🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_صد_دو
نه مادری دارد که خواهرش را اجبار کند و نه مادر احسان او را میخواهد...
خدا حواست هست؟ اینجا دل بنده ای را میشکنند که نه مادر دارد،نه پدر!
احسان به همراه رهایی اش، مقابل زهرا خانم و زینب سادات نشسته بود.
زهرا خانم گفت: بگو مادر! خجالت نکش. غریبه بین ما نیست، راحت باش!
احسان گفت: یک در خواستی دارم از شما! نمیدونم با مطرح شدنش چه فکری درباره من می کنید.
رها گفت: ما قضاوتت نمیکنیم پسرم! بگو.
احسان نفس گرفت و پشت هم گفت: شیدا ده روز دیگه میره! دوست دارم در مراسم عقد باشد. لطفا اگه مخالف هستید یا در این مدت نمیشه مراسم گرفت، یا هر دلیل دیگه ای، بگید.
رها گفت: شیدا مادرت هست و حق داری بخواهی تو مراسم عقدت باشد.
احسان: شیدا رفتار خوبی با زینب خانم نداشت!میدونم...
زینب سادات حرف احسان را قطع کرد:به نظرم بهتر باشد زودتر اقدام کنیم. حالا چون ده روز هستند دلیل نمیشه ما روز آخر مراسم بگیریم شاید ایشان روزهای آخر برنامه خاصی داشته باشند.
زهرا خانم گفت: شما خرید ها را انجام بدهید، ما هم به مراسم میرسیم.
وقت رفتن، احسان در کنار زینب سادات ایستاد و با لبخند گفت:ممنون!
زینب سادات پرسید: برای چه؟احسان گفت: برای همه چیز.
رفت و زینب سادات هم لبخندی زد.....
به خواست زینب سادات، مراسم در خانه بود. مهمان ها بیشترشان اقوام خاندان زند بودند.
زینب سادات در آن پیراهن سفید و ساده، با آن چادر...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_صد_سه
_زیبا با طرح های محو، آرایش ملایمی که با رو گرفتن از نامحرمان پنهان شده بود، در کنار احسان نشست.
شیدا کنار پسرش ایستاده بود. هر چند راضی به این وصلت نبود، اما آبروداری میکرد.
مقابل احسان و زینب سادات ایستاد. نگاه هر دو را که جلب کرد، گفت: امیدوارم خوشبخت باشید.
امیدوارم هیچ وقت از انتخابتان پشیمان نشوید. امیدوارم همیشه عاشق بمانید. من اگر گفتم نه، پای بدجنسی من نگذارید.
پسر ها شبیه پدرها می شوند. امیر هم اول خیلی با پدرش فرق داشت اما به مرور تمام افکار و عقاید و رفتارهای پدرش در او ظاهر شد.
اگر می خواهی زنت را خوشبخت کنی، مثل پدرت نباش!
تفاوت خانواده ها را ببین! باید خیلی ثابت قدم باشی احسان! صدرا را ببین و الگو کن!
اگر تا سفر بعدی من،این زندگی دوام آورد، آن وقت یک کادوی خوب پیش من دارید. آن موقع است که تو عروس من می شوی!
بعد صورت احسان و زینب سادات را بوسید و زیر گوش زینب سادات گفت: خوش بخت باش و پسرم را خوشبخت کن.زندگی با ما برایش خوب نبود. تو زندگی خوبی برایش بساز! بخاطر مادرت هم متاسفم!
مادرت تنها زن چادری بود که من از ته دل او را قبول داشتم.
بعد رفت و به خوش آمدگویی هایش مشغول شد.بالاخره مادر داماد بود...
عاقد آمد! جای خالی آیه در چشمان چند نفر، زیادی پر رنگ بود.
زینب سادات تمام جاهای خالی را بغض کرد. بغض کرد برای آیه ای که نبود. برای ارمیا و سیدمهدی که نبودند! برای حاج علی و فخرالسادات. چقدر جای خالی دارد این جشن!
چقدر همه هستند و او نیست.مادر نیست!پدر نیست...
دست آشنایی روی دستش نشست.ایلیا کنارش روی زمین نشسته بود و :دست خواهرش را گرفته بود. او هم بغض داشت و صدایش میلرزید...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_صد_چهار
داداش احسان! من فقط همین یک دونه خواهر را دارم! ما را از هم جدا نکنید!
احسان برادرانه نگاهش کرد: من بدون تو خواهرت رو نمیخوام چشمکی با لبخندش زد و ادامه داد:
من فقط زن نمیخوام، خانواده میخوام! تو و زینب خانم، خانواده من هستید و هیچ وقت از هم جدا نمیشیم.
ایلیا پرسید: حتی اگر از این خانه بروید؟
احسان سری به تایید تکان داد: هر جا برویم با هم هستیم!
زینب سادات دلش گرم شد. به همین سادگی...
عاقد شروع کرد و پارچه روی سرشان آمد و قند ساییده شد.
احسان قرآن را مقابلشان گشود و زینب سادات دست ایلیا را محکم گرفت.
دلش هوای مادر کرد و جای خالی پدر خار چشم هایش شد.
چه کسی میداند چقدر سخت است در مهم ترین روز زندگی ات، چشمت به قاب خالی حضور بودن یعنی چه؟
چه کسی میداند درد یعنی چه؟ مرگ یعنی چه؟
زینب سادات بغض را میشناخت. که راضی شد زودتر عقد کنند تا احسان هم درد نکشد. درد او را حس نکند.
درد آنقدر زیاد است تا دلت را بسوزاند که دعا کنی، خدایا! هیچ کس رو بی کس نکن!
بعد زبانش را گزید. چطور مهربانی های بی حساب عمومحمد و سایه اش را فراموش کرده بود؟
چطور پشتیبانی همیشگی صدرا و رهایش را از خاطر برد؟
چطور مادرانه های زهرا خانم را حراج بغضش کرد؟ خدایا شکرت که غریب نیستم...
زینب سادات با غربت چشمان ارمیا، آشنا بود. بی کسی یعنی ارمیا!
ارمیایی که آیه، همه کس او شد...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
خدایا وقتی شب میرسد🌙
افکارم از تو و عشقت 🧡
آرامش میگیرد😌
خوابم از امنیت و مهرت 🤩
اطمینان مییابد😊
مرا از واسطههای آرامش 🙂
بندگانت قرارده 🤭
شبتون بخیر 😍🍃
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
#سلام_امام_زمانم 😍♥️
#یا_صاحب_الزمان_عج💔
🌼دلخوش نڪن بہ«ندبہ ی جمعه»خودٺ بیا
✨بـا ایـن همہ«گناه»نگیـرد دعای شهـر
🌼اینجـا ڪسی برای تـو ڪاری نمی ڪند
✨فهمیده ام ڪہ خستہ ای از اِدعای شهـر
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ❤️
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🍃
11.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏓⚽️🏸
🔮#ورزش_خانگی🏡
#تمرینات_آمادگی_جسمانی
تمرینات ورزشی در خانه برای
بالا بردن ایمنی بدن 🏃♂🏃♂
#ورزش_کنیم 😎🧘🏻♀🧘🏻♂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
|°🌤.|
|° #صبحونه .|
.
برصبح •|🌤|•
بگوییدکه امروزقشنگ است •|🍃🌺|•
وزلطف خداوند •|🤲|•
هوایدل ماصاف وقشنگ است •|💝|•
گرلکه ابری به دل افتاده ز یاری•|☁️|•
برگوی که این گنبدفیروزه قشنگست•|🌈|•
#سلام
صبحتان پرگل ، روزتان پر خنده🤗
.
.
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
••🥀••
#اسطوره_ها
°|فنا فیالله شد
...... اما بقا دارد سلیمانی🍃
🌱مقام قدس در
...... قُرب خدا دارد سلیمانی|°
|•اگر روزی #شهید نمیشدی 🌹🌿
فلسفه شهادت در باورم
هیچگاه
نمیگنجید ✨•|
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
😁 #طنزحلال
🔸پنجره رو باز گذاشتم زنبوره بره بیرون یه زنبور دیگه اومد تو😐🐝
🔹الان دوتایی نشستن دارن نگاه میکنن ؛ فکر کنم منتظرن من برم بیرون😂😂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
#پاے_درس_ولایت🌱
#امام_خامنہاے:
شهیدان بہ ما میگویند: راه خدا خوف و حزن ندارد، ترس و اندوه ندارد؛ در راه خدا بایستے ثابتقدم بود، بایستے با قدرت حرکت کرد، باید با وسوسہهاے دشمنان متزلزل نشد. ملّت ایران با شنیدن #پیام_شهیدان باید اتّحاد خود، اتّفاق خود، انگیزهے خود، تلاش خود را بیشتر کند.
۱۴۰۰/۸/۳۰
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃