『🧡🌱』
حاجے...
گردوغباربݪندشدہ
وبایدپرید !
الانوقتشہ...
اگہنپریمجامےمونیم !
بہترینفرصٺالانہ...
اگہبمونیمباختیم... !🕊
#شہیدمصطفۍصدرزادھ
—————————————————- به جمع ما بپیوندید✅
♥️🍃
در مسيرِ #عشق بايد بگذرى از هرچه هست...
/ʝסíꪀ➘
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
#گناه 🥀
#شهید 💛
#نامحرم 🌿
همسر شهید محسن حججے :
🌹آقا محسن اگر روزے چشمش بہ نامحرم مے افتاد یا گناهے انجام میداد
اون روز رو کلے استغفار مے کردند و فرداش هم "روزه" مے گرفتند...🍃
🌹 شهدا اینجورے بودند☝️
بلہ! کجاے کاریم ما!؟
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_هفتم
خانم جون با دیدنم لبخندی زد
_یک همسر خوب همیشه باید وقتی شوهرش میاد مرتب و آماده باشه.آفرین بهت .همیشه همینطور باش عزیزم
لبخندی زدم
_چشم خانجون.
نیم ساعتی نگذشته بود که صدای آیفون بلند شد .
برای دیدنش عجیب بیقراربودم .با عجله به سمت آیفون پا تند کردم
_سلام آقا
صدای مهربانش بر جانم نشست
_سلام عزیزم
در را باز کردم و به سمت بیرون رفتم .
مرد جذاب من وارد حیاط شد و به سمتم آمد .لبخند بر لبانش نقش بسته بود.
دوقدم به سمتش رفتم .مقابلم که ایستاد دستش را به سمتم دراز کرد.
به آرامی دستم را میان دستان گرمش جای دادم
_خوش اومدی
_ممنون عزیزم
باهم واردخانه شدیم .
کیان با محبت با مادر و خانم جان خوش و بش کرد و مقابل خانم جان نشست .
من هم بعد از پذیرایی کردن از او کنارش نشستم .با صدای خانم جون چشم از کیان گرفتم و به او دوختم
_خوبی مادر؟خانواده محترمت خوبن
کیان با مهربانی گفت
_ممنونم خانجون .الحمدالله اونها هم خوبن سلام رسوندن خدمتت.
_سلامت باشند .غرض از مزاحمت اینکه من از روژان خواستم زنگ بزنه شما بیای تا در مورد جشنتون صحبت کنیم
_بله ،بفرمایید من درخدمتم
_ببین پسرم واقعیتش اینه که ما دوتا خانواده باهم اختلاف سلیقه داریم .ما مهمونیامون مدتهاست که مختلط بوده ،خدا شاهده که همیشه ناراضی بودم ولی چه کنم که دیگه دوره و زمون باب دل من نمیچرخه .خانواده شما هم که قطعا اینجور مهمونی هایی رو نه شرکت میکنند و نه موافقش هستند،درسته؟
نمیدانم چرا ولی از کیان خجالت میکشیدم که چنین بحثی به راه افتاده وقتی خودم هم کار و اعتقادات او را می پسندم .
_بله درسته.
_عزیزم حالا پدر و مادر روژان اصراردارند که جشن عروسی مختلط باشه
با شنیدن این جمله ،کمی اخمهایش بهم پیچید .
_ببخشید خاتون .من با همه احترامی که برای مامان و پدرجون قائلم ولی نمیتونم این رو قبول کنم .جدای از اعتقاداتم من غیرتم اجازه نمیده چشم مردهای دیگه ای به همسر جوان و زیبام بیفته.نمیخوام خدای ناکرده به کسی توهین کنم ولی من هرچقدر هم بدونم چشم مردان فامیل دو طرف پاکه ولی زیبایی همسرم رو فقط مختص محارمش میدونم
میتوانستم به راحتی ،برق تحسین را در چشمان خانم جان ببینم.
به کیان که مرا نگاه میکرد چشم دوختم.اینبار مرا مخاطب قرار داد
_روژان جان نمیخوام ناراحتت کنم .میدونم که شب عروسیمون چقدر واست مهمه .میخوام بدونی هزاران برابر از شب عروسی تو و رضایت خدا برام مهمه.شرمنده اتم ولی نمیتونم با این تصمیمتون موافقت کنم .
تا خواستم لب باز کنم و به او بگویم که من هم از اول با ا هم عقیده بوده ام .مادر با عصبانیت گفت
_قرار نبود تعصبات کورکورانه اتون رو به دخترم تلقین کنید .مردان طایفه ما اونقدر با غیرت هستند که چشمشون دنبال ناموس مردم نباشه .
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_هشتم
کیان با صبوری جواب مادرم را داد
_مامان جان بحث تعصبات کورکورانه نیست بحث عشق من به دختر خانم شماست.بحث تعلق خاطر داشتن من به روژانه .چون روژان برام مهمه و بیشتر از جونم دوسش دارم نمیتونم اجازه بدم همسرم تو شب عروسیش بین نامحرم بی حجاب بگرده .چون دوسش دارم روش غیرت دارم .
خانم جان که دید کم کم ممکن است ناراحتی پیش بیاید میانه دعوا را گرفت
_منو به عنوان بزرگترتون قبول دارید یانه؟
مادرم به آرامی گفت
_البته خانجون
کیان هم با مهربانی گفت
_شما تاج سر منید خا نجون
خانم جان با مهربانی به هردو نگاهی انداخت
_سلامت باشید هردوتون. .
هردو قلول دارید که اون شب مهم ،یک شب ویژه واسه عروس خانمه؟
مادر و کیان هردو گفتند
_بله
_پس بزارید خود عروس تصمیم بگیره که عروسیش چطور برگزار بشه .
کیان با تعجب سرش را بالا گرفت و به خانم جان نگاهی انداخت .شاید او تصور میکرد که من با نظر خانواده ام موافق هستم .
تا خواست لب به اعتراض باز کند ،خانم جون لب زد
_منو به بزرگی قبول کردی پس سکوت کن و بزار دخترم تصمیم بگیره .بهش حق انتخاب بده عزیز من
کیان سر به زیر انداخت
_چشم
_روژان جان مادر نظرت رو بگو
با استرس نگاهی به مامان انداختم .با زبان لبم را تر کردم
_مامان جون خودتون میدونید که چقدر شما و بابا رو دوست دارم .خودتون هم میدونید که خیلی وقت که دیگه اعتقاداتم تغییر کرده .من شرمندتونم ولی نمیتونم موافقت کنم که مجلسمون مختلط باشه.
نگاه از چهره ناراحت مامان گرفتم و به کیان که با افتخار به من چشم دوخته بود ،انداختم.
_باشه هرطور مایلی ،اگه کسی به مهمونیتون نیومد من تقصیری ندارم .با اجازه
مادر بعد از اتمام حرفش به اتاقش رفت ،میخواستم به سمت اتاقش بروم که خانم جون دستم را گرفت
_عزیزن بزار یکم تنها باشه .نیاز به تنهایی داره .بعد عروسی اون باید جواب متلک های فامیل رو بده بهش حق بده عزیزم._چشم خانجون
دوباره کنار کیان نشستم .خانم جان کمی ما را نصیحت کرد که چگونه در زندگی رفتار کنیم تا زندگی شادی درکنار هم داشته باشیم.
به من گفت مردها گاهی نیاز به تنهایی دارند تا به مشکلاتشون فکر کنند این اجازه رو به مردم بدهم .گاهی لازم دارند با دوستانش وقت بگذارد مانعش نشوم.همیشه هوای زندگی ام را داشته باشم .به او هم سفارش کرد .
که زن وقتی ناراحت است برخلاف مردها نیاز دارد که پیشش بنشینی و به حرفهایش گوش بدهی .زن نیاز به محبت دارد تا وجودش همیشه شاداب باشد .زن هم باید گاهی برای دل خودش زندگی کند
من و کیان هم با علاقه به حرف ها و نصیحت هایش گوش دادیم و قول دادیم در زندگی به آن عمل کنیم و در برابر مشکلات زندگی پشت هم باشیم و باهم با مشکلات بجنگیم.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_نهم
یک هفته تا جشن عروسی بیشتر نمانده بود.
امروز قراربود باهم برای خرید لباس عروس به مزون برویم .
آماده منتظر کیان نشسته بودم .راس ساعت ۱۸ کیان از راه رسید .مامان کیان را به داخل خانه دعوت کرد .
مرد مهربان من وارد خانه شد .اول با مادر سلام و احوالپرسی کرد و بعد به سمت من که به احترامش ایستاده بودم، آمد.
_سلام آقا
_سلام روژان جان .آماده ای بریم
_بله من آماده ام .یک لحظه صبر کن من برم کیفمو بردارم ،بریم
_باشه عزیزم
صدای مادرم توجهم را جلب کرد
_کیان جان، از کجا میخواین لباس عروس بخرید؟
_نمیدونم مامان جان،هرجایی که روژان جان بخواد
_من یک مزون خوب میشناسم ،از آشنایان هستش.همه ی لباس هاش رو از آلمان آورده.
قبل از اینکه کیان حرفی بزند،تصمیمی که گرفته بودم را گفتم
_مامان جان من نمی خوام لباس عروس بخرم
مادرم با تعجب لب باز کرد
_ منظورت چیه
نگاهی به کیان که او هم با تعجب نگاهم میکرد کردم
_من میخوام لباس عروس کرایه کنم مامان جان
مامان با عصبانیت گفت
_این چه حرفیه روژان .کدوم یکی از دخترای فامیل ما لباس کرایه کردند که تو میخوای .
بدون انکه اجازه بدهد من حرفی بزنم رو به کیان کرد
_آقا کیان شما اگه نگران پول لباس هستید من خودم پولش رو میدم
اگر بگویم آن لحظه دلم میخواست از غصه مردم بمیرم ،دروغ نیست.
کیان طفلکم در حالی که ناراحتی در صدایش مشخص بود مامان را مخاطب قرار داد
_مامان جان ،اصلا بحث پول نیست .من اونقدر تو حسابم هست که بهترین رو برای روژان جان بخرم .من خودمم مثل شما الان از روژان جان این قضیه را شنیدم .
از کیان خجالت میکشیدم .با یک قدم خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم و به آرامی فشردم و نگاهم را به مادرم دوختم
_مامان جان من خودم این تصمیم رو گرفتم .برای یک شب نمیخوام هزینه اضافی کنم.دلم میخواد با مابه التفاوت پولش برای بچه های کار هدیه بخرم .لطفا قبول کنید .باور کنید کسی نمیفهمه.دعای خیر اون بچه ها منو خوشبخت میکنه.
مادرم بی میل گفت
_هرجور راحتی .
ما را تنها گذاشت و به اتاقش رفت.
بعد از رفتن مامان کیان با عشق چشم به من دوخت.
_میدونی تو بهترین بنده خدایی .من با تو خوشبختم و بهت افتخار میکنم عزیزم
با محبت پیشانی ام را بوسید .
_اگه آماده ای بریم
_بریم عزیزم آماده ام.
&ادامه دارد...
10 صلوات📿
به نیت ظهور امام زمان عجل الله 🔆
بفرستین و بعد به این صوت گوش بدین 😊
شناخت امام زمان - قسمت پنجم.mp3
2.34M
🎵 #صوت_مهدوی
#پادکست
🔖 موضوع: #شناخت_امام_زمان
❇️ قسمت پنجم
👤 استاد #محمودی
♥️#سلسله_مباحث_مهدویت
⏮ ▶️⏸ ⏭
👑#عاشقان_امام_مهدی
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
😭🏴🌿🖤🍃
@yazainab314
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
🎵 #صوت_مهدوی #پادکست 🔖 موضوع: #شناخت_امام_زمان ❇️ قسمت پنجم 👤 استاد #محمودی ♥️#سلسله_مباحث_مه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
10 صلوات📿 به نیت ظهور امام زمان عجل الله 🔆 بفرستین و بعد به این صوت گوش بدین 😊
|< رفقآ یادتون نره >| 😊🧡
ما رو به دوستاتون هم معرفی کنید ☺️