فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
آدینه تون شاد شاد ☕️🌸🍃
آدینه تون معطر🌸🍃
به بوی مهـربانی 💞
دلتـون شـاد💕
لبتـون خنـدان
سفره تون 🌸🍃
پر خیر و برکت 🌸🍃
قلبتون مملو از آرامش 🌸🍃
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
تابه سر چادر
وبه دل
#حیاداری😍
باخودت عطر وبویی از خدا داری
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🖇ارسالی توسط: گروه دختران تمدن ساز 🌸🍃
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
°•♡•°♥️
بازهَم دلخوشم که رنگِ سیاهِ #عشق_مادر نشانِ قامتم باشد:)♥️✨
ــــــــــــــــــــ|••☘••|ــــــــــــــــــــ
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
اگهچادربپوشیفلانیهاخوششوننمیاد😒
اگهچادربپوشیمیگنعقبموندَست🧠
میگنامروزینیستـ !
هـمہتـیپزدنتومیخوایبآچادربیای ؟!
دیگہڪسیبہتتوجہنمیکنہهآ !
حالاهیخودتوازچشمبنداز
ازدخترعموهاتیادبگیر💄👱🏻♀
مثلاتحصیلکردهاے !📚
همہجآآبروےماروببر
میخوایچیوثابتکنی ؟!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#مردمچقدردنیاروجدےگرفتن !🙃🌱
.
ــــــــــــــــــــ|••☘••|ــــــــــــــــــــ
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
💕
•
مثـــلا باید بگے..
#خــــدایا، چون تو مےبینے
آنچه بر من وارد مےشود، سهل است!
- چون #تـــو، مےبینی...!
•
#خــــدایانزارازدستتبدم!
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
.#اللهُمالࢪزُقنآلبخَندِمھدے(عج)❥
امامزمان(عج)
بهجمعیتهیئتهانگاهنمیکند!
بهبرگزارکنندگانهیئتهاگاهنمیکند!
بهمداحهیئتهانگاهنمیکند!
بهکجابودنهیئتهانگاهنمیکند!
بهسرمایههیئتهانگاهنمیکند!
امامزمان(عج)آنسومیننفر ،
دریکروضهےدونفرهاهلدلیاست💛
امامزمان(عج)بهدنبالخالصهاست(:
__________________
#مخلص_باشیمـ♥️
#برای_خدا_باشیمـ🌱
.
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#رفیق♥️!
#تلنگرانه 🙄
تا چشمت بھ نامحـرم افتاد👀
سرتو بنداز پایین بھ خودت بگو🌿
"شیش ماه دیگھ هم عقب افتاد..!"🍁
خودتو سرزنش کن بھ خاطر هر نگاه حرام..
نزار خودت از دست خودت نفسِ راحت بکشھ..!
[اگھ راحتے بخواۍ بھ جایے نمیرسے!✋🏻]
#شهادت🌼🕊
.
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
✼°•|...♥️...|•°✼
#واقعا_قشنگه✨😍
گفت : به فکر مثل شهیدا #مُردن نباش•|✋|•
به این فک کن که مثل شهیدا زندگی کنی•|😌🌻✨|•
مثل #شهدا #زندگی کردن خودش #شهادت میاره ...•|😍✨|•
#شهید_ابراهیم_هادی•|💚|•○°
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
•میدونےچیہرفیق؟
•بعضےروضہهاانقدرقلبټوبہدردمیارهہ،
•ڪہآرزویہهرلحظہاتمیشہشہادت:)
•حتےاگــریہخانــمباشے!!!🌱
.
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#رمان_جانم_میرود 🌸🍃
#قسمت_بیست_و_نهم
مهیا خندید
ــــ بفرما حالا شدی عطیه خانم خودمون
مهیا دست لباسی را کنار عطیه روی تخت گذاشت
ـــ بگیر این لباسارو تنت کن از رو تخت هم بلند شو فڪ نکن بزارمت روی تختم بخوابی تا من برم برات
رختخواب بیارم تو هم لباساتو عوض ڪن هم شربتو بخور
مهیا به اتاق جفتی رفت و رختخوابی از کمد درآورد به اتاق برگشت و کنار تخت خودش پهن کرد
ـــ بلند شو از تختم می خوام بخوابم از صبح تا الان کلاس بودم
عطیه از روی تخت بلند شد
هر دو سر جایشان دراز کشیدن
برای چند لحظه سکوت اتاق را فرا گرفت که با صدای مهیا شکست
ـــ عطیه
ـــ جانم
ـــ دعوات با محمود سر چی بود
عطیه آه غمناکی
کشید
ـــ مواد و پولش تموم شده بود گیر داده بود برو از کسی پول پول بگیر برام بیار
لبخند تلخی روی لبانش نشست
ـــ منم مثل همیشه شروع کردم داد و بیداد اونم شروع کرد به کتک زدنم مثل همیشه
ـــ ای بابا
دوباره ساکت شدند که مهیا سر جایش نشست
ـــ عطیه
ـــ ای بابا بزار بخوابم
ـــ فقط همین
ـــ بگو
ـــ شوهرت قضیه چاقو خوردن شهابو از کجا می دونست
ـــ همه میدونن ولی اون شبی که شهاب چاقو خورد تو هم بالا سرش بودی محمود اونجا بود ولی چون تازه مواد
کشیده بود قضیه رو چیز دیگه ای برداشت کرده بود
ــــ اها بخواب دیگه
ـــ اگه بزاری
مهیا نگاهش را به سقف اتاقش دوخت
چقدر امروز برایش عجیب بود اصلا فڪرش را نمی کرد امروزش اینطور رقم بخوره با صدای باز شدن در ورودی
خانه زود از سرجایش بلند شد نگاهی به عطیه انداخت که غرق خواب بود از اتاق بیرون رفت
مهلا خانم که در حال آویزان کردن چادرش بود با دیدن مهیا با نگرانی به سمتش آمد
ـــ وای مهیا چی شده چرا پیشونیت اینطوریه
احمد آقا با نگرانی به طرفشان آمد
ــــ آروم مامان عطیه خوابیده
ـــ عطیه ??
ـــ بیاید بشینید براتون تعریف می کنم
روی مبل نشستند و مهیا همه ی قضیه را برایشان تعریف ڪرد
ـــ وای دختر تو چرا مواظب خودت نیستی اون روز تو دانشگاه الانم تو کوچه پیشونیتو داغون کردی
ـــ اشکال نداره نمیتونم که بایستم نگا کنم عطیه کتک بخوره
ــــ کار درستی کردی بابا جان. خوب شد اوردیش پیشمون برو تنهاش نزار
مهیا لبخندی زد
ــــ من برم بخوابم
به طرف اتاقش رفت پتو را روی عطیه مرتب ڪرد
و روی تخت دراز کشید...
#رمان_جانم_میرود 🌸🌿
#قسمت_سی
گوشیش را برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا باهم به خانه مریم بروند
زهرا برعکس نازی این مراسم را دوست داشت و مهیا می دانست که زهرا از این دعوت استقبال می کند
ـــ شهاب
ـــ جانم بابا
ـــ پوستراتون خیلی قشنگه
ـــ زدنشون؟؟
مریم سینی چایی را روی میز گذاشت
ــــ آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون
شهاب سری تکون داد
مریم استکان چایی را جلوی پدرش گرفت
ـــ دستت درد نکنه دخترم
ـــ نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده
ـــ واقعا. ?احسنت خیلی زیبا شدن
شهین خانم قرآنش را بست و عینکش را از روی چشمانش برداشت
ـــ ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم چند سالشه ?دانشجوه؟؟
با این حرف شهین خانم
مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن
ـــ واه چرا میخندید
مریم خنده اش رو جمع کرد
ـــ مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا
محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کرد
ـــ خب کار مادرتون خیره
شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن خوندنش ادامه داد
شهاب از جایش بلند شد
ــــ من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیر
به طرف اتاقش رفت روی تخت دراز کشید و دو دستش را زیر سرش گذاشت
امشب برایش شب ِعجیبی بود
شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی آن را با آن عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسید
یاد آن روزی افتاد که به او سید گفت
خنده اش گرفت
قیافه اش دیدنی بود اون لحظه
تا الان دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمی
استغفرا... زیر لب گفت
ــــ ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم
با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش را برداشت برایش پیامک آمده بود از دوستش محسن بود
ـــ سید فک کنم طلبیده شدی ها
شهاب لبخندی زد و ان شاء الله برایش فرستاد...