نسیم طراوت 🍃
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_شصت_و_پنجم بعد از تشیع دوستانش می آمد می گفت : «فلانی شهید شده
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_شصت_و_ششم
من هم حسابی می افتادم روی دنده لج که از خر شیطان پیاده شود . .
همه چیز را تعطیل می کردم ❌
مثلا وقتی میرفتیم بیرون ، به خاطر این حرفش می نشستم سرجایم و تکان نمی خوردم 😂
حسابی از خجالتش در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید :
« همسر شهید محمد خانی ! »
روزی از طرف محل کارش خانواده ها را دعوت کردند برای جشن .
ناسازگاری ام گل کرد که « این چه جشنی بود ؟ این همه نشستیم که همسران شهید بیان روی صحنه و یه پتو از شما هدیه بگیرن ؟ این شد شوهر برای این زن ؟ اون الان محتاج پتوی شما بود ؟
آهنگ سلام آخر خواجه امیری رو گذاشتن و اشک مردم در اومد که چی ؟
همه چی عادی شد ؟ »😒
باید میرفتیم روی جایگاه وهديه می گرفتیم که من نرفتم .
فردایش داده بودند به خودش آورد خانه .
گفت : « چرا نرفتی بگیری ؟ »
آتش گرفتم..
با غیظ گفتم : « ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن! برم جلوبگم من همسر فلانی ام و جلوی اسمت رو امضا کنم ؟ محتاج چندرغاز پولشون نبودم! » 😏
گمان کردم قانع شد که دیگر من را نبرد سرکارش ...
حتی گفت : « اگه شهید هم شدم ، نرو! » 😅
همیشه عجله داشت برای رفتن . اما نمیدانم چرا این دفعه ، این قدر با اطمینان رفتار می کرد . .🚶♂
رفتیم پلیس ۱۰+ تا پاسپورت امیرحسین را بگیریم ، بعدهم کافی شاپ ..
می گفتم : « تو چرا این قدر بی خیالی ؟ مگه بعدازظهر پرواز نداری ؟ »
بیرون که آمدیم ، رفت برایم کیک بزرگی خرید .
گفتم : « برای چی ؟ » گفت : تولدته! »
اما تولدم نبود 😐
ولی بعد رفتیم خانه مادرم دور هم خوردیم .
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_شصت_و_ششم من هم حسابی می افتادم روی دنده لج که از خر شیطان پیا
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_شصت_و_هفتم
از زیر آینه قرآن ردش کردم .
خداحافظی کرد ، رفت کلید آسانسور را زد ، برگشت و خیلی قربان صدقه ام رفت : هم من ، هم امیرحسین .
چشمش به من بود که رفت داخل آسانسور .
برایش پیامک فرستادم :
« لطفی که کرده ای تو به من مادرم نکرد ... ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین»😍
۴۵ روزش پرشد ، نیامد 😣
بعد از شصت هفتاد روز زنگ زد که « با پدرم بیا توی منطقه که زودتر بیام پیشتون!»
قرار بود حداکثر تا یک هفته همه کارهایش را راست و ریس کند و خودش را برساند ، بعد هم باهم برگردیم ایران .
بابچه جمع و جور کردن و مسافرت خیلی سخت بود
از طرفی هم دیگر تحمل دوری اش را نداشتم😭
با خودم گفتم : « اگه برم ، زودتر از منطقه دل می کنه! »
از پیام هایش می فهمیدم خیلی سرش شلوغ شده ، چون دیر به دیر به تلگرام وصل می شد ، وقتی هم وصل می شد ، بددموقع بود و عجله ای😢
زنگهایش خیلی کمتر و تلگرافی شده بود . .
اعتراض کردم که: «این چه وضعیه برام درست کردی ؟ »
نوشت : « دارم یه نفری بار پنج نفر رو می کشم!»
اهل قهر و دعواهم نبودیم ، یعنی از اول قرار گذاشت .
در جلسه خواستگاری به من گفت : « توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم ، نهایت نیم ساعت! »
بحث های پیش پا افتاده را جدی نمی گرفتیم .
قهرهایمان هم خنده دار بود .
سر اینکه امشب برویم مجلس حاج محمود کریمی یا حاج منصور ارضی؟😁
خیلی که پافشاری می کرد ، من قهر می کردم😂
می افتاد به لودگی و مسخره بازی😐
خیلی وقت ها کاری می کرد نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم .
می گفت :« آشتی ، آشتی !» و سروته قضیه را به هم می آورد .
اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو میری ها بود ، می رفت جلوی ساعت می نشست ، دستش را می گذاشت زیر چانه اش ومیگفت :
« وقت گرفتم از همین الان شروع شد»
باید تا نیم ساعت دیگر آشتی میکردم وگرنه میگفت :«قول دادی باید پاشم وایسی»😁
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_شصت_و_هفتم از زیر آینه قرآن ردش کردم . خداحافظی کرد ، رفت کلی
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_شصت_و_هشتم
از آن آدم هایی نبود که خیلی اسم امام زمان (عج)را بیاورد ، ولی در مأموریت آخر قشنگ می نوشت : « واقعا اینجا حضور دارن! همون طور که امام حسین (ع) شب عاشورا دستشون رو گرفتن و جایگاه یارانشون رو نشون دادن ، اینجاهم واقعا همون جور ..
اینجا تازه میتونی حضورشون رو پررنگ تر حس کنی! » 😢
در کل ۲۹ روزی که در منطقه بودم ، سه بار زنگ زد .
آنجا اینترنت نداشتم ، ارتباط تلگرامی مان هم قطع شد ، خیلی محترمانه و مؤدبانه صحبت می کرد و مشخص بود کسی پهلویش ایستاده که راحت نبود..
هیچ وقت این قدر مؤدب ندیده بودمش😔
گاهی که دلم تنگ می شد ، دوباره به پیام هایش نگاه می کردم..
می دیدم آن موقع به من همه چیز را گفته ، ولی گیرایی من ضعیف بوده و فهوای کلامش را نگرفته ام . .
از این واضح تر نمی توانست بنویسد :
_قبل از اینکه من شهید بشم ، خدا به تو صبر و تحمل میده !
_مطمئنم تو و امیرحسین سپرده شدین دست یکی دیگه !😇
سفرم افتاده بود در ایام محرم .
خیلی سخت گذشت 😢
از طرفی بلاتکلیف بودم که چرا این قدر امروز و فردا می کند ..
از طرفی هم هیچ کدام از مراسم آنجا به دلم نمی چسبید..
سال های قبل با محمد حسین ، محرم و صفر سرمان را می گرفتی هیئت بود ، تهمان را می گرفتی هیئت 😭
عربی نمی فهمیدم ، دست وپاشکسته فرازهای معروف مقتل را متوجه می شدم..
افسوس می خوردم چرا تهران نماندم .
ولی دلم را صابون می زدم برای ایام اربعین ..
فکر می کردم هر چه اینجا به ظاهر کمتر گذرم می افتد به هیئت و روضه ، به جایش در مسیر نجف تا کربلا جبران می شود و یادم میرود 😍
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
@yazahra_arak313
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_شصت_و_نهم
یکشنبه بود که زنگ زد .
بهش گفتم : « اگه قرار نیست بیای ، راست و پوست کنده بگو ، برمی گردم ایران!»
گفت : « نه هرطور شده تا یکشنبه هفته بعد خودم رو میرسونم!»☺️
نمیدانم قبل از نماز ظهر بود یا بعد از نماز ، شنبه هفته بعد ، چشمم به در و گوشم به زنگ بود ..
با اطمینانی که به من داده بود ، باورم نمیشد بدقولی کند
یک روز دیگر وقت داشت . .
۲۸ روز به امید دیدنش ، در غربت چشمم به در سفید شد .
حاج آقا آمد .
داخل اتاق راه می رفت . تا نگاهش می کردم چشمش را از من میدزدید ..
نشست روی مبل ، فشارش را گرفت ..
رفتارش طبیعی نبود 😢
حرف نمیزد ، دور و بر امیرحسین هم آفتابی نشد..
مانده بودم چه اتفاقی افتاده..
قرآن روی عسلی را برداشتم که حاج آقا ناگهان برگشت و گفت :
« پاشو جمع کن بریم دمشق ! » 😳
مکث کرد ، نفس به سختی از سینه اش بالا آمد ، خودش را راحت کرد:
« حسین زخمی شده ! » 😔
ناگهان حاج خانم داد زد : « نه ، شهید شده به همه اول می گن زخمی شده »😭
سرم روی صفحه قرآن خشک شد💔
داغ شدم ، لبم را گاز گرفتم ، پلکم افتاد .
انگار بدنم شده بود پر کاه و وسط هوا و زمین می چرخید ..
نمیدانستم قرآن را ببندم یا سوره را تمام کنم .
یک لحظه هم فکر نکردم ممکن است شهید شده باشد . .
سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز ..
نفسم بند آمده بود!
فکر می کردم زخمی شده و دارد از بدنش خون می رود ..
تابه حال مجروح نشده بود که آمادگی اش را داشته باشم.
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_شصت_و_نهم یکشنبه بود که زنگ زد . بهش گفتم : « اگه قرار نیست ب
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_هفتاد
نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم ..
مستأصل شده بودم و فقط نماز می خواندم!
حاج آقا گفت : « چمدونت رو ببند ! » اما نمی توانستم .
حس از دست و پایم رفته بود ..
خواهر کوچک محمدحسین وسایلم را جمع کرد . .
قرار بود ماشین بیاید دنبالمان 😖
در این فرصت ، تندتند نماز می خواندم .
داشتم فکر می کردم دیگر چه نمازی بخوانم که حاج آقا گفت : ماشین اومد ! »
به سختی لباسم را پوشیدم .
توان بغل کردن امیرحسین را نداشتم 😔
یادم نیست چه کسی آوردش تا داخل ماشین ..
انگار این اتوبان کش می آمد و تمامی نداشت!
نمیدانم صبرمن کم شده بودیا دلیل دیگری داشت.
هی میپرسیدم : « چرا هرچی میریم ، تموم نمیشه ؟ »
حتی وقتی راننده نگه داشت ، عصبانی شدم که « الان چه وقت دستشویی رفتنه ؟ »
لبهایم می لرزید و نمی توانستم روی کلماتم مسلط شوم 🥺
می خواستم نذر کنم .
شاید زودتر خونریزی اش بند می آمد .
مغزم کار نمی کرد .
ختم قرآن ، نماز مستحبی ، چله ، قربانی ، ذکر ، به چه کسی ؟ به کجا ؟
می خواستم داد بزنم 😭
قبلا چند بار می خواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شد و گفت :
« برای چی ؟
اگه با اصل رفتنم مشکل نداری ، کار درستی نیست!
وقتی عزیزترین چیزت روبه راه خدا می فرستی که دیگه نذرنداره!😭
هم می خوای بدی هم می خوای ندی ؟ »
می گفتم : « درسته که چمران شهید شد و به آرزوش رسید ، ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور می خورد !
زیر بار نمی رفت : می گفت:« ربطی ندارد!»
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
@yazahra_arak313
✨﷽✨
بسم الله الرحمن الرحیم
◇◇◇_________امیدآفرینی__________◇◇◇
در آستانه آغاز سال تحصیلی جدید و بهار علم آموزی به مدد خانواده های دارای محصل و نیازمند آمدیم
تعدادی پک تحصیلی در دو مقطع و گروه سنی ابتدایی و دبیرستان آماده شد .
◇◇◇_________همدلی____________◇◇◇
#موسسه_فرهنگی_اجتماعی_نسیم_طراوت
#گروه_مجازی_زیر_سایه_مادر
https://eitaa.com/joinchat/1627521394C58dce588bb
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخوایی زندگیت خوب باشه؟؟؟؟👆👆👆👆
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفتاد نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم .. مستأصل شده بودم و ف
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_هفتاد_و_یکم
جمله آوینی را می خواند:
((شهادت لباس تک سایزیه که بایدتن ادم به اندازه اون دربیاد .
هروقت به سایز این لباس تک سایز دراومدی،دپرواز می کنی، مطمئن باش!))
نمی خواست فضای رفتن را از دست بدهد.
می گفت:((همه چی روبسپار دست خدا.
پدرمادرخیر بچه شون رو می خوان.
خدا که دیگه بنده هاش رو از پدر و مادرشون بیشتردوست داره!))
حاج اقا وحاج خانم حالشان را نمی فهمیدند..!
باخودشان حرف می زدند ، گریه می کردند😭
آن قدر دستانم می لرزید که نمی توانستم امیرحسین را بغل کنم ..
مدام می گفتم:
((خدایا خودت درست کن! اگه تو بخوای بایه اشاره کارا درست می شه!))😭
نگران خونریزی محمد حسین بودم.
حالت تهوع عجیبی داشتم ..
هی عق می زدم 😣 می دانم از استرس بود یاچیز دیگر ..
حاج آقا دلداری ام می داد و می گفت:
((گفتن زخمش سطحیه! باهواپیما آوردنش فرودگاه .
احتمالاباهم می رسیم بیمارستان!))
باورم شده بود..
سرم را به شیشه تکیه دادم. صورتم گر گرفته بود💔
می خواستم شیشه را بدهم پایین ، دستانم یاری نمی کرد..
چشمانم را بستم ، چیزی مثل شهاب از سرم رد شد ..
انگار درچشمم لامپی روشن کردند ..
یک نفر در سرم دم گرفت شبیه صدای محمدحسین:
((از حرم تا قتلگه زینب صدامی زد حسین/
دست وپا می زدحسین/ زینب صدا می زد حسین))
بغضم ترکید ..😭
می گفتم:((خدایا چرا این روضه اومده توی ذهنم!))
بی هوا یاد مادرم افتادم ، یاد رفتارش در این گونه مواقع ..
یاد روضه خواندن هایش😭
هرموقع مسئله ای پیش می آمد ، برای خودش روضه می خواند..
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفتاد_و_یکم جمله آوینی را می خواند: ((شهادت لباس تک سایزیه که
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_هفتاد_و_دوم
دیدم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم ، وصل کردم به روضه ارباب..💔
نمی دانم کجابود ..
باید ماشین را عوض می کردیم.
دلیل تعویض ماشین راهم نمی دانم!😣
حاج آقا زود تراز ما پیاده شد.
جوانی دوید جلو ، حاج اقا را گرفت در بغل وناغافل به فارسی گفت:
((تسلیت می گم!))
نفهمیدم چی شد...
اصلا این نیرو از کجا امد که توانستم به دو خودم را برسانم پیش حاج اقا...
یک حلقه از اقایان دوره اش کرده بودند ..
پاهایش سست شد و نشست!
نمی دانم چطوراز بین نامحرمان رد شدم.
جلوی جمعیت یقه اش را گرفتم!
نگاهش را از من دزدید..
به جای دیگر نگاه می کرد ..
بادستم چانه اش را گرفتم وصورتش را اوردم طرف خودم!
برایم سخت بود جلوی مردها حرف بزنم .
چه برسد به اینکه بخواهم داد بزنم ..
گفتم:((به من نگاه کنید!))
اشک هایش ریخت😭
پشت دستم خیس شد...
با گریه دادزدم:((مگه نگفتین خونریزی داره؟ اینا دارن چی می گن؟))😭
اشکش را پاک کرد ..
باز به چشم هایم نگاه نکرد و گفت:((منم الان فهمیدم!))
نشستم کف خیابان ..
سرم را گذاشتم روی سنگ های جدول و گریه کردم😭😭
روضه خواندم ..
همان روضه ای که خودش درمسجد راس الحسین علیه السلام برایم خواند:
((من می روم ولی ، جانم کنار توست ..
تاسال های سال ، شمع مزار توست ..
عمه جانم ، عمه جانم ، عمه جان قدکمانم ..
نگرانم عمه جانم ، عمه جانم ، عمه جان مهربانم..!
#رمان_شهید_محمد_خانی✨
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفتاد_و_دوم دیدم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم ، وصل کردم
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_هفتاد_و_سوم
انگار همه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سرحاج اقا خالی کردم ..
بدنم شل شد ، بی حس بی حس!
احساس می کردم یکی ارامشم داد!
جسمم توان نداشت ، ولی روحم سبک شد.
مارا بردندفرودگاه ..
کم کم خودم راجمع کردم. بازی ها جدی شده بود!
یاد روزهایی افتادم که هی فیلم آن مادر شهید لبنانی را می گرفت جلویم که((توهم همین طورمحکم باش!))
حالا وقتش بود به قولم وفا کنم . کلی ادم منتظرمان بودند.
شوکه شدند که از کجا باخبر شده ایم ..
به حساب خودشان می خواستند نرم نرم به ما خبر بدهند!
خانمی دلداری ام می داد❤️
بعد که دید ارام نشسته ام ، فکر کرد بهت زده ام ..
هی می گفت:((اگه مات بمونی دق می کنی!گریه کن ، جیغ بکش ، دادبزن!))
با دو دستش شانه هایم را تکان می داد:((یه چیزی بگو!))
گفتند:
((خانواده شهیدد باید برند ..
شهید روفردا صبح زود یا نهایتا فردا شب میاریم!))
از کوره در رفتم.
یک پا ایستادم که:((بدون محمد حسین از اینجا تکون نمی خورم!))
هرچه عز و جزکردند ، به خرجم نرفت💔
زیر بار نمی رفتم ..
با پروازی که همان لحظهدحاضر بود برگردم میگفتم:((قراربودباهم برگردیم!))😭
گفتند:((پیکر رو باید باهواپیمای خاصی منتقل کنن!
توی اون هواپیما یخ می زنی!
اصلا زن نباید سوارش بشه ، همه کادر پرواز مرد هستن!))
می گفتم:((این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم!))
مرتب ادم ها عوض می شدند.
یکی یکی می امدنددراضی ام کنند ..
وقتی یک دندگی ام را می دیدند ، دست خالی برمی گشتند!
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
@yazahra_arak313
توی نماز جماعت همیشه اول صف می ایستاد. . !
همیشه توی جیبش مُهر و تسبیح تربت داشت
گاهی وقت ها که به هر دلیلی توی جیبشنبود
موقع نماز در حسینیه ی ِپادگان دنبال مُهر تربت میگشت.
وقتی که پیدا میکرد، این شعر رو زمزمه میکرد.
تاتوزمینسجدهاۍ، سربههوانمۍشوم..! :)♥️
.#شهید_محسن_حججۍ
@yazahra_arak313
اگـر کسی صدای رهبر خود را نشنود...
به طور یقین صدای امام زمان(عج)
خود را هم نمیشنود...
و امروز خط قرمــز باید توجه تمام
و اطاعت از ولی خود، رهبری نظام باشد.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
. تقویم نجومی اسلامی.
✴️ جمعه 👈31 شهریور / سنبله 1402
👈6 ربیع الاول 1445 👈 22 سپتامبر 202
🏛مناسبت های اسلامی و دینی.
🔵امور دینی و اسلامی.
❇️امروز روز مبارک و خوبی برای امور زیر است:
✅خواستگاری عقد و ازدواج.
✅مسافرت.
✅رفتن به تفریحات سالم.
✅صلح و آشتی کردن.
✅و امور زراعی و کشاورزی خوب است.
👶برای زایمان مناسب و نوزاد مبارک و خوش قدم و از بلاها به دور باشد.
💠به کانال ما در موضوع حرز امام جوا
🚖سفر: مسافرت خوب و سودمند و پرخیر و برکت خواهد بود ان شاءالله.
👩❤️👨مباشرت امروز:
فرزند مباشرت هنگام فضیلت نماز عصر دانشمندی مشهور و شهرتش آفاق را در نوردد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓امروز قمر در برج قوس و برای امور زیر مناسب است:
✳️جابجایی و نقل و انتقال.
✳️رفتن به منزل نو.
✳️امور بازرگانی و تجاری
✳️شراکت و امور مشارکتی.
✳️و آغاز تعلیم و تعلم نیک است.
🔵نگارش ادعیه و حرز و نماز و بستن حرز خوب است.
💑مباشرت امشب:
دلیل خاصی وارد نشده است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)، باعث بلای ناگهانی می شود.
💉حجامت.
خون دادن فصد و زالو انداختن...
#خون_دادن یا حجامت ، باعث رعشه اعضا می شود.
✂️ ناخن گرفتن.
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود...
✴️️ وقت استخاره.
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
😴 تعبیر خواب...
خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه) دیده شود تعبیرش در ایه ی 7 سوره مبارکه "اعراف" است.
الوزن یومئذ الحق فمن ثقلت موازینه...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده انجام کاری از کارهای خود را به افرادی واگذارد برخی در انجام آن تلاش کنند و باعث مقام آنها شود و برخی کوتاهی کنند و از چشم وی بیفتد و چیزی همانند آن قیاس گردد...
کتاب تقویم همسران صفحه 115
❇️️ ذکر روز جمعه.
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
📚 منابع مطالب.
تقویم همسران
نوشته حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفتاد_و_سوم انگار همه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سرحاج
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
آخرِ سر خودِحاج آقا آمد و گفت :
« بیا یه شرطی باهم بذاریم! تو بیا بریم ، من قول میدم هماهنگ کنم دو ساعت با محمدحسین تنها باشی!»
خوشحال شدم ، گفتم :
« خونه خودم هیچکسم نباشه!»
حاج آقا گفت :
« چشم!»
داخل هواپیما پذیرایی آوردند .
از گلویم پایین نمی رفت!
حتی آب ...
هنوز نمی توانستم امیرحسین را بگیرم!
نه اینکه نخواهم ، توان نداشتم😔
با خودم زمزمه کردم :
« الهی بنفسی انت!
آفریننده که خود تو بودی..!
نمیدونم شاید برخی جون ها رو با حساب خاصی که فقط خودت میدونی ، ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون میشی! »
بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم! در پارکینگ خانه ..
پاهایش جلو نمی آمد💔
اشک از روی صورتش میغلتید ، اما حرف نمی زد!
نه تنها او ، همه انگار زبانشان بند آمده بود!
بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش😭
رفته بودم با محمدحسین برگردم ، ولی چه برگشتنی..!
می گفتند :
« بهتش زده که بر و بر همه رو نگاه میکنه!»
داد و فریاد راه نمی انداختم ، گریه هم نمی کردم!
نمیدانم چرا ، ولی آرام بودم!
حالم بد شد ..
سقف دور سرم چرخید! چیزی نفهمیدم ..
از قطره های آب که پاشیده می شد روی صورتم ، حدس زدم بیهوش شده ام.
یک روز بود چیزی نخورده بودم شاید هم فشارم افتاده بود ..
شب سختی بود.....
همه خوابیدند اما من خوابم نمی برد!
دوست داشتم پیامهای تلگرامی اش را بخوانم😭
رفتم داخل اتاق ، در را بستم .
امیرحسین هم را سپردم دست مادرم ..
حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم و می خواستم تنها باشم!
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفتاد_و_چهارم آخرِ سر خودِحاج آقا آمد و گفت : « بیا یه شرطی ب
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
دست کشیدم داخل موهایش
همان موهایی که تازه کاشته بود!😭
همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی می کرد ، می خندید :
« نکش! میدونی بابت هر تار اینا پونصد هزار تومن پول دادم!»
یک سال هم نشد..
مشمای دور بدن را باز کرده بودند.. بازتر کردم .
دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش .. کفن شده بود .
از من پرسیدند :
« کربلا ومکه که رفتید ، لباس آخرت نخریدید ؟ »
گفتم :
« اتفاقأ من چند بار گفتم ، ولی قبول نکرد!»
می گفت :
« من که شهید می شم ، شهید هم که نه غسل داره نه کفن!»
ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردند😔
می خواستم بدنش را خوب ببینم!
سالم سالم بود ، فقط بالای گوشش یک تیر خورده بود..
وقتش رسیده بود ..
همه کارهایی را که دوست داشت ، انجام دادم .
همان وصیت هایی که هنگام بازی هایمان می گفت ..
راحت کنارش زانوزدم ، امیرحسین را نشاندم روی سینه اش😭
درست همان طور که خودش می خواست .
بچه دست انداخت به ریش های بلندش :
« یا زینب ، چیزی جز زیبایی نمی بینم! »
گفته بود :
« اگه جنازه ای بود و من رو دیدی ، اول از همه بگونوش جونت!»
بلند بلند می گفتم :
« نوش جونت! نوش جونت!»
می بوسیدمش ، می بوسیدمش ، می بوسیدمش ..💔
این نیم ساعت را فقط بوسیدمش . بهش گفتم :
« بی بی زینب علیهاالسلام هم بدن امام را وقتی از میان نیزه ها پیدا کرد ، در اولین لحظه بوسیدش ... سلام منو به ارباب برسون! »
به شانه هایش دست کشیدم ..
شانه های همیشه گرمش ، سرد سرد شده بود .
چشمش باز شد!
حاج آقا که آمد ، فکر کرد دستم خورده یا وقت بوسیدن و دولا راست شدن باز شده ...
آن قدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشم بازکردنش نشدم ..
حاج آقا دست کشید روی چشمش ، اما کامل بسته نشد..!
آمدند که
« باید تابوت رو ببریم داخل حسینیه!»
نمی توانستم دل بکنم . بعد از 99 روز دوری ، نیم ساعت که چیزی نبود😭
باز دوباره گفتند :
« پیکر باید فریز بشه! »
داشتم دیوانه میشدم هی که می گفتند فریز ، فریز ، فریز ...
بلند شدن از بالای سر شهید ، قوت زانو می خواست که نداشتم!
حریف نشدم...
تابوت را بردند داخل حسینیه که رفقا و حاج خانم با او وداع کنند..
زیر لب گفتم :
یا زینب ، باز خداروشکر که جنازه رومیبرن نه من رو!💔💔
بعد از معراج ، تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم .
موقع تشييع خیلی سریع حرکت می کردند .
پشت تابوتش که راه می رفتم ، زمزمه می کردم :
« ای کاروان آهسته ران ، آرام جانم می رود!»😭
این تک مصراع را تکرار می کردم و نمی توانستم به پای جمعیت برسم..
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
@yazahra_arak313
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_هفتاد_و_ششم
فردا صبح ، در شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خانه مان تا مقبرة الشهدا تشییع شد .
همان جا کنار شهدا نمازش را خواندند .
یادشب عروسی افتادم ، قبل از اینکه از تالار برویم خانه ، رفتیم زیارت شهدای گمنام شهرک😢
مداح داشت روضه حضرت علی اصغر علیه السلام می خواند .
نمیدانستم آنجا چه خبر است ، شروع کرد به لالایی خواندن .
بعد هم گفت :همین دفعه آخر که داشت میرفت ، به من گفت :
« من دارم میرم و دیگه برنمیگردم! توی مراسمم برای بچه ام لالایی بخون!»😭
محمد حسین ، نوحه ی :
« رسیدی به کرب وبلا خیره شو / به گنبد به گلدسته ها خیره شو
اگه قطره اشکی چکید از چشات / به بارون این قطره ها خیره شو»
را خیلی می خواند و دوست داشت ...
نمیدانم کسی به گوش مداح رسانده بود یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند!😭
یکی از رفقای محمد حسین که جزو مدافعان هم بود ، آمد که
« اگه میخواین ، بیاین با آمبولانس همراه تابوت برین بهشت زهرا! »
خواهر و مادر محمدحسین هم بودند ، موقع سوارشدن به من گفت :
« محمدحسین خیلی سفارش شما رو پیش من کرده . اونجا باهم عهد کردیم هرکدوم زودتر شهید شد ، اون یکی هوای زن و بچه اش رو داشته باشه!»
گفتم :
« میتونین کاری کنین برم توی قبر؟؟»
خیلی همراهی و راهنمایی ام کرد ..
آبان ماه بود و خیلی سرد . باران هم نم نم میبارید .
وقتی رفتم پایین قبر ، تمام تنم مورمور شد و بدنم به لرزه افتاد ..
همه روضه هایی را که برایم خوانده بود ، زمزمه کردم .
خاک قبر خیس بود و سرد . گفته بود :
« داخل قبر برام روضه بخون ، زیارت عاشورا بخون ، اشک گریه بر امام حسین رو بریز توی قبر ، تاحدی که یه خرده از خاکش گل بشه!»💔
برایش خواندم . همان شعری که همیشه آخر هیئت گودال قتلگاه می خواندند ، خیلی دوستش داشت :
« دل من بسته به روضه هات
جونم فدات میمیرم برات
پدر و مادر من فدات
جونم فدات میمیرم برات
سر جدا بيام پایین پات
جونم فدات میمیرم برات »
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفتاد_و_ششم فردا صبح ، در شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خان
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_آخر
صدای
« این گل پرپر از کجا آمده » نزدیک تر می شد ...
سعی کردم احساساتم را کنترل کنم .
می خواستم واقعا آن اشکی که داخل قبر میریزم ، اشک بر روضه امام حسین علیه السلام باشد نه اشک از دست دادن محمدحسین!
هرچه روضه به ذهنم می رسید ، می خواندم و گریه می کردم ..
دست و پاهایم کرخت شده بود و نمی توانستم تکان بخورم 😭
یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود و به من می گفت :
« شما زودتر برو بیرون! »
نگاهی به قبر انداختم ، باید میرفتم .
فقط صداهای درهم و برهمی می شنیدم که از من می خواستند بروم بالا اما نمی توانستم ..
تازه داشت گرم میشد ، دایی ام آمد و به زور من را برد بیرون!😭
مو به مو همه وصیت هایش را انجام داده بودم ..
درست مثل همان بازی ها.
سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم ..
اقایی رفت پایین قبر ..
در تابوت را باز کردند . وداع برایم سخت بود ، ولی دل کندن سخت تر😭😭
چشم هایش کامل بسته نمیشد .
می بستند ، دوباره باز می شد!
وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر ، پاهایم بی حس شد.
کنار قبر زانو زدم ، همه جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم ...
از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون آوردم ، همان که محرم ها می پوشید . چفیه مشکی هم بود . صدایم می لرزید ، به آن آقا گفتم :
« این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش! »
خدا خیرش بدهد ، در آن قیامت ، با وسواس پیراهن را کشید روی تنش وچفیه را انداخت دور گردنش...
فقط مانده بود یک کار دیگر ..
به آن آقا گفتم :
« شهید می خواست براش سينه بزنم . شما میتونید ؟ »
بغضش ترکید . دست و پایش را گم کرده بود ، نمی توانست حرف بزند .
چند دفعه زد روی سینه اش ...
بهش گفتم :
« نوحه هم بخونید!»
برگشت نگاهم کرد ، صورتش خیس خیس بود ..
نمیدانم اشک بود یا آب باران . پرسید :
« چی بخونم؟! »
گفتم :
« هرچی به زبونتون اومد!»
گفت :
« خودت بگو!»
نفسم بالا نمی آمد .
انگار یکی دست انداخته بود و گلویم را فشار میداد😣
خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم ، گفتم :
« از حرم تا قتلگه زینب صدامیزد حسین / دست و پا میزد حسین
زينب صدا میزد حسین!»
سینه میزد برای محمد حسین و شانه هایش تکان می خورد .
برگشت . با اشاره به من فهماند که: « همه را انجام دادم ! »
خیالم راحت شد که پیش پای ارباب ، تازه سینه زده بود ..😭😭
#به_پایان_آمد_این_دفتر_حکایت_همچنان_باقیست
#رمان_شهید_محمد_خانی✨
@yazahra_arak313
سلام و نور به علاقه مندان رمان و سرگذشت شهدا
به پایان آمد این دفترحکایت همچنان باقیست ....
بیت تکراریست ولی حکایت شهادت و زندگی حکایت درخت و سایه است دو جز جدایی ناپذیر از سرشت انسانی حال افرادی با تدبیر و منش و قدرت ، سلطه بر نفس بر آن فایق آمده و پیروز میدانن و همیشه زنده میمانند مثل شهدا که
وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹﴾
(ای پیامبر!) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زندهاند، و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند.
باقی میمانند و یکسری به هوای نفس و دنیا دوستی سرگذشتی جز مرگ ندارند....
انتخاب تو که انتخاب شده شهدایی برای خواندن سرگذشت زندگیشان چیست؟؟؟
امیدوارم همینجوری که خط به خط سرگذشت را میخوانیم همان طور قدم به قدم هم مسیر شهدا شویم ....
برای خودم و فرزندانم سرگذشت شهدا را آرزو میکنم و برای شما آرزویتان را آرزومندم تا تقدیر چه باشد...
کاشک وصیت و راه و رسم شهدا دلمان را اشغال میکرد....
ومن الله توفیق
#نسیم_نوشت
@yazahra_arak313
👇تقویم نجومی اسلامی شنبه👇
✴️ شنبه 👈1 مهر/ میزان 1402
👈7 ربیع الاول 1445👈23 سپتامبر 2023
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز برای همه امور خوب و شایسته است خصوصا:
✅مسافرت.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅شکار و صید و دام گذاری.
✅دیدار با قاضی.
✅ و آغاز نویسندگی و نگارش خوب است.
👶 زایمان مناسب و نوزاد ستاره اقبالش سبک و خوش قدم است. ان شاءالله.
🚘مسافرت:سفر سود و خیر دارد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج جدی و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️عمل جراحی.
✳️آغاز درمان و معالجه.
✳️برداشت محصول.
✳️از شیر گرفتن کودک.
✳️صید و شکار و دام گذاری.
✳️و کندن چاه و کانال نیک است.
👩❤️👨 انعقاد نطفه و مباشرت.
👩❤️👨 امشب: حکمی ندارد.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث دولت می شود.
💉💉 حجامت:
خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری، باعث مرگ ناگهانی می شود.
😴🙄 تعبیر خواب:
خوابی که (شب یکشنبه)دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 8 سوره مبارکه "انفال" است.
لیحق الحق و یبطل الباطل...
و از مفهوم این آیه چنین استفاده میشود که بین خواب بیننده و دیگری اختلافی پیش آید و دعوا را نزد قاضی یا حکم برند و معلوم شود حق با خواب بیننده است.و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن.
شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد.
👚👕دوخت و دوز.
شنبه برای بریدن و دوختن،#لباس_نو روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.(این حکم شامل خرید لباس و پوشیدن نمی شود)
🙏🏻 استخاره:
وقت #استخاره در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
📿 ذکر روز شنبه ،یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه #یاغنی که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد.
💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_رسول_اکرم_(ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
@yazahra_arak313
📚 منبع مطالب:
تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان
رمان داریم چه رمانی 🥰🥰🥰
❤️یه عاشقانه خفن دختر ایرانی و پسر سوری ❤️
یه دختر پر شر و شور که تو اغتشاشات سال ۸۸ نقش داشته و اونجا عاشق یه پسر سوری میشه و با هم ازدواج میکنن حالا پسر میخواد برگرده سوریه و به قول خودش اگر شما حریف نظام ایران نشدید ما میخوایم بشار اسد زمین بزنیم و به آزادی برسیم ....
همین حالا عضو کانال شو
👇👇👇👇
@yazahra_arak313
🌹🕊 بسم الله القاصم الجبارین🕊🌹
✳️ مقدمه رمان
🌹بر اساس حوادث #حقیقی
زمستان ٨٩ تا پاییز ٩۵ درسوریه. و با اشاره به گوشه ای
از رشادتهای مدافعان حرم..به ویژه
🕊 #سپهبدشهیدحاج_قاسم_سلیمانی و
🕊 #سردارشهیدحاج_حسین_همدانی در
بستر داستانی عاشقانه روایت شد.
🕊هدیه به روح مطهر همه شهدا، سیدالشهدای مدافعان حرم 🌹حاج قاسم سلیمانی🌹 و همه #مردم_مقاوم_سوریه
🕌 رمان #دمشق_شهرعشق
🕌قسمت اول
ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ١٣٩٠ مانده بود و در این نیمه شب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنی تر بود.
روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی هفت سین ساده ای چیده بودم
و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوش سلیقه گی ام توجه کند.
باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی اش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی اش کلافه شدم که تا کنارم
نشست، گوشی را از دستش کشیدم.
با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی اش همیشه خلع سالحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم
_هر چی خبر خوندی،بسه!
به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد
_شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!
لحن محکم عربی اش وقتی در لطافت کلمات فارسی مینشست، شنیدنی تر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم
تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت العربیه باز بود...
ادامه دارد....
#دمشق_شهر_عشق
🌹نام نویسنده؛ ف .و
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
🌹🕊 بسم الله القاصم الجبارین🕊🌹 ✳️ مقدمه رمان 🌹بر اساس حوادث #حقیقیزمستان ٨٩ تا پاییز ٩۵ درسوریه.
🕌 رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌قسمت ۲
به صفحه گوشی نگاه کردم،..
سایت العربیه باز بود و ردیف اخبار سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :
_با این میخوای انقلاب کنی؟
و نقشه ای دیگر به سرش افتاده بود
که با لبخندی مرموز پاسخ داد :
_میخوام با دلستر انقلاب کنم!
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی مقدمه پرسید:
_دلستر میخوری؟
میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال #زندگی_مشترک، هنوز رمزگشایی از جمالتش برایم دشوار بود که به جای جواب، شیطنت کردم :
_اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!
دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند
_مجبوری بخوری!
اسم انقلاب ، هیاهوی #سال٨٨ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم با دلخوری از اینهمه مبارزه بی نتیجه، نجوا کردم :
_هرچی ما سال ٨٨ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه ها را روی میز
نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :
_نازنین جان! انقلاب با بچه بازی فرق داره!
خیره نگاهش کردم و او
به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد
_ما سال ٨٨ بچه بازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟
و من بابت همان چند ماه، مدال دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم
که صدایم سینه سپر کرد :
_ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده ف.و
@yazahra_arak313