خـۅݩ عشــاق سر ۅقٺ خودَش میریزد....
#شهیدامیرحاجامینی 🌷
شادی روح شهدا #صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ❤️🌹
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
شعر های عاشقانه😍
خوشا روزی که دل را دلبری بود
غزل خوان نگاه آخری بود
خوشا آن روزها در خط اروند
هوای روضه های مادری بود
❤️🌿به{دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿❤️
😍🌿❤️🍃
@yazainab314
پند و اندرز ها 🌸🌿
ما به دنیا آمده ایم که
با زندگی کردن
قیمت پیدا کنیم
نه اینکه به هر قیمتی
زندگی کنیم.
آیت الله بهجت
🌿❤️به{دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿❤️
😍🌿❤️🍃
@yazainab314
یا امام رضا میبینم عاشقای تورو؛اشک های زائرای تورو؛آرزومه منم بپوشم لباس خادم های تورو . همه ی دارایی ام رو به تو بدهکارم . جون جوادت؛آقا خیلی دوستت دارم من
#امام_رضا
#دلتنگیم
❤️🌿به{دختران تمدن ساز}بپیوندید🌿❤️
😍🌿❤️🍃
@yazainab314
🌹رسول اکرم فرمـــــود♡
برترین ذکر لا اله الا الله
وبرترین دعا الحمد الله است
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
.•°♡°•.❤️🔗.•°♡°•.
#منوخدا🙂🤞🏻
وبارهاتکرارکن ...
سپاسخداییکہمرادوستدارد ..
درحالیکهازمنبینیازاست:)🌱🌊
#انگیزشی 💛💫
#یا_الله🌱
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
ما هیـــچ الهـے همہ تو🌸
#یاربـے
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
دلم میخواست فدا بشم...😣
خوبه که آخرم بشم🙁
میخوام منم به عشق تو...😇
مدافع حرم بشم😌
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
درنبـردسختباداعشبـودند
اومد پیشش گفت
فرمانـده،تانـکر آب بـه سمتداعشمیـره
اگه منفجـرش نڪنیـم
داعشنفستـازهمیڪنه و
نبـرد سختتر میشه...
در جواب میگه
امـام حسیـن در ڪربلا اسبانسپاه
عمرسعد همسیراب ڪرد...❤️
#شهیدجواداللهڪرم🌷🌷
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#رمان_جانم_میرود 🌸🌿
#قسمت_نوزدهم
ـــ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون بعدشم شما چرا اینطوری با من
حرف میزنید اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از االن اصال یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم
ناکار کردم
شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب ڪرد
در باز شد و پرستار وارد شد
ـــ جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت ڪنه
سروان سری تڪان داد واخمی به مهیا کرد
ــــ آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری
ـــ بله در خدمتم
ـــ خداحافظ ان شاء اهلل بهتر بشید
شهاب تشڪری ڪرد
پرستار رو به مهیا گفت
ـــ خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت مالقات تموم شد
مهیا به تڪان دادن سرش اڪتفا کرد
سروان و پرستاراز اتاق خارج شدند
مهیا دو قدم برداشت تا از اتاف خارج شود ولی پشیمون شد با اینڪه از شهاب خوشش نمی آمد اما بی ادب نبود
باید یه تشڪری بکنه دو قدم رو برگشت
ـــ شه.. منظورم آقای برادر
ـــ بله
ـــ خیلی ممنون
خیلی به خودش فشار آورده بود تا این دو ڪلمه را بگویید
ڪنم اما
ـــ خواهش می
مهیا وسط صحبتش پرید
ـــ برادر لطفا امر به معروف و نهی نمیدونم چی نکن
شهاب سرش را پایین انداخت
ــ نمی خواستم امر به معروف و نهی از منڪر بڪنم فقط میخواستم بگم ڪاری نڪردم وظیفه بود
ڪرد بد ضایع شده بود زود خداحافظ کرد و از اتاق خارج شد به در تکیه داد و محکم به
مهیا ڪه احساس می
پیشانیش زد
— خاک تو سرت محیا.....
***
بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند
مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواد مهدوی به خانه برگشتند
مهیا وارد اتاقش شد فردا ڪالس داشت ولے دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع ڪالس هست
سراغ گوشیش رفت شارژ تمام ڪرده بود به شارژ وصلش ڪرد
ــــ اوه اوه چقدر smsو میس ڪال
ڪلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس
پیام ها رو چڪ کرد که پیام از نازی داشت ڪه ڪلی به او بدو بیراه گفته بود و یڪ پیام از زهرا و بقیه هم از
هماڹ شماره ے ناشناس یکی از پیام ها را باز ڪرد
ـــ سالم خانمی جواب بده ڪارت دارم
بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند
شروع ڪرد تایپ ڪردن
ـــ شما
برای زهرا هم پیامی فرستاد ڪه فردا ڪالس ساعت چند شروع میشہ
بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش را داد
گوشیش را ڪنار گذاشت یاد طراحی هایش افتاد ڪه باید فردا تحویل استاد صولتی مے داد
زیر لب ڪلی غر زد
#رمان_جانم_میرود 🌸🌿
#قسمت_بیستم
لب تاپش را روشن ڪرد و شروع ڪرد به طراحےڪش و قوسے بہ ڪمرش داد همزمان صدای اذان از مسجد محله بلند شد هوا تاریڪ شده بود
ـــ واے ڪی شب شد
مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست
و دوباره مشغول طراحی شد ....
***
ـــ همینجا پیاده میشم
پول تاڪسی را حساب ڪرد و پیاده شد
روبه روی دانشگاه ایستاد خودش را برای یڪ دعواے حسابے با نازی آماده ڪرده بود
مغنعه اش را جلو آورد تا حراست دوباره به او گیر ندهد از حراست ڪه گذشت مغنعه اش را عقب ڪشید
با دیدن نازی و زهرا ڪه به طرفش می آمدند
برگشت و مسیرش را عوض ڪرد
ــــ وایسا ببینم ڪجا داری فرار مے ڪنی
ـــ بیخیالش شو نازی
ـــ تو خفه زهرا
مهیا با خنده قدم هایش را تند ڪرد
ڪشمت مهیا وایسا
ـــ بگیرمت می
مهیا سرش را برگردلند و چشمڪی برای نازی زد
تا برگشت به شخصی برخورد ڪرد و افتاد
ــــ واے مهیا
دخترا به طرفش دویدن وڪنارش ایستادن
مهیا سر جایش ایستاد
ـــ وای مهیا پیشونیت زخمی شده
مهیا با احساس سوزشی روی پیشونیش دستش را روی زخم ڪشید
ـــ چیزی نیست
با دیدن جزوه هایش در دستان مردونه ای سرش را بلند ڪرد پسر جوانی بود ڪه جزوه هایش را از زمین بلند
ڪرده مهیا نگاهی به پسره انداخت اولین چیزی ڪه به ذهنش رسید مرموز بودنش بود
ــــ شرمنده حواسم نبود خانم....ِ
نازی زود گفت
ـــ مهیا .مهیا رضایی
مهیا اخم وحشتناڪی به نازی ڪرد
ڪنم ولی از این بعد حواستونو جمع ڪنید
ـــ خواهش می
مهیا تا خواست جزواش را از دستش بکشد
دستش را عقب ڪشید لبخند مرموزی زد و دستش را جلو آورد
ـــ صولتی هستم مهران صولتی
ڪرد و غافلگیرانه جزوه را از دستش ڪشید و به طرف
مهیا نگاهی به دستانش انداخت با اخم بهش نگاهی
ساختمان رفت نازی و زهرا تند تند پشت سرش دویدند
تا نازی خواست چیزی بگوید مهیا با عصبانیت گفت
ـــ تو چته چرا اسم و فامیلمو گفتی ها
ـــ باشه خو چی شد مگه ولی چه جیگری بود
ــــ بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی
زهرا برای آروم ڪردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت دست مهیا را گرفت
ـــ نازی تو برو کالس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم
و به سمت سرویس بهداشتی رفتن
ــــ آخ آخ زهرا زخمو فشار نده
ـــ باشه دیوونه بیا تموم شد
نگاهی به خودش در آینه انداخت
به قیافه ے خودش دهن کجی زد
به طرف ڪالس رفت تقه ای به در زد