📿اعمال شب اول ماه رجب 🌙
روز قیامت منادی از بطن عرش صدا می زند: کجایند رجبیّون؟ [در این هنگام] عدّه ای از میان مردم بر می خیزند و این در حالی است که از چهره ی آن ها نور می درخشد و [خداوند] بر سر آنان تاج ملائکه را نهاده است.
در ضمن هرکس که مشتاق بهشته ،
فردا روزه بگیره... 😊🌱
#ماه_رجب #رجب
#این_الرجبیون
🌱@yek_darsad_talaiii
تو ܣمان داغے هستے
که تا زندهایم
در دلمان باقےست ...🖤
+ پنجمین سالگرد شهادتت مبارک باشه
#حاج_قاسم
🌱@yek_darsad_talaiii
🌱
-شھیدحاجقاسمسلیمانی:
اگر کسی صدای رهبر خود را نشنود
بهطور یقین صدای امام زمانِ خود
را هم نمیشنود.
#حاج_قاسم
🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دانستنی
#آیاـمیدانستید؟
🕯هفتمین روز شهادت #حاج_قاسم با فاطمیه مقارن شد و تا سه سال بعد، سالروز شهادت ایشون با ایام فاطمیه مقارن بود.🌷
💐سال گذشته (۱۴۰۲) سالروز شهادت حاج قاسم با ولادت مادر هستی حضرت زهرا سلام الله علیها و شهادت جمعی از زائران مزارش قرین شد.🌷
🌸 امسال (۱۴۰۳) هم سالروز شهادت شون با آغاز ماه رجب و ولادت امام باقر ع و لیله الرغائب همراه هست...🍀
👌جالب تر این که👇
سال ۱۴۰۴ سالروز شهادت حاج قاسم مصادف میشه با ولادت امام علی ع
سال ۱۴۰۵ سالروز شهادت ایشون مصادف میشه شهادت امام کاظم ع🕯
سال ۱۴۰۶ مصادف میشه با ولادت امام زین العابدین ع💐
و سال ۱۴۰۷ مقارن میشه با ولادت حضرت حجت امام زمان عج🌸🌷💐
💚 در این شب لیله الرغائب همه آرزو کنیم انشالله سال دیگه خود حاج قاسم هم با سپاه امام زمان عج برگشته و داریم نابودی دشمنانش رو جشن میگیریم 🤲
https://eitaa.com/yek_darsad_talaiii
8.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دلتنگـتوام
ای در این حادثه ها نام تو آرامش من...
ای تو همسایه و هم گریه و هم صحبت من...
دلتنگ تو ام که به داغ دلم برسی...
تا عشق تو را نفسی ندهم به کسی...
من گمشده ام تو مرا به خودم برسان...
😭😭😭😭😭
🍀 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
https://eitaa.com/yek_darsad_talaiii
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو چهل و هفت ✨از پله ها بالا رفتم و صبر کردم تا ناله کنان و نفس زنان
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو چهل و هشت
✨پدربزرگ هر طور بود، برای شام نگه شان داشت. ساعتی پس از شام، ابوراجح برخاست و گفت: دیگر موقع رفتن است.
🍁همه برخاستند و پس از تشکر و خداحافظی از اتاق بیرون رفتند. زن ها از اتاقشان بیرون آمدند.
قنواء و ریحانه باز کنار هم بودند. حس کردم ریحانه و حماد با دیدن یکدیگر، نگاهشان را پایین انداختند. از پله ها که پایین می رفتیم، حماد به من گفت: باید در اولین فرصت با تو صحبت کنم.
گفتم: کافی است اراده کنی.
خجالت زده گفت: من به کسی علاقه دارم و دوست دارم شریک زندگی آینده ام باشد.
تمام بدنم گُر گرفت. پرسیدم: از من چه کاری بر می آید؟
وارد حیاط شدیم. گفت: می خواهم با او صحبت کنی.
_او اینجاست؟
سر تکان داد. جوشیدن دانه های سوزان عرق را روی پیشانی ام حس کردم.
_چرا می خواهی من با او صحبت کنم؟
_او به تو احترام می گذارد. می توانی نظرش را درباره من بپرسی؛ البته طوری که متوجه نشود من از تو خواسته ام با او حرف بزنی.
گفتم: مطمئن باش او هم تو را دوست دارد.
با تعجب گفت: ولی تو که نمی دانی او کیست!
همراه مهمان ها از خانه بیرون رفتم. به حماد گفتم: می دانم کیست. به همان نشانه که الان اینجاست.
با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت: درست است. در اولین فرصت، بیشتر در این باره حرف می زنیم.
ابوراجح و صفوان هم مرا در آغوش گرفتند و به گرمی خداحافظی کردند، ولی من حرف هایشان را نمی شنیدم. تنها متوجه شدم که ابوراجح از میهمانیِ روز جمعه و قرار قبلی که با من گذاشته بود حرف می زند.
از نگاه کردن به ریحانه خودداری کردم. مهتاب، کوچه را روشن کرده بود. صبر کردیم تا همه در پیچ کوچه ناپدید شدند. تنها قنواء با ما مانده بود. دیگر رغبتی نداشتم وارد خانه شوم. تنها کسی که خوشحال بود، ام حباب بود. خمیازه ای کشید و گفت: در عمرم از این همه آدم پذیرایی نکرده بودم. دو سه روزی باید استراحت کنم تا حالم جا بیاید.
قنواء گفت: ریحانه از من دعوت کرد در میهمانی روز جمعه شان شرکت کنم.
گفتم: امیدوارم به همگی تان خوش بگذرد!
وارد خانه شدیم و روی تخت چوبی نشستیم. ام حباب با خوشحالی درِ خانه را بست. چند دقیقه بعد، دو نگهبان با کجاوه ای که امینه در آن بود، آمدند و قنواء را با خود بردند.
در حیاط تنها ماندم. به قرص ماه چشم دوختم. بدجوری دلگیر بودم. اگر دیر وقت نبود بیرون می زدم تا هوایی به مغزم بخورد و آرام شوم.
ناگهان به یاد او افتادم. دلم هوای آن را کرد که بیدار بمانم و با مولای مهربانم درد دل کنم.
ادامه دارد...
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9