eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست‌عزیزی‌ڪہ فالورات‌یکم‌رفته‌بالافکر‌میکنی‌خیلی‌ شاخی‌،که‌حتی‌پیام‌هاتم‌دیرسین‌میکنے😊! چیشد؟! شما‌که‌تا‌چندروز‌پیش‌‌باشعار من‌‌یک‌حاج‌قاسم‌دیگرم‌گوش‌‌همه‌رو ڪَࢪ‌کرده‌بودے/: شایدم با همین شعار فالوور جذب کردی! جهت‌اطلاعت‌باید‌بگم حاج‌قاسم‌با‌اون‌همه‌قدرت‌و‌مقامے‌ڪہ‌داشت حتی‌جلوےمردم‌ڪشورش‌یکباراخم‌نکرد! اینا‌که‌چندتافالور‌مجازین😂! یادت باشہ تو اگہ چیزیت بشہ این فالوورا نمیمونن برات یڪی پشت یڪی میرن و اصلا تورو یادشون نمیاد ..‌. پس بہ اینا دل‌نبند و باهاشون زندگی نڪن^^ 🖐🏼! /: 🖐🏿😑
シ︎ ❥︎ @yazainab314
💁‍♂ ما‌ڪہ‌لیاقت‌گلولہ‌خوردن‌رو‌نداریم؛ حداقل‌خوبه‌از‌فحش‌خوردن‌محروم نشدیم‌ خدایا دمت گرم:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ 🌻 _مرگ هر آدم تلنگری به اطرافیانشه. مرگ تولد دوبارهست، اینا رو آیه گفته! غم آیه از تنهایی خودشه، نگران شب اول قبر شوهرشه، اونا عاشق هم بودن. هر آدمی که میمیره اشک ریختن یه امر عادیه! صدرا به میان حرفش دوید: _نه از اون گریه هایی مثل یه رهگذر! از اون چشمای به خون نشسته ی آیه خانم! از اونا رو میگم! رها نگاهش را دزدید: _شما که رویا خانم رو دارید! _رویا قبرستون نمیاد، میگه برای روحیه ش بده؛ حتی برای سینا هم نیومد! نگاه رها رنگ غم گرفت: _به نظر من از اعمال خودش فراریه که میترسه پا به قبرستون نمیذاره! اینجا بوی مرگ میده! آدمایی که از ترسن و میدونن چیز خوبی اون دنیا منتظرشون نیست، قبرستون نمیان چون مرگ وحشت زده شون میکنه؛ وجدانشون فعال میشه. اگه مُردم ، نه ، اما وقتی که مردم برام گریه کن! ُ _تنها کسی که میتونه صادقانه برام دعا و طلب بخشش کنه تویی! _چرا فکر میکنی این کارو میکنم؟ _چون قلب مهربونی داری، با وجود بدیهای خانواده ی من، تو به احسان محبت میکنی؛ نمیتونی بد باشی... سایه به آنها نزدیک شد: _سلام. صدرا جواب سلامش را داد. رها نگاه کرد به همکار و دوست خواهر شده اش: _جانم سایه جان؟ در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ 🌻 _اذانو گفتن، آیه داره کنار قبر نمازشو میخونه! منم میخوام برم این امامزاده نماز بخونم، گفتم بهت بگم که یهو منو جا نذارین! رها نگاه به آیه انداخت که نشسته نماز میخواند."چه بر سرت آمده جان خواهر؟ چه بر سرت آمده که این گونه نمازت را نشسته میخوانی؟" _منم باهات میام... رو به صدرا آرام گفت: _با اجازه! _صبر کن، باهاتون میام که تنها نباشید! دخترها که وارد امامزاده شدند. صدرا همانجا ماند. نگاهش به ارمیا افتاد: _تو هنوز نرفتی؟ _حاج علی با سیدمحمد رفت. گفت بمونم دخترا رو برسونم. _اون گفت یا تو گفتی؟ _میخواستم بدونم میخواد چیکار کنه؛ این روزا چیزای عجیبی میبینم. ازمردن خیلی میترسم، نمیدونم این زن چطور میتونه تو قبرستون بمونه! خیلی ترس داره قبر و قبرستون! ارمیا خیره ی نماز خواندن آیه بود... آیه ای که دیگر جان در بدن نداشت... آخر شب بود که آیه را به خانه آوردند، جان دل کندن نداشت. حجله ای سر کوچه گذاشته بودند... عکسش را بزرگ کرده و جای جای خیابان نصب کرده بودند. آخرین دسته ی مهمانها هم خداحافظی میکردند که آیه آمد... برای آنها سفره انداختند. آیه تا بوی مرغ در بینی اش پیچید، معده اش پیچید و به سمت دستشویی دوید... رها دنبالش روان شد میدانست که ویار دارد به مرغ! میدانست که معده ی ضعیف شده‌ی آیه لحظه به لحظه بدتر میشود. در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ 🌻 آیه عق زد خاطراتش را... عق زد درد و غمهایش را... عق زد دردهایشَ را...عق زد نبودن مردش را..عق زد بوی مرگ‌پیچیده شده در جانش را... رها در میزد. صدایش میزد: _آیه؟ آیه جان... باز کن درو! یادش آمد... سید مهدی: آیه... آیه بانو! چیشدی؟ تو که چیزی نخوردی بانو... درو باز کن! آیه لبخند زد و در را باز کرد.رنگش پریده بود اما لبخندش اضطرابهای سیدمهدی را کم کرد. _بدبخت شدیم، تهوع هام شروع شد، حالا چطوری برم سرکار؟! سیدمهدی زیر بازویش را گرفت روی تخت خواباندش: _مرخصی بگیر، اینجوری اذیت میشی. آه... خدایا! چه کسی نازش را میکشد حالا؟ نگاهی در آینه به خود انداخت. دیگه تنهایی!صدای رها آمد: _آیه جان، خوبی؟ درو باز کن دیگه! رها هست... چه خوب است که کسی باشد، چه خوب است که کسی راداشته باشی در زمان رسیدن به بن بست های زندگی ات. شام میخوردند که رها آیه را آورد. برایش برنج و قیمه کشید. بشقاب را مقابلش گذاشت‌وقاشق‌قاشق بردهانش‌میگذاشت. شام را که خوردند، رها و سایه مشغول جمع کردن سفره شدند که فخرالسادات از اتاقش بیرون آمد. فخرالسادات که نشست همه به احترامش نیمخیز شدند. آیه در خود جمع شده بود. این همان لحظه‌ای بودکه از آن میترسید. _بچه چطوره آیه؟ در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ 🌻 _خوبه حاج خانم. فخرالسادات آه کشید: _بچه‌ت بی پدر شد، خودتم بیوه! این انتخاب خودت بود. بهت گفتم نذار بره! گفته بودم این روز میرسه! همه تعجب کرده بودند از این حرفها."چه میگویی زن؟ حواست هست که این بی پناه چه سختیهایی کشیده است؟" حاج علی مداخله کرد: _این چه حرفیه میزنید حاج خانم؟ این انتخاب خود سیدمهدی بود! آیه چه‌کار میتونست بکنه؟ فخرالسادات: حرف حق میزنم، اگه آیه اجازه ی رفتن بهش نمیداد،اونم نمیرفت؛ اما نه تنهامانعش نشد که تشویقشم کرد. الان پسرم زیر خروارها خاکه... این انتخاب آیه بود نه مهدی. آیه‌ی این روزها ضعیف شده بود. آیه‌ی امروز دیگر بیش از حدش تحمل کرده بود. آیه‌ی امروز شکسته بود... آیه ی امروز از مرز پوچی باز گشته چه میخواهید ازاین زن؟ فخر السادات: بهت گفتم آیه!گفتم که اگه بره و جنازه ش بیاد هرگز نمیبخشمت! سیدمحمد کنار مادر نشست تا آرامش کند. رها و سایه دستهای سرد آیه را در دست داشتند. فخرالسادات: روزی که اومدیم خواستگاریت یادته؟ گفتم رسم خانواده ی ماست که شوهرت بمیره به عقد برادر شوهرت درمیای! گفتم نذار شوهرت بره! حالا باید عقد محمدم بشی! میدونی که رسم نداریم عروسمون با غریبه ازدواج کنه! رنگ آیه رفت... رنگ رها و سایه و حاج علی هم رفت. صدرا اخم کرد و ارمیا سر به زیر انداخت. سیدمحمد رنگ به رنگ شد.... در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
باخودت‌بگو؛ امروزیہ‌قدم ‌بہ‌آرزوهام‌نزدیکترمیشم...😌✅
شهید برونسی میفرمان آدما دو دسته ان! یه دسته آدمای قیمتی یه دسته آدمای غیرتی(: آدمای غیرتی همه چیو از خدا می خوان آدمای قیمتی از بنده خدا!🚶🏻‍♀️✌🏻 シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦`
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.✨ ای کاش میشد صندوق‌های رای‌گیری رو میذاشتن کنار گلزار شهدا ، شاید یه عده ملاک‌هاشون برای رای دادن عوض میشد ... シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦`
بسم رب العالم 🌙!