#تلنگرانه #بدون_تعارف
جالبھ بعضیا یھ توجیھ الکے درست کردن بھ اسم خواهر/برادر مجازی بعد راحت با نامحرم چت مےکنن میگن داداشھ یا خواهرمھ 😶
بعد یکم که میگذرد مےبینن وابسته شدن و از فکر خواهر برادی میان بیرون و ...🤦🏻♂️
تهشم کھ عذاب وجدان میگیرن یا حالشون بد میشھ ، طرف میرھ سراغِ یکے دیگه ، یا اصلا بھ هم نمی رسن
مےندازن گردن زمان و زمین و خدا !! از همھ عالم دلخور میشن
بابا کارت از بیخ اشکال داشتھ چجوری انتظار داشتے نتیجھ مثبت بدھ ؟ مثل این مےماند یکے از اتفاع بپرھ بگھ چرا دست و پام شکست ؟ :/ خب پس مےخواستے سالم بمونے ؟ 🤕
این کارا آخر و عاقبت ندارھ ، فقط یھ حالِ خراب مےماند براتون ...
مواظب خودتون و دلاتون باشید حیف است آلودھ بشھ ☺️
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
◖⚡️📚◗
#امام_خامنہاے:
ڪتاب، دروازهاے بہ سوے گسترهے دانش و معرفت است و ڪتاب خوب، یڪۍ از بهترین ابزارهاے ڪمال بشرے است. ⁴-¹⁰-¹³⁷²
#رهبرانہ💚
#هفتہکتابخوانۍ📖
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
#سخن_بزرگان📒͜͡🌻
هرچیزـےرادوسٺداشتہباشے،
کوچکترازآنمیشوـےو هرچہ
شدیدتردوسٺداشتہباشی،
بیشترشبیہآنمیشوـے؛شبیہو
کوچکِکسےباشکہارزششرا
داشتہباشد.
#استاد_پناهیان🌸
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
#آیہگرافے🌹✨
{وَضَعْنا عَنْكَ وِزْرَكَ الَّذِي أَنْقَضَ ظَهْرَكَ}
آیا من برنداشتم از دوشت،
بارے کہ مےشکست پشتت را؟!(:
﴿شـࢪح﴾🌞✨
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
9.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊 حاج قاسم سلیمانی: ما با بهشتیان بودیم
┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
@yazainab314
┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
#یڪم_بخندیم😂هفتهبسیجروبهاونبرادریتبریکمیگمکه
بیسیممیدندستشبرایهماهنگکردنغذا
فازاطلاعاتیورمیدارهوکلاسمیزارهجلو
خواهرانبسیجی...😂👌
#یهخداقوتاساسیهمبگیمبهعزیزاندلاورموندربسیج✨🌱
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
#لحظہاےباشهدا🕊
°هـمسرشہیدحمیدسیاهڪالیمیگفتنکہ↓
اگـه یه وقت مهمون داشتیمونزدیڪ ترین مغازه بهخونه بسته بود،
جای دیگهنمۍرفت برایخرید،
میگفت این بندهخدابهگردنماحق داره،
حق همسایه رو بایدبجابیاریم
و از ایشون وسیلهبخریم
چوننزدیڪ منزل ما هستن...🌿
بعدازشهادتشهروقتبخوامبراۍنذریچیزیبخرم
نگاهمیکنمونزدیکترین
مغازهرو بهمزارشهداانتخابمیڪنم
که حقهمسایگۍهمسرمو بهجا بیارم....|
یادتباشد♥️🕊
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_شصت_یک
زهرا خانم گفت: شاید تصادف کرده؟
دوباره زیر گریه زد و محسن هم که کنارش روی زمین نشسته و مادربزرگش را در آغوش داشت، اشک از چشمانش ریخت.
صدرا دوباره از احسان پرسید: تو راه تصادفی ندیدی؟
احسان گفت: نه. مگه چی شده؟
صدرا: نیومده خونه.
احسان به ساعتش نگاه کرد: پنج ساعته که نیست؟
دلش به شور افتاد. ناگهان ذهنش به محمدصادق رفت.
احسان: امروز...
همه به احسان نگاه کردند. سکوتش باعث شد رها بپرسد: امروز چی؟
نمیدانست گفتنش درست است یا نه. تردید داشت. شاید زینب ناراحت شود! اما نگرانی امان دلش را بریده بود.
احسان: امروز محمدصادق اومده بود بیمارستان. با زینب خانم صحبت کرد و درباره ازدواج و اینکه تا فردا بهشون وقت میده تا فکر کنن. زینب خانم خیلی ناراحت و پریشون بودن بعد از رفتنش.
ایلیا داد زد: لعنت به تو محمدصادق؟ چرا دست از سر ما برنمیداری؟
زنگ در به صدا در آمد. مهدی دوید و در را باز کرد. سید محمد و سایه پریشان وارد شدند.
سیدمحمد: اومد؟
ایلیا: نه عمو!
سیدمحمد دستش را دور ایلیا انداخت و گفت:
پیداش میشه عمو جون!
پیداش میشه!
سایه: بهتر نیست به بیمارستانها زنگ بزنید؟
احسان: به نظر من چند گروه بشیم؟ بیمارستانها و مسیر رو چک کنیم؟
یک گروه هم خونه باشن که اگه اومدن، خبر بدن؟
رها که مدتی در فکر بود آرام گفت: رفته قم!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_شصت_دو
سیدمحمد حواسش به زمزمه رها جمع شد: چرا قم؟ اونم بی خبر؟
رها آهی کشید: احسان میگه امروز محمدصادق اومده بود بیمارستان. زینب دلش که بگیره میره پیش باباش!
سیدمحمد تلفنش را از جیب لباسش در آورد و تماس گرفت: سلام حامی جان! خوبی؟
حامی:سلام سیدجان! الحمدالله.
سیدمحمد: خانومت، بچه ها خوبن؟
حامی:خوبن! الحمدالله. شما خوبی؟ خانم، بچه ها، خوبن؟یادی از ما کردی؟
سیدمحمد: همه خوبیم. راستش یک زحمت داشتم برات.
حامی: شما رحمتی سید! در خدمتم!
سیدمحمد: میتونی بری گلزار سر خاک مهدی؟
حامی: نگرانم کردی سید. چی شده؟
سیدمحمد: حالا بعدا برات تعریف میکنم. فقط فوری هستش. ببین زینب سادات اونجاست!
حامی: دارم آماده میشم. الان میرم.
سیدمحمد: حامی، فوری هستش ها! منتظر تماست هستم.
حامی:نگران نباش. یا علی
تماس را قطع کرد و دوباره شماره گرفت.
سید محمد: یک تار مو از سر زینب سادات کم بشه، به خاک برادرم قسم کاری میکنم پشیمون بشی!
محمدصادق: متوجه منظورتون نمیشم سید!
سیدمحمد: متوجه نمیشی؟ به چه حقی مزاحم زینب شدی؟
محمدصادق: من مزاحم زینب نشدم!
سیدمحمد: زینب نه! زینب خانم! مواظب حرف زدنت باش.
محمدصادق: نامزدمه و هر جور بخوام صداش میکنم!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_شصت_سه
سیدمحمد: کدوم نامزد؟ نامزدیای که چند سال پیش بهم خورد؟
محمدصادق: ببین سید، زینب زن من میشه، اینقدر داد و بیداد نکنید! این موضع گیری های اشتباهتون فقط باعث میشه بعد ازدواج دیگه نذارم ببینیدش!
سیدمحمد: تو ببین دستت بهش میرسه یا نه، بعد منو تهدید کن.
محمدصادق: ببخشید اما شما هیچ کاره هستید. نه پدرش هستید نه مادرش! حتی اونقدر عمو نبودی که برادرزاده خودت رو ببری پیش خودت
زندگی کنه، چه برسه به ایلیای بیچاره که هیچ کسی رو نداره!
سیدمحمد غرید: بزرگتر از دهنت حرف میزنی بچه! خیلی بزرگتر از دهنت!
من قیم زینب هستم! برو دعا کن زینب سادات پیدا بشه!
محمدصادق نگران شد: مگه گم شده؟
سیدمحمد پوزخند زد: بعد از مزاحمت تو!
محمدصادق: اون پسره به شما گفت؟
سیدمحمد: به تو ربطی نداره کی به ما گفته. دور و بر زینب سادات ببینمت دیگه اینقدر آروم نمیمونم!
تماس را قطع کرد و گفت: این پسره ادب و احترام سرش نمیشه.
احسان دلش شور میزد. آنقدر که طاقت نیاورد و پرسید: این آقا حامی که بهش زنگ زدید، مورد اعتماد هست؟
صدرا دستش را گرفت و لبخند آرامش بخشی زد و زمزمه کرد: داری خودتو لو میدی ها! آروم باش.
سیدمحمد گفت: آره. دوست سیدمهدی بود. خونه اش نزدیک گلزاره.
تلفنش زنگ زد و بعد از وصل تماس سیدمحمد نفس راحتی کشید و نشست. تماس را قطع کرد و لبخند زد و به جمع نگاه کرد: سرخاک باباش
بود!
دلها آرام شد.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻