم💓
تا شاهد لبخند زیبای خداوند باشیم💕
به امید فردایی بهتر شب بخیر ✨🌺
@yazahra_arak313