🕊✨
#تلنگرانه|💛|
ما هر شب براے تماشاے فیلم و فوتبال و ...مقابل تلویزیون مینشینیم ،بے آنکه به قضا شدن نماز صبحمان توجه داشته باشیم ؛ بعد ادعاے پیروے از راه و رسم شهدا را هم داریم
#حواسمون_هست ؟
@yazainab314
#حرفاے_خودمـونے 💌
فقط دم زدن از شهدا افتخار نیست...
باید زندگیمان،حرفمان، نگاهمان،رفاقتمان و لقمه هایمان هم بوی شهدا 🕊 را بگیرند...
#شهیدانه ♥️
@yazainab314
#منبرمجازی
هیمیگن:آخرشچیمیشه؟
آخرشدستخداست؛بدنمیشه..
ایناولروکهسپردندستتودرستانجام
بدهآخرشدستخداست؛
خوبمیشه..🙂✋🏽
#میرزااسماعیلدولابی
♡اللـ℘ـم؏ـجللولیڪالفـࢪج♡
@yazainab314
#تلنگــــر|🚨
یادت باشه ...⚠️
تا خودتو درست نڪنۍ ،
نمۍتونۍ بقیه رو درست ڪنۍ✋🏻
♡اللـ℘ـم؏ـجللولیڪالفـࢪج♡
@yazainab314
[ #تلنگر]
حضرت علی(ع) میفرماید:👇
اجر شهید
بیشتر از کسی نیست که قدرت گناه دارد💯
اما عفّت میورزد🌱
♡اللـ℘ـم؏ـجللولیڪالفـࢪج♡
@yazainab314
✍🏻| #سبک_زندگی_شهدا
شهیدي داشتیم ڪه میڱفت؛ 🗣
باانگشتاندستــ هآتون🖐🏻ذڪر بگید؛
ڪه پَس فــردا، توقیامتــ
تَڪتڪ انگشتاتون شھادتـــ میدن..!😇
تسبیح و صلواتـــــ شمار📿که
نمیان شھادتـــــ بدن/:
🌿| #شهید_حمید_سیاهکالے_مرادے
🌹| #با_شهدا
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برادرم تبرج فقط مخصوصا خانوما نيست، شماهم مسئولي 🙂☝️
لطفا نشر بدين😊☘
بلکه فرهنگ تبرج تو مذهبیا کمرنگ شه :)💔
@yazainab314 ☘💚
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_هفتاد_سه
سوار ماشین شد و به سمت مدرسه ایلیا رفت.
آنقدر نگران برادرش بود که حتی شادی پدری کردن سیدمهدی هم دلش را گرم نکرد.
به دفتر مدرسه رفت و سلام کرد.
زینب سادات: اتفاقی برای ایلیا افتاده؟
فلاح از پشت میزش بلند شد و گفت: بفرمایید خانم پارسا. من که گفتم چیزی نشده. درواقع من برای کار شخصی با شما تماس گرفتم. شمارتون
رو از ایلیا جان گرفتم. راستش ترجیح میدادم بیرون از مدرسه با شما ملاقات کنم اما خب حالا که اینجا تشریف دارید، بهتره یک مقدمه ای
داشته باشید. من از شما و شخصیتتون خوشم اومده. اگه شما هم مایل باشید بیشتر با هم آشنا بشیم.
زینب سادات نگاهی به دستان روی میز فلاح انداخت. جای خالی حلقه ای که امروز خالی بود و آن روز پر، زیادی در چشم میزد.
دم در، پشت به فلاح گفت: بهتره وقت اضافه ای که دارید رو برای شناخت بیشتر همسرتون بذارید.
فلاح: این ربطی به همسرم نداره.
زینب سادات: بیشتر از همه، به ایشون ربط داره.
رفت و فلاح با عصبانیت به راهی که رفت، چشم دوخت.
این قضاوت برای این بود که تنها بود؟ که پدر و مادرش نبودند؟
این سوال را با گریه در آغوش رها پرسید. و رها نوازشش کرد و پای درد و دلهایش نشست و دلش خون شد برای گریه های بی صدای یادگار آیه.
و جوابش را اینگونه داد: تو برای قضاوت های مردم نمیتونی کاری انجام بدی، یک روز آمین هم برای مادرت اشک ریخت از همین قضاوت ها.
یک روز به بهانه بیوه بودن، یک روز به بهانه مطلقه بودن و یک روز به بهانه نداشتن پدر مادر. تو خوب زندگی کن. مردم قضاوت میکنن اما تو راه خودت رو برو. تو اشتباهی در رفتارت در مقابل اون مرد نداشتی! پس اشتباهات دیگران رو به خودت ربط نده.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمت_هفتاد_چهار
آن شب مردی از سر غیرت و فریاد بی صدای غرورش روی زانو افتاد و با تمام وجود در دلش خدا را صدا زد... رها که گفت، احسان کبود شد.
مهدی فریاد زد و محسن همیشه آرام، آتش به جانش افتاد. صدرا سرشان داد زد: بسه دیگه. این رفتارهای شما چاره نیست. اگه غیرت دارین مشکل رو حل کنید، نه اینکه صورت مساله رو پاک کنید.
نگاه صدرا به احسان بود. احسانی که سخت نفس میکشید.
صدرا ادامه داد: چند تا مورد خوب اومدن برای خواستگاری که من بخاطر تو دست به سرشون کردم. تصمیمت چیه؟ اگه میخوای، بسم الله. اگر هم نه، بگو که با سیدمحمد صحبت کنم که خواستگارها رو ببینه و اونوقت هر چی خیره!
احسان بلند شد. دستانش مشت شده و صورتش کبود بود: فردا میرم دفتر امیر، تا راجع به خواستگاری صحبت کنیم. قرار خواستگاری رو
بذارید.
از خانه بیرون زد. دلش میخواست کمی قدم بزند اما بیشتر از همه دلش برای قرآن یادگاری ارمیا تنگ بود.
خود را به واحدش رساند و وارد شد. در را تازه بسته بود که در واحد بغلی باز شد. صدای آرام زینب سادات را شنید و گامهایی که روی پله برداشته شد.
زینب سادات: کجا میری ایلیا؟
ایلیا: صدای داد و فریاد مهدی بود. برم ببینم چی شده خب.
زینب سادات پر حرص گفت: مگه فوضولی؟
ایلیا دیگر جواب نداد و رفت.
در بسته شد.
احسان همانجا نشست. شاید گاهی ما نیاز به تلنگر داریم تا از قافله عقب نمانیم و این تلنگر برای احسان شبیه به مشتی بود که ناغافل خورد.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻