یا اباصالح•••
سخٺ اسٺ بࢪاۍمݩ ڪھ همہ ࢪا ببینم
و تو را نبینم :)💔
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#تفکر 🤔
♻️ زندگی ما با
"تولد"🙇♂ شروع نمی شود
با "تحول" آغاز می شود
لازم نیست بزرگ
باشی تا شروع کنی
👌شروع کن تا بزرگ شوی 🧐
باد 🌪 با چراغ خاموش 🕯
کاری ندارد
✅ اگر درسختی هستی،بدانکه روشنی 🔥
#منتظران_ظهور ✨
#ما_ملت_امام_حسینیم
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🌤🌿))
ماسرکوچیکترینچیزها
ازدلموننمیتونیـمبگـذریم
بعدآرزوۍشهادتمیڪنیمـ🙃💌
#شهیدانه❤️
#عشق💙
.
.
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🥀شهیدحاج حسین یکتا: 🔻
#ولیفقیه در جامعه، رکن اصلی و نماینده امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است، از این رو مؤمنان و ولایتمداران، باید گوش به فرمان رهبر معظم انقلاب باشند و رهنمودهای آن بزرگوار را سرلوحه اقدامات خود قرار دهند.
🍃🍃🌺🌸🌼🍃🍃
#تقدیر_الشهداء 🥀
#ما_ملت_امام_حسینیم
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🦋نشسته ام بر بام شــب
از ذهنم فقط تــو میگذری ..
نشسته ام و
ستاره ها را رصد می کنم ..
کاش امتداد نگاهم
به ستاره ای برسد
که تـــو به آن چشم دوخته ای ...
🌷ســردار دلهــا
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🕊 وقتی تو نیستی
نه هستهای ما چونان که بایدند
نه بایدها...
هر روز بیتو، روزِ مباداست!
#قیصرامینپور
...♡
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
دنیــا بعد از شمـا؛
دیگه دنیـاے سابـق نشـد...🥀
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
گمنامےیعنۍدرد...🍃
دردےشیریݩ...✨
یعنےباعشـقیڪےشدن...💙
یعنےاثباٺاینکہازهمہچیزتبراےمعشـوقت گذشتے...✨
یعنێفقطخُدآرادیدےورضاۍاوراخواستےنہ تعریفوتمجیدمردمرا🌱^^
گمنامےیعنۍاگربراێخداستبگذارگمنامبمانمـ❤️:)
اےڪاشهمہےماگمـنامباشیم🙃🍃✨
#شهید_گمنام🥀💔🕊
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
.
[بعد از پایان نماز وقتے
سر بہ سجده میگذارید
مرورے بر اعمال صبح
تا شب خود بیاندازید
آیا کارمان براے رضایت
خدا بوده. . .]☝️
.
ڪلامے از #شهید_همت" ❤️
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#مهدی_جانمـ🌱
| میگفـت..،
یه کاري کن آقا امام زمان بهت بگہ
+ تو یکے غصہنخور؛
تو رو قبول دارم...|•♥️
|• #اللهمعجللولیڪالفرج
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#رمان_جانم_میرود 🌸🌿
#به_قلم_خانم_فاطمه_امیری_زاده ✍🏻
#قسمت_صد_وچهل_وپنجم
با شنیدن عربده مردی سرش را با وحشت بلند کرد و با دیدن یقه ی استاد اکبری در میان مشت های شهاب و صورت سرخ از خشم شهاب از ترس جیغی کشید و به سمتشان دوید!!
از صدای جیغ مهیا آرش و بقیه بچه ها سریع از آمفی تئاتر خارج شدند و با دیدن گلاویز شدن شهاب
با استاد اکبری سریع به سمتشان دویدند،
صدای بلند شهاب در کل دانشگاه پیچیده بود واستاد اکبری با اینکه از هیبت شهاب ترسیده بود اما نقاب بی خیالی و نترسی را بر چهره ی خود زده بود.
مهیا به سمت شهاب رفت و بازویش را گرفت وبا گریه و التماس گفت:
ــ شهاب ،شهاب ولش کن توروخدا ولش کن
شهاب سعی کرد صدایش را بالا نربد اما زیاد موفق نبود
ــ برو کنار مهیا
با رسیدن آرش مهیا عقب رفت و در کنار پگاه ایستاد.
بلاخره با دخالت آرش و بقیه شهاب از استاد اکبری جدا شد
مهیا با چشمان اشکی به شهاب که داخل اتاقک حراست بود خیره شد.
حاج اقا در حال صحبت کردن با شهاب و استاد اکبری بود نگاهی به استاد اکبری انداخت کبودی زیر چشمش الان بیشتر به چشم می خورد فقط خدا می دانست که چه گفته بود که شهاب که همیشه مخالف دعوا بود با او همچین کرده بود .
در اتاقک باز شد استاد اکبری سریع از اتاق خارج شد که با صدای شهاب در جا ایستاد
ــ آقای اکبری
مهیا با استرس به سمت شهاب رفت و دستش را گرفت و آرام و با التماس اسمش را زمزمه کرد
ــ شهاب
شهاب نگاهی در چشمان مهیا انداخت و دستانش را فشرد و نگاهش را به سمت چشمان استاد اکبری سوق داد و گفت:
ــ فقط کافیه یه بار به گوشم بخوره اذیتش کردی یا حرفی بهش زدی جور دیگه ای رفتار میکنم
استاد اکبری بدون اینکه جوابی به شهاب بدهد سوار ماشین شد و با استرس از کنارشان رد شد
مهیا با نگرانی به شهاب خیره شد
ــ خوبی شهاب؟؟
شهاب لبخند مهربانی بر لب زد و گفت
ــ مگه میشه خانومم کنارم باشه و حالم بد باشه
مهیا لبخندی زد و تا خواست جواب دهد صدای آرش به گوششان رسید
ــ بیا دیگه شهاب کلی کار داریم
ــاومدمـ
ــ بیا بریم خانم که تا شب اینجا گیریم
به سالن آمفی تئاتر می روند مهیا به کنار پگاه می نشیند و کارش را ادامه می دهد
با یادآورز چند دقیقه پیش چشمانش را روی هم فشار می دهد با اینکه نگران شهاب بود اما چه حس خوب و شیرینی بود این حمایت شهاب و اینکه تکیه گاه داشتن که در هرشرایط سخت او را در کنار خودش می دید
لبخندی زد و به کارش ادامه داد در بین کار پگاه چند جا مشکل داشت و مهیا با حوصله برایش توضیح می داد
آنقدر سرشان شلوغ بود که همزمان نهار می خوردند و کار می کردند
آنقدر سرشان گرم کار کردن بود که متوجه گذشت زمان نبودند آقایون برای استراحت برای چند دقیقه ای به حیاط رفتند
پگاه که برای دیدن کارها به بالای جایگاه رفته بود یکی از بنرها که کج بود را کشید تا صاف شود اما بنر از جا کند
پگاه بااسترس به مهیا چشم دوخت
ــ وای خاک به سرم الان چیکار کنیم
دخترها به پگاه که با استرس به برن نگاه دوخت میخندیدند
ــ به جا خنده بیاید کمکم کنید وصلش کنم ،این کجاست من برم بالا وصلش کنم
مهیا با خنده به گوشه ای اشاره کرد
ــ اونهاش
ــ وای من میترسم .مهیا تو بیا برو،زود تا نیومدن