eitaa logo
یک حس خوب
201 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
532 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🌟 ✨🌸 قَالَ رَبِّ انْصُرْنِي بِمَا كَذَّبُونِ           پروردگارا مرا یاری کن 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔💌 📚 🦋 💌 _خوب ببین ارشیا خان، داره می‌لرزه. از صبح تا شب فقط بخاطر‌ اخم شما، غرور و کم‌حرفی شما، بی‌محلی خانوادتون و کار و تصادف شما و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه داره با تن لرزه زندگی می‌کنه. این مدت تمام شبانه‌روز مثل‌ پروانه دورتون گشته و حتی یک لحظه هم از بدخلقی‌ها و بد قلقی‌های شما ناراحت نشده. چند کیلو لاغر شده اما گور باباش. نه؟ مهم جناب نامجوی بزرگه و بس... آقای ارشیا خان نامجو که خیلی ادعای غرور و مردونگی دارید، بهتر بود قبل از اینکه بخاطر غصه‌ی ورشکستگیِ کاری، به این روز و حال رقت‌انگیز بیفتید، از غم شکست زندگی مشترکتون اینطور به صرافت می‌افتادید. چیزی که داره این وسط از دست میره زندگیتونه نه پول. همه تقریبا مات سخنرانی‌ پشت سرهم او شده بودند. صدای بستن زیپ چمدان نیمه‌باز در فضای اتاق پیچید. ترانه چمدان را برداشت و با عصبانیت ادامه داد: _من ریحانه رو به عنوان تنها حامی و عضو خانوادش می‌برم تا خار چشم شما نباشه. هروقت احساس کردین که چه جایگاهی اینجا داشته بیاین دنبالش. خواهرم بی‌کس و کار نیست که مدام تحقیر بشه! با یک دست چمدان را می‌کشید و با یک دست دیگر ریحانه را... قبل‌ از اینکه از اتاق خارج بشود قاب نگاهش پر شد از چشم‌های همسرش، که نفهمید حالتش را. که غم بود یا تاسف، بهت بود یا خشم؟ گیج شده و مثل شی سبکی دنبال ترانه کشیده می‌شد. هنوز توی راه پله بودند که صدای شکستن چیزی باعث شد تا استپ کنند. به ترانه نگاه کرد که بر عکس او بی‌تفاوت به راهش ادامه می‌داد. چند پله دیگر را پایین رفت و ایستاد. _چرا وایسادی؟ باز قاطی کرده داره لیوان و بشقاب پرت می‌کنه تو در و دیوار. برا تو که باید عادی شده باشه. بیا بریم زودتر. مگر می‌توانست؟ صداها هر لحظه بیشتر می‌شد. هرچند می‌ترسید اما اگر به دل خودش بود دوست داشت برگردد بالا. چشمه‌ی اشکش جوشیده بود و احساس می‌کرد دیگر طاقت این‌همه استرس را ندارد. از دیشب تنها چیزی که خورده بود حرص و جوش بود. کاش کسی از درد اصلی دل او هم خبر داشت. پاهایش ضعف می‌رفت و بین انتخاب مسیر درست مردد بود که سر و کله‌ی رادمنش پیدا شد. _کجا خانوم نامجو؟ یعنی واقعا تو این شرایط دارین می‌ذارین میرین؟ از شما بعیده... دهانش تلخ شده بود مثل زهرمار... ترانه غرید: _آقا شما لطفا کوتاه بیا. یعنی معلوم نیست چقدر داغونه خودش؟ بمونه که چی؟ چهارتا حرف درشت دیگه بشنوه؟ _خانوم محترم شما حق دخالت... _من کاملا حق دارم که تو زندگی خواهرم دخالت کنم ولی دلیل جسارت شما رو نمی‌فهمم اتفاقا. حالا صداها کشدار می‌شد و منقطع. سرش پیچ و تاب می‌خورد. کاش ساکت می‌شدند. دستش را گذاشت روی سرش. باید جایی را برای نشستن پیدا می‌کرد. دست دراز کرد تا نرده را بگیرد اما انگار روی هوا بود همه چیز. _ت...رانه اما نمی‌شنید!. کمک می‌خواست ولی هیچ بود و هیچ... همه‌جا که خوب سیاه شد و درد که توی جانش پیچید تازه صدای جیغ آشنا و دور ترانه توی مغزش فرو رفت. باید خوب می‌خوابید! ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌 به محض این که به خودت اعتماد کنی، متوجه میشوی چطور باید زندگی کنی ... پس دستت رو بزار روی زانوت💪 صبح به خیر 🌱🌸🌺 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
☎️ 📲 😇سلام سلام 🟣ببینم، شما هم این روزها با معضل شبکه‌های مجازی و فیلترینگ و اینستاگرام و بلاگرها و شاخ‌های مجازی و سلبریتی‌ها و اخبار زرد و کمپین‌ها و... مشکل پیدا کردید؟😑🤦‍♀ 🧐🤔دوست دارید یکم ریشه‌ای‌تر بریم سراغ تک‌تک این معضلات و ماجراها؟ ✅پس لطفا با بخش کانال همراه باشید و قسمت‌های مختلفش رو از دست ندید!📎📝 💻 🌐 📺 👑 📲 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
😇😊 💎 چطور یک بانوی با شخصیت باشیم؟ ⏰موقعیت‌شناس باشیم 💌بلد باشیم که توی هر جمعی، پوشش مناسب چی هست، چطور باید صحبت کرد و حتی چه اندازه حرف زد و چه چیزهایی گفت... 😉اینطوری شخصیت محترم‌تری داریم. 🦋 @yek_hesse_khob🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🎞 🖤 واکنش کودکان ایرانی به شنیدن مصیبت‌های امام حسین علیه‌السلام ... 🦋 @yek_hesse_khob🌹
💫🌟 ✨🌸 أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ به راستی دل آرام گیرد به یاد خدا... 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 با نوازش دست کسی بیدار شد. هنوز چشم باز نکرده تمام وجودش درد می‌کرد. دهنش مثل چوب خشک شده بود. از صداهایی که به گوشش می‌خورد فهمید توی بیمارستان است. چشم باز کرد و چهره‌ی نگران ترانه را دید. _قربونت برم ریحانم، خوبی؟ باید بخاطر داشتن خواهرش، خداراشکر می‌کرد. سرش را تکان داد و با صدای آرام گفت: _چی شده؟ _غش کردی. یعنی فشارت افتاده البته با اوضاعی که تو اون خونه هست طبیعیه خب... وای مُردم و زنده شدم بخدا. باز خوبه این وکیله بود. سریع ماشینش رو روشن کرد، اومدیم درمانگاه. _با رادمنش؟ کجاست؟ _چمی‌دونم، بیرونه لابد. _ارشیا چی؟ تنهاست... _آره تنهاست. می‌خوای پاشو برو پیشش یه وقت گرگ نخوردش. چه بی‌وقت غش کرده بود. ارشیا که نباید تنها می‌ماند. با آن حال و روزش و عصبانیتی که فروکش نکرده بود. _با اجازه با دیدن رادمنش نیم خیز شد تا بنشیند. _راحت باشید، حالتون بهتره؟ _بله ممنونم. ترانه جان میگی یکی بیاد سرم رو دربیاره؟ _تموم نشده که. _حالم خوبه، بریم ازینجا بیرون، بهتر می‌شم. _باشه برم به دکتر بگم بیاد. نگاهش به رفتن خواهرش بود که پرسید: _از ارشیا خبر ندارین؟ _زنگ زدم بهش، نگران شما بود. نیشخندِ روی لبش ناخواسته بود. مگر او نگران هم می‌شد. _راستش خانم رنجبر نمی‌دونم الان وقت خوبی هست برای زدن یه سری از حرفا یا نه. _چه حرفی؟ _خب، شاید دلیل اصلی مشکل ارشیا اینه که... باز شدن در، حرفش را نصفه گذاشت. ترانه همراه خانم دکتر جوانی برگشته بود. دکتر همانطور که توی برگه تند و تند چیزهایی می‌نوشت گفت: _بیشتر مراقب خودت باش. سعی کن کمتر دچار تنش و استرس بشی اصلا برای خودت و بچه خوب نیست. اسم یکی از همکاران خوب رو برات می‌نویسم بهتره که زیر نظر ایشون باشی. داروهاتم حتما استفاده کن. نگرانم نباش چون فقط تقویتی نوشتم برات. می‌تونی سرمت تموم شد بری، با اجازه. عرق شرم روی پیشانی‌اش نشست. چه دکتر بی‌فکری! شاید او نمی‌خواست کسی اینطور از راز مگویی که داشت باخبر شود. دهان ترانه نیمه باز مانده بود و رادمنش هم دست کمی از او نداشت. _این چی گفت ریحانه؟ بچه! سکوت کرد چون معذب بود. رادمنش با ببخشید از اتاق بیرون رفت و ترانه مثل بمب منفجر شد... توی ماشین نشسته بود و سرش روی شانه ی‌ترانه بود و به حرف‌هایش گوش می‌داد: _اصلا غصه نخور ریحان، می‌ریم خونه خودم چند روز استراحت کن حالت جا بیاد. باورم نمی.شه دارم خاله می‌شم! وای خدا دارم می‌میرم از هول گفتنش به نوید... ببینم یعنی تو راستکی به شوهرت چیزی نگفتی هنوز؟ عجب دلی داریا. ولی میگم هر چی فکر می‌کنم توقع داشتم به من بگی، یعنی کاش می‌گفتی. ترانه زبان به دهن نمی‌گرفت، معلوم بود خوشحال شده. رادمنش موقع خداحافظی گفته بود:" می‌دونم به قول خواهرتون نباید مداخله کنم اما ارشیا فقط موکل من نیست، رفیق چندین سالمه از زمان مدرسه تا حالا. نمی‌تونم غمش رو ببینم. درست مثل خود شما. در مورد گذشته‌ش چیزایی هست که باید بشنوید. مطمئنم اون نگفته اما من وظیفه خودم می‌دونم که برای شفاف‌سازی هم شده به شما بگم. در ضمن با وجود همه‌ی مشکلاتی که هست، شاید این بچه بتونه واقعا ارشیا رو سر ذوق بیاره. اون عاشق بچه‌هاست..." چه عجیب. کسی چه می‌دانست که ارشیا اصلا چه قولی سر عقد گرفته بود برای بچه‌دار نشدنش!... ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌 هر روز که خورشید طلوع میکنه نوید میده که تاریکی رفتنیه... صبح شد🌞 خیر باشه یه حس خوبی جان🌸👌 🦋 @yek_hesse_khob 🌹