راه هماݩ اسٺ و مࢪدبسیـــــاࢪ.....
#هفتھبسیجدانشآموزے
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
🔰هشتم آبان ماه سالروز شهادت شهید محمد حسین فهمیده و آغاز هفته بسیج دانش آموزی گرامی باد🌷🌷🌷
🇮🇷هفته بسیج دانش آموزی گرامی باد✌️✌️
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بســـــیج مدرسھ عشق اسٺ❤️
دانش آموزبسیجے💪🔰
#هفته_بسیج_دانش_آموزی
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
تو همونی که با خندیدناش دیوونه میشم 😍😌
#عکس_نوشته 🌿
#رهبر 😍
#ساخت_خودمون 😎✌️🏻
برای کپی لوگو کانال حذف نشه🤨❌
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
🏴السلام علیک یاضامن اهو🥀 سلاااااممم خدمت به همه رفقای جان😍🤭 مثل همیشه برای اون دسته از دوستانی ک
هدیه برنده دوم 🍃✌️🏻
کلاسور و حرز امام جواد ‹علیه السلام› ☂
#مسابقه_امام_رضایی 🥀
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
🔰مراسم سومین سالگرد شهادت روحانی مدافع حرم شهید محمد حسن دهقانی
🎙سخنران : حجتالاسلام والمسلمین ماندگاری
💠با مداحی :
کربلایی سید مصطفی میرداماد
🗓 شنبه ، ۸ آبان ماه
⏰ساعت ۱۸:۴۵ الی ۲۰:۳۰
📣پخش زنده برنامه از طریق لینک آپارات به نشانی :
https://www.aparat.com/mrn2311381/live
#سالگرد_شهادت
#شهید_دهقانی
#شیخ_حرّ
#واحد_جهاد_و_شهادت
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_صد_چهل_سه
#از_روزی_که_رفتی
زینب سادات: سلام.
مریم: سلام عزیزم. خوبی؟
زینب سادات: بله ممنون.
مریم: میدونم انتظار تماس منو نداشتی. اما باید باهات حرف میزدم.
زینب سادات: من واقعا نمیتونم با اخلاق و رفتار...
مریم میان حرفش آمد: برای این زنگ نزدم. زنگ زدم بگم تو کار درست رو انجام دادی. کاری که من انجام ندادم. فکر کردم میتونم شرایط رو
درست یا بهتر کنم اما نشد. هیچی بهتر نشد. هیچی درست نشد. من زندگیمو باختم. عمر من رفت و هیچ چیزی ارزش این باخت رو نداشت.
فکر کردم تصمیمم درسته. خیلی ها شاید با دیدن زندگی من، بگن کار درست رو انجام داد اما من میگم با کسی که احترام به زن رو بلد نیست،
نمیشه زندگی کرد. با کسی که من باشه و نیم من نشه، نمیشه زندگی کرد. تو کار درست رو انجام دادی. خوشحالم که تو قرار نیست بسوزی.
برای محمدصادق هم بهتره که زنی بگیره با شرایط خودش. زنی که فکر نکنه، اطاعت کنه. تو اینجوری نبودی. خوبه که تصمیم درست رو گرفتی.
تو دختر آیه ای! فرق تو با من اینه! ببخشید مزاحمت شدم. خوشبخت بشی، خداحافظ.
تماس قطع شد و زینب سادات هاج و واج باقی ماند...
*************
صدرا در واحد بالا را زد: احسان!خونه
ای؟احسان.
وارد خانه شد. قریب به یک سال بود که احسان ساکن این خانه بود.
صدایی از اتاق خواب شنید. به سمت اتاق رفت و احسان را ایستاده بر سجاده دید. لبخند زد و به تماشایش ایستاد. مثل آن روزها که رها را تماشا میکرد. آرام نماز میخواند. با تمام صبر و حوصله اش و صدرا با همه احساسات پدرانه اش تماشایش میکرد.
سلام نماز را که داد گفت: قبول باشه!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🍃
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_صد_چهل_چهار
احسان به پشت سرش برگشت و لبخند زد: ممنون. از این طرفا؟
صدرا: افطار حاضره. دیشبم کشیک بودی، نگرانته!
احسان: این رهایی از دلنگرانی خسته نمیشه؟
صدرا: نه. بعضیا آفریده شدن که مهربون باشن و مهربونی کنن و دنیا رو قشنگ کنن. خانوم منم یکی از اونهاست.
احسان بلند شد: بریم.
نگاه صدرا به قرآن کنار تخت افتاد. همان که روزهای زیادی مهمان دستان ارمیا بود و این روزها مهمان دستان احسان: چند بار خواستم اون قرآن رو از ارمیا بگیرم، نداد. به جونش وصل بود. چی شد که داد به تو؟
احسان: نمیدونم اما میدونم منم به شما نمیدمش!زمینه چینی نکن.
صدرا: چیز جالبی داخلش پیدا کردی؟
احسان: خیلی زیاد. اما از همه جالبتر برام آیه بود که انگار سیدمهدی خیلی ارادت داشت بهش. همین طور آقا ارمیا.
صدرا: چطور؟
احسان: اون صفحه خیلی خونده شده. زیر آیه خط کشیده شده، چند جای دیگه هم دیدم با دو تا دست خط نوشته شده.
صدرا کنجکاو شد: اون آیه چی بود؟
احسان: الیس الله بکاٍف عبده! آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟
صدرا: چی این آیه توجه هر دو اونا رو جلب کرد؟
احسان: احسان متعجب به صدرا نگاه کرد. باورش نمیشد که صدرا عمق این کلام را نفهمیده.
احسان: یک لحظه صبر کن عمو. الان میام.
احسان به اتاق رفت. قرآن را برداشت و صفحه مورد نظرش را آورد.
خودکارش را در دست گرفت و کنار آن دو دست خط نوشت: الیس الله بکاٍف عبده.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_صد_چهل_پنج
#از_روزی_که_رفتی
بعد زمزمه کرد: خدایا تو برای من کفایت میکنی، تا تو باشی هیچ چیزی نیاز ندارم و وقتی نباشی هیچ چیزی ندارم.
خودکار را درون جیبش گذاشت، قرآن را بوسید و بلند شد.
*****************
زینب سادات گفت: امشب من میرم مسجد دانشگاه.
ایلیا گفت: منم با دوستام قراره بریم مصلی.
حاج علی: منم امشب نمیام. هنوز نمیتونم کمرم رو تکون بدم.
ارمیا شرمنده گفت: تقصیر من شد. تو این سن و سال منو بالا پایین میکنید.
حاج علی: این حرفا چیه بابا جان. پیری من چه ربطی به تو داره؟
زهرا خانوم همانطور که چای میریخت گفت: الان کیسه آب گرم میارم دردتون سبک بشه. امشب شما هم خونه بمونید. شب بیست و سوم باهم میریم.
آیه تند تند آشپزخانه را تمیز کرد: نه، خودمون دوتایی میریم حرم.
حاج علی: سختت میشه ها.
آیه: نه. روبروی مسجد امام حسن عسگری(علیه السلام )میشینیم که راحت برگردیم.
ارمیا: یک امشبم آیه خانوم زحمت مارو بکشه، اون دنیا از خجالتش در بیام. اینجا که کاری از دستم بر نمیاد.
آیه از آشپزخانه بیرون آمد: نگو این حرف رو. حاضر شو بریم.
ارمیا: الان زوده. من برم نماز بخونم.
بک یا الله و بک یا الله و بک یا الله...
اشک ها و التماس ها. خواسته ها و استغاثه ها. جایی از زمین که خدایی میشود...
آیه ویلچر ارمیا را هل داد. از میان کوچه ها گذشتند. آیه گفت: امشب خیلی حس خوبی دادم. سبک شدم انگار. خوب شد اومدیم.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🍃
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻