🌺 بسم رب الشهداوالصدیقین 🌺
سردار دلها رفتی با رفتنت دلهایی را هم بردی😭💔
با تناسب نزدیک شدن به سالگرد شهادت مظلومانه سردار دلها و یارانش قصد داریم که چلههایی را برای شادی روح ایشان و یاران پر کشیده ایشان بخوانیم😊
چله ها اعم از
📍چله ختم قرآن (روزی پانزده صفحه)
📍چلهی دعای هفتم صحیفه سجادیه
📍چلهی دعای الهم الجعلنی......
چه خوب میشود که در برابر زحمات فراوان ایشان در این چلهها شرکت کنیم و ثواب و اجر آن اهدا به روح بزرگ ان بزرگمرد کنیم.🌺
آغاز شروع چله از امروز ۴ آذر تا ۱۳ دی سالروز شهادت سردار دلها حاج قاسم سلیمانی
🔴 عزیزانی که میخواهند در این چله شرکت کنند به آیدی حقیر اطلاع بدهند تا ان شاءالله بتوانیم بااین کار اندک حداقل کمی از دین خود را به سردار دلها ادا کنیم.
🕊 ☘️اللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ
وَآلِ مُحَمـَّدﷺوَ عَجِّـل فَرَجَهُـم☘️🕊
┅═ঊঈ☘️🌺☘️ঊঈ═┅
اسم مورد نظرتان رو به این آیدی ارسال کنید
@yazahra4565
🤲 اللّٰھـُمَّ ؏َجِّل لِوَلیِّڪَ الفَرَجْ
بحق عمه سادات حضرت زینب کبری(س)
🌹ان شاءا... خیر کثیر دنیوی و اخروی ببینید.
#چله
#سالروزشهادت
#شهیدحاجقاسمسلیمانی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
بیست ونهمین روز از چله
♦️تلاوت قرآن از صفحه۴۲۱تاانتهای صفحه۴۳۵
♦️دعای هفتم صحیفه سجادیه
♦️ ودعای اللهم اجعلنی فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من ترید
#چله
#سالروزشهادت
#شهیدحاجقاسمسلیمانی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
24.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ارسالی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_سوم
روهام به اتاقش برگشت من هم بعد از تشکر از حمیده خانم به اتاقم رفتم و آماده شدم تا به دانشگاه بروم .
امروز دلم بی قرارتر بود و دلشوره دست از دامانم بر نمیداشت .نمیدانم چرا انقدر اضطراب داشتم ،دلم گواهی میداد قراراست اتفاقی بیفتد برای رهایی از این همه نگرانی و بی قراری تصمیم گرفتم کمی پیاده روی کنم
.با مترو به سمت دانشگاه رفتم .از ایستگاه مترو تا دانشگاه را قدم زنان رفتم.
نزدیک دانشگاه بودم که برایم پیامک آمد اول میخواستم توجهی نکنم و به راهم ادامه بدهم بعد پشیمان شدم و به گوشی نگاهی انداختم.
چندین تماس بی پاسخ از زیبا داشتم .پیامک را باز کردم.
زهرا نوشته بود کجا هستم میخواهد به دیدنم بیاید جوابش را نوشتم .
نوشت تا نیم ساعت دیگر جلو دانشگاه میرسد.
زیبا و مهسا به پاتوق همیشگیمان رفته بودند .با عجله به سمتشان رفتم تا قبل آمدن زهرا کارم را انجام بدهم.
زیبا با دیدنم برایم دست تکان داد.
چقدر دلم برایشان تنگ شده بود.نزدیکشان شدم باهم روبوسی کردیم و کنار هم نشستیم
زیبا دستم را گرفت
_چه عجب خانوم ما شما رو دیدیم
_ببخشید سرم شلوغ بود
مهسا نیشخند زد
_بله ایشون سرشون گرم از ما بهترونه .ما رو دیگه فراموش کردند
_ببخشید مهسا جونم هرچی بگی حق داری
تا مهسا دهان باز کرد چیزی بگوید زیبا حق به جانب گفت
_اومدیم اینجا انتخاب واحد کنیما .شما دوتا درساتون رو انتخاب کردید؟
من که هرلحظه منتظر بودم زهرا برسد با عجله گفتم
_نه .هرچی خودت انتخاب کردی واسه منم انتخاب کن
_باشه عزیزم.تو چی مهسا؟
_واسه منم مثل خودتون انتخاب کنید.
زیبا با لپ تاپش مشغول شد.
با شنیدن صدای زنگ گوشی ام .باعجله به آن نگاه کردم زهرا بود.
گونه مهسا را که با من سرسنگین شده بود بوسیدم
_عزیزمی بانو .حتی اگه قهرکنی. حالا یه لبخند بزن من با خیال راحت برم
زیبا ناراحتی دادزد
_چیییی.؟نرسیده کجا
_ببخشید .باید برم قول میدم زودتر بیام دیدنتون.اصلا یک روز قراربزارید مثل قدیما بریم بیرون
دوباره بوسیدمشان و به سمت در دانشگاه رفتم.احساس میکردم زهرا خبری از کیان دارد که به دیدنم آمده .انقدر با عجله و بی حواس راه میرفتم که نزدیک بود سکندری بخورم و پخش زمین شوم .لحظه اخر تعادلم را حفظ کنم و این بار آرامتر ولی بی قرارتر به جلو در دانشگاه رسیدم .هرچه چشم گرداندم زهرا را ندیدم .با نگرانی به او زنگ زدم .
بعد از چند بوق جواب داد
_سلام
_سلام کجایی
_یکم بالاتر از دانشگاه ایستادم
_باشه اومدم
به سمتی که گفته بود رفتم دوباره چشم گرداندنم ولی ندیدمش میخواستم دوباره به او زنگ بزنم که چشمم به پسری خورد که پشت به من ایستاده بود.
چقدر قد و قامتش شبیه کیان بود ، مبهوت به سمتش رفتم .انگار متوجه صدای پایم شده بود که به پشت سر برگشت....
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_چهارم
او برگشت و من مات شدم .چشمانم پر از اشک شد ونفس کشیدن یادم رفت .
_سلام
صدایش ،پروانه ها را در وجودم به پرواز درآورد .چشمانم بارانی بود و بارید.
صدایم لرزید
_سلام
نگاهم روی اجزاء صورتش چرخید ،چقدر لاغر شده بود .چشمم سرخورد روی دستی که به گردنش آویزان شده بود .
اشکهایم از یکدیگر بیشتر سبقت میگرفتند و مرا رسواتر میکردند.
_گریه چرا بانو
دستانم را لرزان به سمت دستی که صدمه دیده بود بردم ،میخواستم لمسش کنم وقتی چشمانش از شرم بسته شد دست پس کشیدم و لب زدم
_دستتون
سربه زیر مثل خودم لب زد
_خوب میشه . نریزید اون اشکها رو جان کیان
مگر میشد پای جانش وسط باشد و من چشم نگویم.
سریع اشکهایم را پاک کردم
_چشم .
_چشمتون بی گناه
_دستتون چی شده ؟ درد نمیکنه؟
_یه یادگاری از دیار عشقه.نگران نباشید زیاد درد نمیکنه
_کی برگشتید ؟
_دیروز
دیروز برگشته بود و من تا همین چنددقیقه قبل که ببینمش نگرانش بودم .جان دادم هرلحظه از بی خبری از او.بدون فکر ،با عصبانیت فریاد زدم
_دیروووووز!! زهرای نامرد چطور دلش آمد ،او که میدانست چه حالی دارم .هرلحظه جون دادم و
تازه نگاهم به کیان متعجب افتاد .از او رو گرفتم و بدون توجه به او و صدا زدنش از انجا دور شدم و کیان را پشت سر گذاشتم
از عصبانیت در حال انفجار بود .نمیدانستم از خودم عصبانی ام بخاطر حرف زدن بی موقع ام یا زهرا بخاطر بی توجهی اش به حال روز خودم .از کیان عصبانی ام که مرا دچار عشقش کرده یا از خودم که دلم برای او سریده بود.
دلم میخواست جایی بروم و تا میتوانم گریه کنم و خودم را خالی کنم.کجا میرفتم بهتر از امامزاده صالح .
برای اولین تاکسی که دیدم دست تکان دادم وبا گفتن مقصد سوار ماشین شدم
در طول مسیر زهرا چندین بار تماس گرفت ولی من جوابش را ندادم.
گوشی را خاموش کردم و وارد امام زاده شدم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_پنجم
صحن امام زاده برعکس روزهای دیگری که آمده بودم،خلوت بود .
دلم گرفته بود و غم سرازیر شده بود به دلم.
روی اولین نیمکتی که دیدم نشستم.
نمیدانستم باخودم چندچند هستم.
روزها به انتظار آمدن کیان نشسته بودم و حال که آمده بود از او فرارکرده بودم و شاید هم فرارم از خودم بود تا مبادا کاری کنم که شایسته هیچکداممان نیست.
دلم هوای گریه داشت و فقط منتظر یک تلنگر بودم تا با اشکهایم سیلاب به راه بیندازم .
چشمانم را بستم ،تصویر دست مصدوم کیان پشت پلکهایم نقش بست ،اشکهایم جاری شد .
با تصور از دست دادنش قلبم بیشتر به درد آمد.
به گنبد زل زدم ،با خودم نجوا کردم
_آقا! کیانم برگشته ،یادته یه روز همین جا نذر کردم اگر کیانم را به من صحیح و سالم برگردانی ،چادر بپوشم، سرعهدم هستم بهم فرصت بده.آقا امروز که دیدمش بیشتر از قبل دلتنگش شدم ولی وقتی گفت یک روزمیشه که اومده نمیدونم چرا عصبانی شدم و ازش فرارکردم.
آقا میدونم حق این کار رو نداشتم چون اون هیچ صنمی با من نداره ولی آقا شما که میدونید تو این دوسه ماه چقدر نگرانش بودم.
شما که شاهد بودید چقدر زجر کشیدم .
به نظرتون حق نداشتم دلگیر بشم ؟کاش اونم منو دوست داشت آقا
با اتمام حرفم بلندتر از قبل زیر گریه زدم.
کمی که آروم شدم گوشیم را روشن کردم تا با روهام تماس بگیرم و بگویم به خانه خانم جان میروم .
با روشن شدن گوشی سیل پیامک ها و تماس ها به سمتم روانه شد.
۶۴ تا تماس از دست رفته داشتم ،که ده تای آن از شماره کیان بود و بقیه از شماره زهرا !
بیست تا هم پیامک داشتم ،اخری را باز کردم
زهرا نوشته بود (چرا از دستش ناراحتم ؟)
واقعا نمیفهمه چرا ناراحتم ،یعنی انقدر درکش سخت است؟
گوشی در دستم لرزید شماره زهرا بود .
با عصبانیت تماس را برقرار کردم و قبل از اینکه او حرف بزند با گریه غریدم:
_زهرا تو واقعا نمی فهمی چرا ناراحتم ؟تو که شاهد بودی چقدر در نبود داداشت زجر کشیدم
تو که شاهد بودی وقتی گفتی کیان محاصره شده کم مونده بود سکته کنم، کارم به دارو کشید.
مگه نمیدونستی شبا از ترس اینکه کابوس ببینم که بلایی سرکیان اومده ،تا صبح زجر کشیدم
هربار هم که خوابیدم با کابوس و گریه بیدار شدم .
زهرا باتوام چرا جواب نمیدی بی معرفت مگه شاهد نبودی؟
با صدای بلند گریه کردم صدای نفس های تندی از پشت خط به گوشم رسید
احساس کردم او هم مثل من اشک می ریزد .از سکوتش عصبانی شدم و فریاد زدم
_بی معرفت چرا هیچی نمیگی ؟میدونی وقتی فهمیدم کیان دیروز برگشته و تو منو قابل ندونستی که بگی داداشت برگشته چه حالی شدم؟
زهرا تو همین امام زاده که مثل تو، شاهد بی قراری های من بود قسم میخورم که عشق داداشت رو از دلم خالی کنم .اصلا از خودش میخوام .قسمش میدم به حضرت زهرا س که مهر و عشق رو از دلم....
_جان کیان قسم ندید
با شنیدن صدای کیان ،نفس کشیدن یادم رفت دستم روی گوشی لرزید ،بلافاصله تماس را قطع کردم.
گوشی را به قلبم چسباندم ،زار زدم .
_من لیاقت اشکاتون رو ندارم!
با شنیدن صدایش دقیقا از پشت سرم با عجله ایستادم و به عقب برگشتم .
هول شدم لب بازکردم
_سلام
_علیک سلام بانو
کیان به نیمکت اشاره کرد
_بشینیم؟
سرم را پایین انداختم و خجالت زده لب زدم
_بفرمایید
با فاصله کنار هم نشستیم .
بخاطر حرفهایی که به او زده بودم خجالت میکشیدم
سرم را به زیر انداختم و با انگشت های دستم مشغول بازی شدم
_وقتی قصد داشتم راهی بشم به عشق مبتلا شده بودم.
دو دل شده بودم و درگیر دوتا حس بودم .یکی از این حس ها قوی تر بود ،منو کشید سمت خودش و من راهی شدم .
روزهای اول سختم بود .اون حس جدید جوونه زده تو دلم، هی رشد میکرد و مثل یک پیچک دور قلبم تنیده میشد.گاهی عذاب وجدان پیدا میکردم که تو معرکه جنگ درگیر دنیام شدم ،گاهی هم دلم بی قرار میشد برای برگشت.
تو بد برزخی گیر کرده بودم .وقتی خبر رسید محاصره شدیم ته دلم خالی شد حس کردم این عشق نوپا داره ازبین میره.اونجا تصمیم گرفتم اون عشق رو بزارم تو سبد و تو دریای نیل بیاندازم و بسپارمش به خدا ،مثل مادر حضرت موسی
با خودم گفتم مگه اون از اعتماد به خدا پشیمون شد که من پشیمون بشم.
از همون شب دیگه خودمو درگیر عشق زمینی نکردم چون مطمئن بودم اگه من شهید بشم خدا حواسش به امانتیم هست....
&ادامه دارد...
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حضرتــ_ماهـ 🌙✨
سربازی امام زمان
کار آسانی نیست!
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
آهمرگخونینمنمشتاقدیدارتم🥀
۱۱ روز باقیست😔
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314