۵ مرداد ۱۴۰۰
مثلا یکی از مهم ترین کارهای موسیقی اینه که کنترل ذهن رو از دست انسان خارج میکنه.
🎼🎧🎹🎤
کسی که زیاد موسیقی گوش بده، دیگه نمیتونه روی کاراش تمرکز کنه و خیلی زود اراده ش از بین میره.
۵ مرداد ۱۴۰۰
اما جالبه که اسلام اصرار زیادی برای کنترل ذهن انسان داره. حتی از ما خواستن که افکارمون رو توی خواب هم کنترل کنیم...
۵ مرداد ۱۴۰۰
ان شالله در روزهای آینده در مورد اهمیت کنترل ذهن و روش های کنترل مطالب بیشتری رو تقدیم خواهیم کرد.
روی این مبحث خییلی فکر کنید و با دقت دنبال کنید
اثرات بسیار خوبی توی زندگیتون خواهد داشت
حلقه مفقوده زندگی شما خواهد بود.👌✔️
۵ مرداد ۱۴۰۰
درس امروز به پایان رسید مهربونآ🤩🌸
ان شاءالله با دقت فراوان مطالب رو بخونید💛
موفق باشیم همگی 💪🏻🤝🏻
۵ مرداد ۱۴۰۰
۵ مرداد ۱۴۰۰
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
رفقآ سوالی چیزی داشتید من اینجام🤓👇🏼 @yazahra4599 🦋
راستی نظرتون رو هم درباره این کارمون بهم بگید خیلی خوشحال میشم 😉🌸
۵ مرداد ۱۴۰۰
خطبه غدیر نهایی .pdf
1.19M
📚 خطبه غدیر، با سبکی جدید!😍👌
هدیه ما به شما به مناسبتِ عیدِغدیر♥️
[حتما یه بار از اول تا اخر بخون رفیق!]
راستی!
میدونستی نشر این pdf صدقه جاریه است😁؟
@yazainab314 🌻
۵ مرداد ۱۴۰۰
۵ مرداد ۱۴۰۰
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_هشتاد_دو
#از_روزی_که_رفتی
_اجازه بدید ما بریم دیگه؛ هم زحمت شما رو زیاد کردیم هم... خب...
ببخشید حاجی اما من باید مواظب زن و بچم هم باشم.
محترم خانم دست آیه را در دست گرفت:
_نرید! اینجوری با دلخوری که میرید خوب نیست، بمونید بذارید از دلتون در بیاریم!
آیه: لطفًا اصرار نکنید، بودن ما شما رو بیشتر از همه اذیت میکنه!
حاج یوسفی: من سالهاست که این سه تا پسر رو میشناسم.
حدودا ده سال پیش بود که توی حرم باهاشون آشنا شدم؛ از راه نرسیده میخوای از ما بگیریشون؟ اگه ارمیا خانواده داشت هم اونا رو...ارمیا میان حرف حاج یوسفی پرید:
_حاجی، این حرفا چیه میزنی؟
حاج یوسفی: حقیقته، چرا از شنیدن حقیقت میترسه و فرار میکنه؟
گاهی وقتها بعضیها کاری میکنند که جای بخششی باقی نمیماند، جایی مانده؟
آیه از روی سفره بلند شد و گفت:
_سفرهتون پر برکت؛ شرمنده بهتون زحمت دادیم. من و دخترم رفع زحمت میکنیم!
آیه که این را گفت، محمد و صدرا بلند شدند.
محمد: ما هم میایم دیگه!
صدرا: با اجازه، رها جان وسایل رو بردار بریم.
رها و سایه با مهدی رفتند و آیه دست زینب را که بابا بابا میگفت گرفت و به همراه خود کشید: _بریم مامان، بابا کار داره نمیتونه بیاد.
وسایلش را برداشته بود و پشت سر رها و سایه خواست از اتاق خارج شود که ارمیا مقابلش قرار گرفت و راه خروجش را بست:
_میخوای تنها بری؟
آیه گردن کشید: .......
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
۵ مرداد ۱۴۰۰
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_هشتـاد_سـه
#از_روزی_که_رفتی
_خیلی وقته تنهام!
ارمیا: اهل رفتن نبودی!
آیه: اهل رفتنم کردن، باید برم؛ تو هم باید بمونی! یه معادله ی ساده، رفتنی باید بره و موندنی باید بمونه!
ارمیا: شما خانواده ی منید آیه! درسته ازم رو میگیری، درسته که هنوز سفت و سخت حجاب داری؛ درسته نگاهت بیشتر اوقات به قاب عکس
سیدمهدیه، اما شما خانواده ی منید!
آیه: از چی ناراحتی؟ از رو گرفتنم یا از رفتنم؟
ارمیا: از هر دو!
آیه: داری مسائل رو با هم قاطی میکنی!
ارمیا: شما بدون من هیچ کجا نمیرید! ما اومدیم ماه عسل، اومدیم بهتر هم رو بشناسیم، اومدیم تو منو ببینی و باهام غریبگی نکنی.
آیه دست زینب را رها کرد و چادرش را از سرش کشید. تا چادر از سرش افتاد، ارمیا در را بست؛ مرد بود دیگر، در ناراحتی و اضطراب و هر حس بدی که بود، حواسش پی ناموسش و مردهای درون خانه هم بود... مرد که باشی گرگ میشوی برای حفظ ناموست!
آیه روسری را از سرش کشید و مقابل ارمیا ایستاد:
_مشکل اینه؟ ببین... این دلیل اینه که همیشه روسری سرم میکنم؛ همین رو میخواستی؟ ببین... یه شبه پیر شدم! یه شبه موهام سفید شد... یه
شبه دنیام رفت زیر خاک و خاکسترنشین شدم!
ارمیا نگاهش به موهای سپید شده ی آیه دوخته شد.
جایی در دلش درد گرفت... تکوتوک موهای خرماییاش هم در آن میان پیدا بود:
_چرا اینجوری شد؟
آیه به پهنای صورت اشک میریخت:
_فردای روزی که عشقمو خاک کردم اینجوری شد. یه شبه پیر شدنم نشنیدی؟ یه شبه پیر شدم! قلبم سرد شد... من با اون مردم، من با......
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
۵ مرداد ۱۴۰۰
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_هشتـاد_چهار
#از_روزی_که_رفتی
سیدمهدی رفتی و اومدی و رسیدی به اینجا... چرا همون اول نرفتی... چرا نرفتی؟
چنگ زد و روسریش را از زمین برداشت و دوباره روی سرش کشید.
چادرش را سر کرد و دست زینب را کشید و با خود از اتاق برد. دوباره گریه ی زینب از سر گرفته شد.
از پشت دستش را به سمت ارمیا کشیده
بود و میخواست دست دیگرش را به دست او بسپارد.
صدا زد:
_بابا!
آیه برگشت و مقابل زینب نشست و دستانش را روی شانه های زینب گذاشت و فریاد زد:
مرده... تو بابا نداری! اون بابای تو نیست... اون دیگه نمیاد! اون آیه ای که میخواست من نیستم! اون بابای تو نیست!
_بابات ......
جمله ی آخر را فریاد زد. هقهق آیه هم بلند شده بود. صحنه ی نمایشی شده بود، هیچکس نمیدانست باید چه کار کند.
ارمیا به سمتشان قدم برمیداشت که آیه با صدای آرامی گفت:
_جلو نیا!
ارمیا نگاهش بین زینب و آیه در گردش بود:
_اینا چی بود به بچه گفتی؟
زینب دیگر گریه نمیکرد و با چشم های گرد شده به آیه نگاه میکرد...
ناگهان بر زمین افتاد و تنش شروع به لرزش کرد. آیه مات شد... محمد دوید و خود را به زینب رساند.
محمد: شوک عصبی؛ داروخونه کجاست؟
حاج یوسفی: سر همین کوچه.
محمد: یه چیز بدید بذارم لای دندونش الان فکش قفل میشه!
ارمیا دوید و دستش را لای دندان زینب گذاشت و او را در آغوش گرفت و دوید... محمد پشت سرش میدوید. به داروخانه که رسیدند شلوغ بود.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
۵ مرداد ۱۴۰۰