فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوࢪے💕
از یھ دختـࢪ پرسیـدنـد . .✨
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
😭🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
🌼تنها کسی که بر حاج قاسم حق وِتو داشت
✍یکی از دوستان حاج قاسم تعریف میکرد که با حاجی جلسه داشتن و زمانش طولانی شد، توی همین حین شهید حسین پورجعفری آمد و چیزی به حاج قاسم گفت.
حاج قاسم هم برگشت و با خنده گفت تنها کسی که بر من حق وتو داره و میگوید باید کجا باشم حسین آقاست.
#مرد_میدان
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
😭🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
∞❤️∞
#چادرانه 🍃
در این آلودگے شهر ،،،،
چه پوششی بهتر از چادره؟؟
در زبان عربی "چ" نداریم.
چادر یعنی جادُّر یعنی جای 💎در و گوهر 💎
خواهرمـ !
تو مثل دُّر گران قیمت هستی
قدر خودت را بدان 🌸
#چادر_حجاب_برتر 🕊
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
😭🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
~🕊
🌿#کلام_شهید💌
درجهۍ"کمال" انسان
بھ اندازه "مقاومتی" است کہ
در برابر خواستههای نفسانۍ
خود ابراز مۍدارد..!
#شهید_مصطفی_چمران♥️🕊
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
😭🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
💌 #ڪــلامشهـــید🌷
🍃پاک بودن در این جامعه، بسیار سختتر از زمانهای قبل است و هر چه به ظهور امام زمان (عج) نزدیکتر میشویم فتنهها بیشتر میشود و شیطان قویتر میشود.
خیلی دلم میخواهد یک بار قبل و یک بار بعد از ظهور امام زمان (عج) شهید شوم. اگر به آرزوم رسیدم و شهید شدم که الحمدالله. اگر لایق نشدم، حتما مصلحت خداوند چیز دیگری بوده است.🍃
#شهید_محسن_حججی🌷
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
😭🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
#تلنگر
یڪ نگاه به نامحرم 👇
مےٺواند سالها عبادٺٺ را بسوزاند🔥
و یڪ نگاه نڪردڹ👇
مے ٺواند برټر از سالها عبادٺ باشد✅
چشمت را ببند❌
سرت را پایین بینداز❗️
با خدا معامله ڪݩ ....
چڪ هاے خدا سر وقت پاس مۍ شود😍
وعده اش حقیقت محض است✔️
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
😭🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
8.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بین در و دیوار
🖤🖤🖤🖤
# استاد شجاعے
#امانت مهم حضرت زهرا(س)
💔💔💔💔😭😭😭😭
#پیشنهاد دانلود
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
😭🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_پنجم
نیم ساعت بعد پشت ویترین نقره فروشی ایستاده بودیم و به حلقه ها نگاه میکردیم
_کیان جان اون حلقه چطوره
_کدوم؟
_همون که شبیه حلقه منه
_خیلی خوشگله بریم بخریم که ظهر شد
فروشنده حلقه را برایمان آورد .
کیان حلقه را به انگشتش انداخت .حلقه برایش زیادی بزرگ بود
_ببخشید آقا این بزرگه
_ اگه عجله ندارید . تا فردا عصر میدم اندازه دستتون کنند
خیلی توی ذوقم خورده بودنمیره
بهای آویزان به زمین چشم دوختم .
کیان دستم را گرفت و فشار کوچکی وارد کرد .سرم را بالا آوردم.
آهسته لب زد
_میخوای مدل دیگه انتخاب کنیم ؟
چشمم آن حلقه را گرفته بود .
آرام مثل خودش لب زدم
_نه
_پس بدیم همین رو کوچیک کن من فعلا با انتخاب شما یه انگشتر میخرم اونو میندازم تو انگشت حلقه ام .تا حلقه آماده بشه .خوبه
انگار چاره ای نداشتیم .
_خوبه
دوباره باهم مشغول نگاه کردن انگشتر ها شدیم.یک انگشتر که نگین عقیق داشت و بیضی شکل بود،چشمم را گرفت با ذوق به کیان نشانش دادم
_اون نگین قرمزه چطوره؟
_خیلی خوبه .من تا حالا انگشتر عقیق نداشتم انگار قسمت بوده همسر جانم انتخاب کنه .
همان انگشتر عقیق را خریدیم .فروشنده قول داد فردا حلقه را آماده شده تحویلمان دهد.
تازه به سمت آزمایشگاه به راه افتاده بودیم که صدای گوشی موبایلم بلند شد تماس از منزلمان بود
_جانم
_سلام دخترم
_سلام مامان جون
_کارهاتون تموم نشد عزیزم؟مادر کیان تماس گرفت .گفت واسه ساعت سه قراره بریم امامزاده صالح واسه خوندن خطبه عقد
با هیجان و صدای بلند گفتم
_ساعت ۳
کیان سرش را به معنای چه شده تکان داد .با دست اشاره کردم یک دقیقه صبر کند
_چرا داد میزنی عزیزم؟
_اخه یکم تعجب کردم.ما حلقه خریدیم الان میریم جواب آزمایشمون رو بگیریم بعد میام خونه
_باشه مواظب خودت باش عزیزم
_چشم.فعلا
تماس را قطع کردم .رو به کیان کردم
_خاله زنگ زده مامانم واسه ساعت ۳ قراره بریم املمزاده واسه خوندن خطبه عقد
_ای بابا چرا انقدر دیر
با چشمانی گردشده نگاهش کردم
_کیااان.
_جان کیان. عزیرم من دوست داشتم موقع اذان ظهر خطبه عقدمون خونده بشه.خانومم اگه من ب برنامه رو جلوتر بندازم ناراحت نمیشی؟قول میدم بعد عقد دلیل کارمو بگم
به چشمانش که انگار التماسم میکردند تا با او موافقت کنم نگاهی انداختم
_باشه قبول ولی قولت یادت نره
_چشم یادم نمیره
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_ششم
کیان با خوشحالی با مادرش تماس گرفت و قرار را جلو تر انداخت از خاله خواست تا خانواده مراهم در جریان بگذارند.
انگار همه چیز روی دور تند افتاده بود .
بعد از تماس با خاله،به زهرا زنگ زد و سفارش کرد به گلفروشی برود و یک دسته گل نرگس بخرد.
تا کیان تماسش را قطع کرد مادرم تماس گرفت و مرا مورد مواخذه قرار داد که چرا انقدر عجله داریم و من در برابر سرزنش هایش فقط سکوت کردم .
من هنوز در حال شنیدن غرغرهای مادر بودم که کیان با خنده از ماشین پیاده شد و برای گرفتن جواب به داخل آزمایشگاه رفت.
در آخر به مادرم قول دادم خودم را تا یک ساعت دیگر به خانه برسانم تا حداقل بتوانم کمی به خودم برسم و به قول مادرم با آن چهره درب و داغان سر سفره عقد ننشینم.
چند دقیقه از قطع شدن تماس مادر نگذشته بود که کیان در حالی که جواب آزماش را به دست گرفته بود داخل ماشین نشست.
چهره اش ناراحت بود و این مرا خیلی می ترساند با ناراحتی نگاهی به من کرد و سرش را روی فرمان گذاشت .
_اتفاقی افتاده جوابش منفی بود؟وقتی شانه های لرزانش را دیدم ته دلم خالی شد
_چرا گریه میکنی ؟حرف بزن دیگه مردم!
دستم را به سمتش دراز کردم ،که سرش را بالا آورد و زد زیر خنده.
از عصبانیت دلم میخواست جیغ بزنم.بغض به گلویم راه پیدا کرد.
او که نمیدانست برای منی که دیوانه وار عاشقم شنیدن خبر بد ،حتی به شوخی! چقدر دردناک است .با ناراحتی رویم را برگرداندم و قطره اشکی که روی گونه ام چکید را پاک کردم تا نبیند.
ولی انگار از نگاه تیز بین او دور نمانده بود.
_روژانم میشه لطفا منو نگاه کنی؟خانومم ببین منو ؟
با سرسختی به پیاده رو زل زده بودم و به او نگاه نمیکردم.
_جون دل، ببخشید .بخدا فقط میخواستم شوخی کنم!
با صدایی که از بغض دورگه شده بود گفتم
_دیگه با من از این شوخیا نکن
_ببخشید خانومم .غلط کردم من..
_به خودت توهین نکن باشه بخشیدمت.
_من فدای دل مهربونت بشم که طاقت دیدن ناراحتی منو نداره.ازبس آقام من!
_خودشیفته کی بودی تو؟!
تا رسیدن به خانه کیان با شوخی و خنده از من عذر خواهی کرد و ناراحتی را از دلم زدود.
کیان مرا به خانه رساند و خودش رفت تا آماده شود .
&ادامه دارد...