🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_صد_پنجم
#از_روزی_که_رفتی
بعد همان جا روی زمین نشست و بر سر زنان مویه کرد. احسان و مهدی صدرا هم تحت تاثیر غم عمیق این مادر بودند.
زن ادامه داد: بچه ام رو ازم گرفتید و کشتید. شما دو تا بچه ام رو کشتید. شما نامسلمونا کشتیدش!
رامین غرید: تمومش کن! مثلا تو مسلمونی؟اگه مسلمون تو باشی که فاتحه اسلام خونده است! من کشتمش؟ یا تویی که بچه دو ساله ات رو
به امان هوو ول کردی و رفتی!
زن نالید: روزگارمو سیاه کردین. فراریم دادین! حالا هم بچه ام رو هم گرفتید.
رامین از میان دندانهایش غرید: خفه شو بذار ببینم چکار میکنم.
بعد رو به مسئول پرونده کرد: جناب سروان، الان باید چکار کنم؟
مهدی دست صدرا را گرفت: بابا تو رو خدا!
صدرا به چشمان مهدی نگاه کرد: من هر کاری لازم باشه انجام میدم! اما معصومه تا تموم شدن تحقیقات بازداشته. هیچ کاریش نمیشه کرد!
مهدی ناله کرد: وثیقه چی؟
صدرا آرام گفت: مسئله قتله پسرم!
***********************
مهدی خودش را در اتاق زندانی کرده بود و با هیچ کسی حرف نمیزد.
ِ
زینب سادات که درد خود را از یاد برده و نگراِن نگرانی های برادرش بود.
صدرا روی سر زینب سادات را بوسید و گفت: عمو جان، برو باهاش حرف بزن. مهدی با عالم و آدم قهر کنه، با تو قهر نمیکنه. برو ببین میتونی
راضیش کنی شام بخوره؟
رها میان بغضش گفت: آره خاله جان، برو پیشش! حرف تو رو میخونه!
زینب سادات چادر روی سرش را مرتب کرد و به سمت اتاق مهدی رفت.
احسان نگاهش پی دختر رفت و بعد آرام به محسن گفت: این که چادر داره، چطور اجازه داد عمو ببوستش؟چادر الکیه؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_صد_ششم
#از_روزی_که_رفتی
محسن اخم کرد: چادر الکی چیه؟
احسان چشمش را در کاسه چرخاند و گفت: یعنی برای اجبار مامان بابا، برای جلب توجه، بدون اعتقاد!
محسن لبخند زد: زینب و اجبار؟ زینب عاشق چادرشه! بعد از اینکه وصیت باباش رو خوند، اعتقادش قوی تر هم شد. بابا بهش محرمه!
احسان: چطور؟
محسن: مهدی و زینب خواهر برادر شیری هستن.
احسان: اینو صبح شنیدم
محسن: پدر و مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگ و عمو و دایی و خاله و عمه هاشون بهشون محرم میشن دیگه.
احسان: تو هم محرمی؟
محسن: نه. من پسر عموی مهدی هستم!داداششم بودم محرم نمیشدم!
احسان: اینا هم مثل مامانت هستن؟
محسن: یعنی چطوری؟
احسان: نماز خون و اینا دیگه!
محسن: مامان من بعد از آشنا شدن با خاله آیه اینجوری شد. قبلا نماز نمیخوند اما الان همه اون نماز قضا ها رو هم خونده! مامان میگه هر چی
داره از خاله آیه داره.
احسان ابرویی بالا انداخت: واقعا؟
محسن: آره.
زینب سادات در اتاق را زد: داداش مهدی!
در باز شد و صورت غرق در اشک مهدی مقابل چشمان زینب سادات قرار گرفت.
مهدی کنار رفت و زینب وارد اتاق شد. مهدی در را بست و پشت در نشست. سرش را میان دستانش گرفت و بعد از دقایقی همانطور که ....
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
#سلام_امام_زمانم ♥️🥺
#امام_زمان 🍂
سـلام_آقـا_جان♥️✋🏻
ایــاڪ نـعبـد و ایــاڪ نـستـعـین
یـعنـے سـلـآم مـسجـد مـولآے آخـریـن
اےجـمڪرانبـگوڪجـاستآخـریـنامــید
ایـن الشـموس الطـالعه ایـن مــه جـبـین:)
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
18.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #دوربین_مخفی ؛ واکس غیرصلواتی!
🔺 شوخی با زائرهای امام رضا علیه السلام در مشهد
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
ོ ⠀ོ
⠀ོ ⠀ོ
گفت:
اگرسرنوشتمرانوشتھایچرادعاڪنم
ندا آمد:
نوشتھام هرچھ دعاڪنی...!
•🌱•
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
ོ ⠀ོ ⠀ོ ⠀ོ گفت: اگرسرنوشتمرانوشتھایچرادعاڪنم ندا آمد: نوشتھام هرچھ د
ོ ⠀ོ
⠀ོ ⠀ོ
•| #پاےدرسدل |•
|عَسَیأنتَكرَهُشَيئًاوَهُوَخَیرٌلَكُم...|
گاهی دعاهایمان و اصرار بر آن ،
خود گرھ اے بر زندگیمان مۍشود!
پس؛
دعا ڪن و "خیر" بخواھ،
اما نھ آن خیرے ڪھ تو فڪر میڪنی...! :)
#آیتاللهحقشناس
•🌱•
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃