#سلام_امام_زمانم 😍♥️
#یا_صاحب_الزمان_عج💔
🌼دلخوش نڪن بہ«ندبہ ی جمعه»خودٺ بیا
✨بـا ایـن همہ«گناه»نگیـرد دعای شهـر
🌼اینجـا ڪسی برای تـو ڪاری نمی ڪند
✨فهمیده ام ڪہ خستہ ای از اِدعای شهـر
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ❤️
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🍃
11.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏓⚽️🏸
🔮#ورزش_خانگی🏡
#تمرینات_آمادگی_جسمانی
تمرینات ورزشی در خانه برای
بالا بردن ایمنی بدن 🏃♂🏃♂
#ورزش_کنیم 😎🧘🏻♀🧘🏻♂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
|°🌤.|
|° #صبحونه .|
.
برصبح •|🌤|•
بگوییدکه امروزقشنگ است •|🍃🌺|•
وزلطف خداوند •|🤲|•
هوایدل ماصاف وقشنگ است •|💝|•
گرلکه ابری به دل افتاده ز یاری•|☁️|•
برگوی که این گنبدفیروزه قشنگست•|🌈|•
#سلام
صبحتان پرگل ، روزتان پر خنده🤗
.
.
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
••🥀••
#اسطوره_ها
°|فنا فیالله شد
...... اما بقا دارد سلیمانی🍃
🌱مقام قدس در
...... قُرب خدا دارد سلیمانی|°
|•اگر روزی #شهید نمیشدی 🌹🌿
فلسفه شهادت در باورم
هیچگاه
نمیگنجید ✨•|
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
😁 #طنزحلال
🔸پنجره رو باز گذاشتم زنبوره بره بیرون یه زنبور دیگه اومد تو😐🐝
🔹الان دوتایی نشستن دارن نگاه میکنن ؛ فکر کنم منتظرن من برم بیرون😂😂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
#پاے_درس_ولایت🌱
#امام_خامنہاے:
شهیدان بہ ما میگویند: راه خدا خوف و حزن ندارد، ترس و اندوه ندارد؛ در راه خدا بایستے ثابتقدم بود، بایستے با قدرت حرکت کرد، باید با وسوسہهاے دشمنان متزلزل نشد. ملّت ایران با شنیدن #پیام_شهیدان باید اتّحاد خود، اتّفاق خود، انگیزهے خود، تلاش خود را بیشتر کند.
۱۴۰۰/۸/۳۰
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
•[🕊🌷]•
🥀 #شهیدانه
+مادر گفتـــ : نـــرو، بمـــان!😔
دلم میخواهد پســـرم
عصــــای دستم باشد.
گفت: چشم هر چه تو بگویی
فقط یك سوال!
میخواهی پسرت عصای
این دنیـــایت باشد یا آن دنیـــ🌎ـــا ؟
مادرش چیزی نگفت
و با اشك بدرقه اش كرد...🌱♥️
🕊 #شهیدجوادرحمانینیکونژاد
.
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_صد_پنج
جای خالی ها درد دارد و عاقدی که بار سوم خواند دوشیزه مکرمه را...
و احسان میان قرآن بسته ای گذاشت و زینب ساداتی که بغض کرد و دنبال اجازه گشت!
زینب سادات: با اجازه...
دهانش قفل شد. سکوت بود. همه منتظر بودند عروس بله بگوید که دست بزنند و هلهله کنند.
سیدمحمد از کنار عاقد بلند شد. سفره عقد را دور زد. رها و سایه اشک ریختند.
چقدر دردهای زینب سادات درد داشت برای قلبشان...
سیدمحمد کنار زینب سادات رسید و شانه اش را لمس کرد: همه اینجا هستند! مطمئن باش که هستن.آیه دخترش را تنها نمیگذارد.مهدی که این روز را از دست نمیدهد. ارمیا دخترکش را رها نمیکند! بگو عمو جان.
بگو جان عمو! بگو! بابایت هست! مادرت هست...
زینب سادات قطره اشکی ریخت و خیره به قرآن گفت: با اجازه پدر و مادرم... بله...!
احسان قلبش فشرده شد از این حجم بی کسی های همسرش... چقدر این دخترک صبور آیه را دوست داشت...
صدای صوت و دست و جیغ و هلهله بلند شد.
جشن و سیل تبریک و شام و پذیرایی میان دلتنگی های زینب سادات و ایلیا، برپا بود.
ایلیایی که کنار احسان بود و احسان برادرانه خرجش میکرد. برادرانه هایش نه از سِر اجبار بود و نه ریا! برادرانه بود فقط.
آن شب امیر و همسرش زود رفتند و شیدا آخرین نفر بود! هر چه باشد مادر است! و امیر سخت از مجلس پسرش دل کند اما مجبور بود.
گاهی اجبار ها سخت تر از همیشه می شوند!
صدرا پدری کرد و امیر دلش به حال خودش سوخت!
احسان در خانه را زد و به انتظار ایستاد.
چقدر دلش هوای دیدن همسرش را داشت.همسری که شب قبل نامش را در شناسنامهاش حک کرده بود...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمت_صد_شش
شناسنامه اش هک کرد اما مدتها دلش را به نام او زده بود. چقدر خوب است که دلت به قرارش برسد...
زینب سادات خواب آلود بود. آن لحظه که مقابل احسان ایستاد ، چشمهای پف کرده اش هم دل احسان را لرزاند.
زینب ساداتی که در حال باز کردن در، با خودش غرغر میکرد و میگفت :
آخه کی فردای عقدش میره سرکار؟
لبخند احسان عمق گرفت. نگاه زینب سادات که به نگاه احسان دوخته شد، لپ هایش که از شرم سرخ شد و احسانی که دست دراز کرد و دستهایش را گرفت.
صدای همسرش را شنید: سلام!
احسان با تمام احساسش گفت: سلام خانوم!سلام بانو! صبحت بخیر!غرغرو بودی و من نمیدونستم؟
زینب سادات لب گزید و احسان خندید: همیشه دوست داشتم ببینم این پسرها چی از تو دیدن که میگن شما خیلی سر به هوا و شیطونی!
بعد چشمکی به زینب سادات شرمگین زد و با خنده ادامه داد: البته شما همیشه خانمانه رفتار میکنید ها! و این شیطنت هایی که برای خانواده
داری، و قرار هست برای من هم باشه، همون چیزی هست که من میخواستم. دوستت دارم بانو!...
و این اولین دوستت دارمی بود که احسان گفت.
در حیاط خانه محبوبه خانم!
چه کسی فکرش را میکرد؟ یک روز، دختری به نجابت مهتاب، در میان چادر سیاهش، ایستاده در هوای صبحگاهی، زیر نور ملایم آفتاب، دست در دست مردی که فرسنگ ها از او و عقایدش دور بود، اینطور عاشقانه بشنود واژه ی (دوستت دارم) را؟
تمام راه تا بیمارستان، در ذهنش تکرار شد و تکرار شد.آنقدر که دلش پر از خوشی شد. آنقدر سرحال شده بود که واکنش همکارانش برایش مهم نبود.
احسان لبخند عمیقش را دید. دید و دلش بی قرار شد. دید و دلش...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻