🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_دوم
#قسمـت_صــد_شانزده
رها در اتاق را به ضرب باز کرد:
_بس کن آیه! اون بدبخت چه گناهی کرده که تو هیچوقت ندیدیش؟ با فرار کردن میخوای به کجا برسی؟ تا کی باید بره؟ تا کی نباشه؟ تا کی
دندون رو جیگر بذاره؟ خسته نشدی از آزارش؟خسته نشدی از ندیدن آرزوهای دخترت؟ نمیبینی زینب چقدر دوستش داره؟ اصلا تو جز خودت
کسی رو میبینی؟
آیه: خسته شدم از بس همهتون ارمیا ارمیا کردید؛ چی داره که همه طرفدارش شدید؟
رها: سید مهدی چی داشت که تو اینجوری دیوونه شی؟
آیه از روی تخت بلند شد و مقابل رها ایستاد و به ضرب تخت سینه ی رها کوبید:
_بفهم داری درباره ی کی حرف میزنی!
رها دست آیه را پس زد:
_میفهمم! کسی که الان فقط و فقط پدر بچهته... میفهمی؟ سید مهدی مرد ....خدا بیامرزدش...اصلا
ارمیارو دیدی؟ میدونی وقتی بهش بله
دادی، اون شب تولد زینب، رفته بود رستوران اجاره کرده بود و لباس عروس و آرایشگاه، یادته با سنگدلی گفتی فقط میای محضر و بعد خونه؟
اصلا پرسیدی اون همه هزینه ای که کرده بود چی شد؟ فهمیدی یکی از بچه های پرورشگاهشون نامزد کرده بود و پول عروسی گرفتن نداشت،
جای تو عروس شد؟ فهمیدی چرا عقدت چند روز عقب افتاد؟ فهمیدی چرا اونشب هیچکس خونه نبود؟ همه ی ما رفتیم عروسی اون جوون.
همه جز تویی که کسی رو جز خودت نمیبینی.
ارمیا همه ی آرزوهاشو داد به بچه ای که کلی آرزو تو دلش بود. از ما خواست که به عنوان خانواده ی داماد تو جشنشون باشیم و همه ی ما با جون و دل رفتیم، چون ما میدونیم که تنهایی یعنی چی، میدونیم پشت و پناه نداشتن یعنی چی.
تویی که همیشه حاج علی بابات بود و سید مهدی پشت و پناهت، ......
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_صـد_هفده
#از_روزی_که_رفتی
چی از حسرت میدونی؟ حسرت نگاه ارمیا دل همه ی ما رو سوزوند و تو حتی نفهمیدی! تو با اون همه ادعات! تو با اون همه آیه بودنت برای همه ی ما...
آیه تو میدونی ارمیا و دوستاش هنوز بعد از سالها که از پرورشگاه اومدن بیرون، میرن و اون بچه های بی حامی رو حمایت میکنن؟ تو از شوهرت چی میدونی؟
سایه اشک چشمانش را پاک کرد و در تایید حرف های رها گفت:
_یه حلقه ی قشنگ برات خریده بود... خیلی قشنگ؛ اونم داد به عروس و دوماد، اون روز تو محضر... وای خدای من! اصلا یادم نمیره... چطور حلقه رو از دستت در نیاورده بودی؟ تمام پس اندازشو گذاشته بود پای جشنی که برات گرفته بود و تو نخواستی.
وقتی دید چه حلقهی سادهای گرفته، شرمندهت شد و ما از شرمندگی دِل دریاییش مردیم ، فکر کرد تو ساده زیستی دوست داری که عروسی نخواستی، نمیدونست تو فقط میخواستی عروس سید مهدی باشی.
سید محمد دست روی شانه ی سایه اش گذاشت:
_راحتش بذارید. آیه خودش باید تصمیم بگیره. زندگی با کسی مثل ارمیایی که من میشناسم لیاقت میخواد.
سید محمد به یاد آورد...فخرالسادات را سر خاک آورده بود که مردی را از دور دید. تعجب کرد که چه کسی سر خاک برادرش نشسته است. نزدیک
که شد جوانی را دید که بارها در مراسم سید مهدی دیده بود. مادرش را به مزار
ِ پدر فرستاد و کنار ارمیا نشست:
_سلام
ارمیا نگاه از قبر گرفت و سید محمد را نگاه کرد:
_سلام؛ ببخشید، الان میرم.
ارمیا که نیمخیز شد، سید محمد دستش را گرفت و دوباره کنار خود نشاند:
_چرا با عجله؟ بشین یه کم حرف بزنیم؛ همدورهی مهدی بودی؟
ارمیا دستی روی سنگ قبرش کشید: .....
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_دوم
#قسمـت_صـد_هجـده
_آره.
سید محمد: از روزی که رفت، خیلی تنها شدم. برام هم پدر بود، هم برادر، هم رفیق... یک هو همه کسم رو از دست دادم.
ارمیا: من تازه فهمیدم کی رو از دست دادم؛ حوصله داری حرف بزنیم؟
سید محمد: هم حوصله دارم هم وقت؛ مادرم که میاد اینجا، دیگه رفتنی نیست، گاهی غروب میشه و هنوز اینجاست؛ یه جورایی خونهمون شده.
بابام اونجا، داداشم اینجا... چی تو رو به اینجا کشونده.
ِارمیا: سال ها بود گمشده بودم؛ تو پرورشگاه
ها بود که گم شده بودم... گم شدن تو طالع منه ؛ تو پرورشگاه بزرگ شدم، وقتی هجده سالم شد، گفتن برو زندگیتو بساز.
با دوتا از بچه ها تصمیم گرفتیم بریم ارتش. هم جای خواب و غذا، هم حقوق و هم اینکه کسی منتظرمون نبود؛ مرگ و زندگی ما برای کسی مهم نبود...
گفتنش راحت نیست، اما حقیقته و حقیقت گاهی از زهر تلخ تر. کلا معاشرتی نیستیم؛ یادگرفتم کسی ما رو نمیخواد پس خودمون رو به
کسی تحمیل نکنیم. یه عمر تنهایی کشیدیم دیگه، فقط خودم بودم و دوتا رفیقام. با کسی دمخور نبودیم. همه چیزمون کار بود و کار... برای
خودمون یه خونه اجاره کردیم و سه نفری زندگیمون رو ساختیم.
تا اونشب و توی اون برف... زندگیم از مسیرش خارج شد. الان نمیدونم، قبلا روی ریل نبودم یا الان نیستم، اما هرچی که بود برام یه تغییر بود.
یه شب که خیلی داغون بودم، خیلی شکسته بودم، خواب سید مهدی رو دیدم. کلاه شو گذاشت سرم، تفنگشو داد دستم، دست رو شونهم گذاشت و گفت، حرم خالی نمونه داداش!
گفتم: _اهلش نیستم.
گفت: _اهلت میکنن!
گفتم: _دنیام با دنیات فرق داره.
گفت: _نگاهتو عوض کنی فرقی نداره.
گفتم: _بلد نیستم.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_دوم
#قسمـت_صـد_نـوزده
گفت: _یا علی بگو، منم هستم و دستتو میگیرم.
گفتم: _تو شهید شدی؟!
گفت: _همسایهایم.
گفتم: _من زنده ام؛ اگرم بمیرم من کجا و تو کجا!
گفت: _همسایهایم رفیق.
گفتم: _منم شهید میشم؟
گفت: _شهادت خیلی نزدیکه.
گفتم: _چطور میشه؟ اصلا تو نترسیدی؟
گفت: _دیدم تو زندگی بدون شهادت، هیچی ندارم. دیدم مرگم همین روز و همین ساعت رقم میخوره.
گفتم اَللّهُمَ الرزُقنا تَوفیقَ الشَّهادَة.
اونقدر گفتم تا خدا با دلم راه اومد.
گفتم: _زن و بچه داشتی.
گفت: _ دستم امانتی بودن. حالا هم میسپرم دست تو.
گفتم: _تو که گفتی شهید میشم!
گفت: _گفتم همسایهایم.
گفتم: _یعنی شهید نمیشم؟
گفت: _شهادت تو سختتره؛ اما من کمکت میکنم.
گفتم: _تنهام نذاریا...
گفت: _دست رفاقت بدیم؟
دستش رو گرفتم، لبخند زدیم؛ تو آسمون پرواز کردیم.
گفتم: _اون پایین چه خبره؟ اونا کیان؟
گفت: _روزگار آیه بعد از منه
گفتم: _میدونی چی میشه؟
گفت: _همهشو نه، اما میدونم باید چی بشه.
گفتم: _حال زنت خیلی بده!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
#سلام_امام_زمانم ♥️🖤
بیا موعود هنگام قیام است
✨جهان مجروح یک جو التیام است
زمان لبریز شوقو#انتظار است
✨#زمین بر رجعتت امّیدوار است
بیا امروز روز عشق❤️است ما را
✨علمدار😍 تو در صدر است ما را
#السلام_علیڪ_یا_بقیة_الله❣️✨
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
السلام و علی الحسین 🥺🖤
و علی علی ابن الحسین 🥺🖤
و علی اولاد الحسین 🥺🖤
و علی اصحاب الحسین 🥺🖤
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
Mirdamad-Doa-Salamati.mp3
747.2K
#قرار_هر_صبح ☘
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
💟"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"💟
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج 🤲🏻
シ︎ ❥︎ @yazainab314
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
107571_760.mp3
3.62M
#قرار_هر_صبح ☘
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
💟اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.💟
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج 🤲🏻
シ︎ ❥︎ @yazainab314