#رمان_جانم_میرود 🌸🌿
#به_قلم_خانم_فاطمه_امیری_زاده ✍🏻
#صد_وسی_وششم
از جایش بلند شد و به سمت در رفت تا می خواست از در خارج شود؛ با صدای مهیا ایستاد.
ــ چرا با شما نیومد؟!
ــ شهاب؛ امشب عملیات داره نمی تونست بیاد.
مکثی کرد و ادامه داد:
ــ براش دعا کنید! عملیاتشون خیلی سخت و خطرناکه...
آرش دعا می کرد، که با این حرفش شاید مهیا را مجبور به صحبت کردن با شهاب کند و نمی دانست که با این
حرفش این دختر را ویران کرد....
*
مهیا کالفه گوشی را در کیفش انداخت. از صبح تا الان بیشتر از پنجاه بار با شهاب تماس گرفته بود، اما در دسترس
نبود. موبایلش را روی تخت انداخت و نگران در اتاق شروع به قدم زدن کرد.
از استرس بر دستان و پیشانیش عرق سردی نشسته بود. سرش را بالا آورد و به عکس شهید همت، خیره شد و
آرام زمزمه کرد.
.ــ تو از خدا بخواه؛ شهابم سالم برگرده!
نگاهش را به ساعت روی دیوار سوق داد. ساعت از یک شب گذشته بود و حتما الان عملیات شروع شده بود.
از استرس و اضطراب خواب به چشمانش نمی آمد. ترس عجیبی تمام وجودش را گرفته بود. دیگر نمی توانست
تحمل کند. سریع وضو گرفت. به بالکن رفت. سجاده اش را پهن کرد. چادر سفیدش را سر کرد. دو رکعت نماز خواند.
و برو روی سجاده نشست. قرآن سفیدش را باز کرد و آرام آرام شروع به خواندن کرد. احساس می کرد، دلش آرام
گرفته و این آرامش او را ترغیب می کرد که بیشتر بخواند.
*
با تکان های مهلا خانم، مهیا چشمانش را باز کرد.
ــ دختر چرا اینجا خوابیدی! بیدار شو ببینم!
مهیا از جایش بلند شد. درد عجیبی در گردنش احساس کرد. چشمانش را روی هم فشرد.
ــ بفرما! گردنت داغون شد. آخه اینجا جای خوابه؟!
ــ خوابم برد.
مهلا خانم به علامت تاسف سرش را تکان داد.
ــ باشه بلندشو صورتتو بشور صبحونه آماده است! مهیا سریع سجاده و چادرش را برداشت و به طرف اتاقش رفت.
با دیدن موبایلش سریع به سمتش رفت. ولی با دیدن لیست تماس؛ که تماسی از شهاب نبود؛ ناراحت شماره شهاب را گرفت. اما باز هم در دسترس نبود.
بعد صورتش را شست به آشپزخانه رفت و در سکوت صبحانه اش را خورد.
ــ کلاس داری؟!
مهیا با صدای مادرش سرش را بالا برد.
ــ نه!
ــ پس اماده شو باهم بریم خونه شهین خانوم...
مهیا سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد.
ــ من نمیام!
مهلا خانم با عصبانیت گفت:
ــ این بچه بازیا چیه مهیا؟!
ــ من کار دارم!
ــ این مهمتره! کارتو بزار برا یه روز دیگه...
ــ نمیشه!
ــ میشه. حرف دیگه ای هم زده نمیشه! الانم برو آماده شو!
مهیا سکوت کرد. خودش هم دلش برای آن خانه تنگ شده بود. برای حیاط و آن حوض آبی؛ برای شهین جان و
محمد اقا؛ برای مهربانی های مریم و بخصوص اتاق شهاب! اما می دانست با رفتن به آن خانه داغ دلش دوباره تازه می شود
***
مهلا خانم دکمه ی آیفون را فشرد و نگاهی به دخترش که از استرس گوشه ای ایستاده بود؛ انداخت. صدای مریم در کوچه ی خلوت پیچید.
ــ بله؟!
ــ منم مریم جان!
ــ بفرمایید خاله مهلا!
مهلا خانم و مهیا وارد شدند. مهیا در را بست و نگاهش را در حیاط چرخاند. گوشه به گوشه این حیاط با شهاب
خاطره داشت.
خیره به حوض مانده بود؛ که احساس کرد در آغوش کسی فرو رفته!
ــ قربونت برم! دلم برات تنگ شده بود. چرا بهمون سر نمیزدی؟!
مهیا، شهین خانم را به خودش فشرد و آرام زمزمه کرد:
ــ شرمنده نتونستم!..شهین خانوم از مهیا جداشد. اما دستش را محکم گرفت.
ــ بفرمایید داخل! خوش اومدید!
همه وارد خانه شدند، که مریم با خوشحالی به سمت مهیا پرواز کرد. هر دو همدیگر را در آغوش گرفتند.
ــ خیلی نامردی مهیا! خیلی...
و مهیا فقط توانست آرام بگوید.
ــ شرمنده!
با صدای شهین خانوم به خودشان آمدند.
ــ ولش کن مریم بزار بیاد پیشم!
مهیا لبخندی زد و کنار شهین خانوم نشست.
با صدای سرفه ای سرش را بلند کرد و تازه متوجه سوسن خانم و نرجس شد.
آرام سلامی کرد که آن ها آرام تر جواب دادند. مهیا حتی صدایی نشنید. فقط لبهایشان را دید که تکان خوردند.
مهیا با صدای شهین خانوم به خودش آمد.ــ نمیگی دلمون تنگ میشه؟!
ناگهان اشک هایش روی گونه هایش سرازیر شد. تا مهیا خواست چیزی بگوید. شهین خانوم با صدای لرزانش گفت:شهاب رفت و تو هم بیخال ما شدی! من دلم به بودنای تو خوش بود. گفتم شهابم نیست زنش هست.
مهیا پا به پای شهین خانم اشک می ریخت و از شرمندگی زبانش بند آمد بودــ وقتی کنارمی وقتی بغلت میکنم؛ حس میکنم شهابم کنارمه...دلتنگیم رفع میشه!
شهین خانوم اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد.ـ چرا جواب تماس شهابم و نمیدی؟!
مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت.ـ نمیدونی نبودنت چطور داغونش کرده! اون روز که داشتم باهاش صحبت می کردم، صداش خیلی خسته بود.مهیا آرام زمزمه کرد.ـ زنگ زدم جواب نمیده! مهیا شروع کرد از دلتنگی هایش گفتن...کسی را پیدا کرده بود که نگرانی هایش را درک کند.
ـ دیشب ماموریت داشت. از دیروز تا الان زنگ میزنم جواب نمیده
چرا می گوییم "بزنم به تخته"،
نمی گوییم "ماشاءالله"🤨🤔
یکی از دوستان نقل میکرد که یک روز با یکی از دوستان انگلیسی خود چت میکردم بهش گفتم: کار تو خیلی عالی بود.
بهم گفت: بزنم به تخته (Touch wood)🙄
سپس گفت: شما مسلمونها حتما به جای این اصطلاح چیزی دارید؟!🤔
من گفتم: ماهم همین را استفاده میکنیم😐
رفیقم خیلی تعجب کرد وگفت: عجب...!!
بهش گفتم چه چیز عجیبی بود؟!
اون گفت: ما منظورمان از تخته همان تخته صلیب است که شر خون آشامان و پلیدی را از ما دور میکند...!!😳🤭
تازه فهمیدم که سالهاست که ما به صلیب پناه میبریم از چشم شور😢
ما نادانسته بجای اینکه با گفتن: ماشاءالله ٬ به خداوند پناه ببریم به چوب وتخته صلیب پناه میبردیم.!☹️😞
ای کاش اصل هرکلمه را قبل از اینکه به زبان بیاوریم بشناسیم.✅
تا بحال اگر نادانسته میگفتیم اشکالی نداره چون نمیدونستیم.
اما از این به بعد این کلمه را بکار نبریم.
چون ما مسلمانیم.🌸✨
❣بسم الله، ماشاءالله، ولا حول ولا قوة الابالله
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
📿🧿
چادری ها زهــــــــرایی نیستند!⚠️
اگر پهلویشان درد دین نداشته باشد...❌
چادری ها زهــــــــرایی نیستند!⚠️
اگر سیاهی چادرشان حرمت خون شهیدان را به مردم ننمایاند...❌
چادری ها زهـــــــــرایی نیستند!⚠️
اگر منتظـــــــــر یوسف زهرا نباشند...❌
چادری ها زهــــــــرایی نیستند!⚠️
اگر فکرشان،هدفشان،راهشان،نگاهشان،عشقشان و حجابشان فاطمی نباشد...❌
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#همسرانه 💍
{ امامـ خامنھ اے :❥•
اېنطور نېسٺْ ڪ بگوېېمـ همہ جا
خانمـ باېد از آقا تبعېٺ ڪند
بالاخرهـ! 😌
『 دو ٺا شریڪـ ↺💜
و
「 دو ٺا رفېقـ 」
هسٺند ...
یڪ جا مرد ڪوٺاہ بېاېد؛
یڪ جا زن ڪوتاہ بېاېد.
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
گـفت:
#پسـرها چقـدر #چشـم نـاپـاک شـده انـد ...👀😥
یک بـار پشـت سـرش راه افتـادم ...🚶
در کوچـه اول ، پسـر جـوانی ایسـتاده بود !👦
تا نگـاهش به او و مانتـوی تنـگش افتـاد👀
نیشـخندی زد و به سـر تا پـای انـدام دخـتر خیـره شـد ...😰
همـان پسـر ، وقـتی مـن از جلـویش عبـور کـردم ...😥
سـرش را پایـین انداخت و سرگـرم گوشی مـوبایلـش شـد !😯😳
در کوچـه دوم که کمـی هـم تنـگ بـود ...😰
چنـد پسـر در حـال حـرف زدن و بلـند بلـند خندیدن بودنـد🙁🙁
دخـتر که نزدیکـشان شـد ، نگـاه ها هـمه سمـت انـدام ...👀😔
و موهـای بلـند دخـترک چرخـید.😔
یکـی از پسـر ها #نیشـخندی زد😏
و دیگـری #کاغـذی را در #کـیف دخـتر انداخـت.📄
تنـه دخـتر ، هنـگام عبـور از آن کوچه تنگ به تنـه پسـر ها خـورد !😱😔
همـان پسـرها ، وقـتی مـن نزدیک شـدم ...😰
راه را بـرای عبـور مـن باز کـردند و صـدایشـان را !پایـین آوردنـد.😳☺️
و همیـنطور در کوچه سـوم ، خیـابـان ، بـازار ...
↲اصـلا قبـول چشـم ها هـمه نـاپـاک ...!😒
امـا ◄
◢تــــو چـرا با بـی حجـابی ،
طعـمه شـان میـشوی بانـو ؟...◤ 😔😔
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
▫️چندگاهیست وقتی میگویم :
«و فی کل الساعة» ⏰
دلم می سوزد که همه ساعاتم ازآن تو نیست.🙁
▫️وقتی می گویم:
«ولیا و حافظا»
احساس می کنم که سرپرستم، امامم کنار من ایستاده و قطره های اشکم را به نظاره نشسته است.😍😭
▫️ وقتی می گویم:
«و قائدا وناصرا»
به یاد پیروزی لشکرت، در میان گریه لبخند بر لبم نقش می بندد.☺️
▫️وقتی می گویم:
«و دلیلا و عینا»
یقین دارم که تو راهنما و ناظر اعمال منی.
▫️وقتی می گویم:
«حتی تسکنه أرضک طوعا»
یقین دارم که روزی حکومت تو بر زمین گسترده می شود و همگی شاهد مدینه فاضله ات خواهیم بود. 😍☺️
▫️وقتی می گویم:
«و تمتعه فیها طویلا»
به حال آنانی که در زمان طولانی حکومت شیرین تو طعم عدالت را می چشند غبطه
می خورم و....😔
▫️چندگاهیست دعای فرج را چند بار می خوانم🙁 😔
تا هم با آمدن نامت دلم بلرزد،💘
هم اشکم بریزد،😭
هم در جست و جویت باشم،😭
هم سرپرستم باشی،🙂
هم به حال مردمان عصر ظهور غبطه بخورم,😒
و هم احساس کنم خدا در نزدیکی من است☺️
پس باز هم از ته دل مخلصانه بگوییم :
🔅 '' اللهم عجل لولیک الفرج "🔅
🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
▫️چندگاهیست وقتی میگویم : «و فی کل الساعة» ⏰ دلم می سوزد که همه ساعاتم ازآن تو نیست.🙁 ▫️وقتی می
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃♥️ سلام امام زمانم ♥️🍃
💫 هر لحظہ چشم براه توام
💫 و بدان امید دارم که سرانجام باز آیی❗️
💫 و بر چشمانم قدم گذاری و جان بخشی❗️
💫 می آیی ... می دانم ...
#اربعین
« اللهــم عجــل لولیـک الفــرج »
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🌷به رسم ادبــ🍃
روز خود را با سلام به تو آغاز میکنم
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
ـ
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
💞✨💞✨💞✨💞✨💞✨💞
✳️ دعای پیش ازخواندن قرآن ✳️
اَللّهُمَّ بِالحَقِّ اَنزَلتَهُ و بِالحَقِّ نَزَلَ ، اَللّهُمَّ عَظِّم رَغبَتی فیهِ وَاجعَلهُ نُوراً لِبَصَری وَ شِفاءً لِصَدری وَ ذَهاباً لِهَمّی وَ غَمّی وَ حُزنی ، اَللّهُمَّ زَیِّن بِهِ لِسانی وَ جَمِّل بِهِ وَجهی وَ قَوِّ بِهِ جَسَدی وَ ثَقِّل بِهِ میزانی ، وَارزُقنی تِلاوَتَهُ عَلیٰ طاعَتِکَ ءاناءَ اللَّیلِ وَ اَطرافَ النَّهارِ ، وَاحشُرنی مَعَ النَّبِیِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَخیار..
💞✨💞✨💞✨💞✨💞✨💞
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314